اسم ( noun )
عبارات: at rest, lay (something) to rest
• (1) تعریف: a state of relaxation or sleep that restores the body.
• مترادف: repose
- With rest, she will recover soon.
[ترجمه ترگمان] با استراحت، او به زودی بهبود پیدا خواهد کرد
[ترجمه گوگل] با استراحت، او به زودی بهبود می یابد
- You should get some rest before the big event tomorrow.
[ترجمه Maryam Haddadi] تو باید قبل از اتفاق بزرگ فردا یکم استراحت کنی
[ترجمه Vaniya] شما باید قبل از اتفاق بزرگ فردا کمی استراحت کنید
[ترجمه ترگمان] باید قبل از مراسم بزرگ یکم استراحت کنی
[ترجمه گوگل] قبل از رویداد بزرگ، فردا باید بقیه را ببینی
• (2) تعریف: the ease and comfort following exertion or work.
• مترادف: break, time-out
• مشابه: comfort, letdown, relaxation, repose, respite
- He needed a rest after moving all those boxes.
[ترجمه ترگمان] بعد از اینکه همه جعبه ها رو تکون داد نیاز به استراحت داشت
[ترجمه گوگل] پس از حرکت همه این جعبه ها، او به استراحت نیاز داشت
• (3) تعریف: relief from mental or emotional turmoil.
• مترادف: letup, relief, respite
- The baby-sitter arrived to give her a rest from the baby's screaming.
[ترجمه ترگمان] پرستار بچه آمد تا او را از جیغ بچه خلاص کند
[ترجمه گوگل] مادربزرگ وارد شد تا فریاد کودکش را بیدار کند
• (4) تعریف: something used as a support.
• مترادف: support
- a head rest
[ترجمه ترگمان] و سرش را به گوشه ای دراز کرد
[ترجمه گوگل] استراحت کنید
• (5) تعریف: the cessation of life; death.
• مشابه: death
- She went to her rest at the age of eighty-three.
[ترجمه ترگمان] در هشتاد و سه سالگی به خانه او رفت
[ترجمه گوگل] او در سن هشتاد و سه سالگی به استراحت پرداخت
• (6) تعریف: the ending or absence of motion.
• مترادف: calm, cessation, stillness
• مشابه: repose
- The baby is so active that his body is at rest only when he's sleeping.
[ترجمه ترگمان] بچه آنقدر فعال است که فقط در خواب است
[ترجمه گوگل] کودک چنان فعال است که بدن او تنها زمانی که خواب است، در حالت استراحت است
• (7) تعریف: a place of shelter or lodging.
• مترادف: shelter
• (8) تعریف: in music, a distinct silence between tones, or the mark that indicates it.
- To start playing at the right place, you have to pay close attention to the rests.
[ترجمه ترگمان] برای شروع بازی در مکان مناسب باید به استراحت توجه کنید
[ترجمه گوگل] برای شروع بازی در جای مناسب، باید توجه زیادی به بازداشت داشته باشید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: rests, resting, rested
• (1) تعریف: to relax, esp. by sleeping or lying down.
• مترادف: repose, unwind
• متضاد: toil
• مشابه: idle, loll, nap, recline, relax, retire, sleep
- I rest a bit on the couch after work before starting dinner.
[ترجمه ترگمان] بعد از کار، قبل از شروع شام کمی روی کاناپه استراحت می کنم
[ترجمه گوگل] من قبل از شروع شام کمی بعد از کار روی مبل فکر کردم
• (2) تعریف: to terminate motion or activity.
• مترادف: halt, stop
• مشابه: cease, discontinue, end, pause, remain, sit, stand
- We'll get as much done as we can, but we'll rest at three o'clock.
[ترجمه ترگمان] تا جایی که می توانیم کار را انجام می دهیم، اما در ساعت سه استراحت می کنیم
[ترجمه گوگل] ما به همان اندازه که می توانیم انجام می دهیم، اما سه ساعته استراحت خواهیم کرد
• (3) تعریف: to become free of disturbance or anxiety.
• مترادف: relax, repose
• مشابه: daydream, groove, lie, vegetate
- They couldn't rest until they knew that their son was safe.
[ترجمه ترگمان] آن ها نمی توانستند تا زمانی که می دانستند پسرشون در امان است استراحت کنند
[ترجمه گوگل] آنها نمی توانند بمانند تا زمانی که می دانند که فرزندشان امن است
• (4) تعریف: to be supported.
• مترادف: lean, lie, sit
• مشابه: be, remain, stand
- The planks rested against the wall.
[ترجمه ترگمان] تخته ها به دیوار تکیه داده بودند
[ترجمه گوگل] دیوارها در برابر دیوار قرار داشتند
• (5) تعریف: in law, to voluntarily end the presentation of evidence in a case.
• مشابه: conclude, end, finish, stop
- The defense rests, Your Honor.
[ترجمه ترگمان] وکیل مدافع باید استراحت کنه، عالیجناب
[ترجمه گوگل] دفاع، افتخار شماست
• (6) تعریف: to remain, as with no further action.
• مترادف: remain, stay
• مشابه: lie, repose, ride, slumber, stand
- Let the matter rest.
[ترجمه ترگمان] موضوع را حل کنید
[ترجمه گوگل] بگذار بگذارید موضوع بماند
• (7) تعریف: of a look or gaze, to linger on something.
• مترادف: fall, linger
• مشابه: gaze at, stare at
- Her eyes rested on the figure across the street.
[ترجمه ترگمان] نگاهش روی پیکر بی جان خیابان ثابت ماند
[ترجمه گوگل] چشمان او بر روی شکل در خیابان بود
فعل گذرا ( transitive verb )
مشتقات: rested (adj.), rester (n.)
• (1) تعریف: to give relaxation to.
• مترادف: retire, unwind
• مشابه: idle, recline, refresh, relax, repose
- He rested his horse after their long ride.
[ترجمه ترگمان] اسب خود را پس از سواری طولانی بر اسب تکیه داد
[ترجمه گوگل] او پس از سوار شدن طولانی به اسب خود راند
• (2) تعریف: to put at rest.
• مترادف: calm, ease, lighten
• مشابه: lull, pacify, relax, soothe, tranquilize
- This music rests me.
[ترجمه ترگمان] این موسیقی به من متکی است
[ترجمه گوگل] این موسیقی من را حفظ می کند
• (3) تعریف: to put against or on a support.
• مترادف: lay, place, set
• مشابه: deposit, lean, put, stand
- She rested her head on the table.
[ترجمه ترگمان] سرش را روی میز گذاشت
[ترجمه گوگل] او سرش را روی میز گذاشت
• (4) تعریف: to bring to a stop or halt.
• مترادف: halt, stop
• مشابه: arrest, cease, discontinue, end, interrupt, stay
- We rested our conversation when the professor began the lecture.
[ترجمه صابر] وقتیکه استادسخنرانی را شروع کرد ما مکالمه مون را متوقف کردیم
[ترجمه ترگمان] وقتی که پروفسور شروع به سخنرانی کرد ما conversation را استراحت کردیم
[ترجمه گوگل] هنگامی که استاد سخنرانی را شروع کرد، ما مکالمه خود را با استقبال رو به رو شدیم
• (5) تعریف: in law, to voluntarily end the presentation of evidence in (a case).
• مشابه: cease, conclude, discontinue, end
- We rest our case.
[ترجمه ترگمان] ما در مورد خودمون استراحت می کنیم
[ترجمه گوگل] ما پرونده ما را استراحت می کنیم
اسم ( noun )
• (1) تعریف: a remaining piece or part.
• مترادف: remainder
• مشابه: remnant
- Do you want the rest of the cake?
[ترجمه ترگمان] بقیه کیک رو می خوای؟
[ترجمه گوگل] آیا بقیه کیک را می خواهید؟
• (2) تعریف: all the others.
• مترادف: others, remainder
- One is black but the rest are red.
[ترجمه ترگمان] یکی از آن ها سیاه است، اما بقیه قرمز هستند
[ترجمه گوگل] یکی سیاه است اما بقیه قرمز هستند
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: rests, resting, rested
• : تعریف: to remain or continue to be.
• مترادف: continue, remain
• مشابه: be, dwell, keep, lie, reside, stand, stay
- You can rest assured that I will help.
[ترجمه ترگمان] مطمئن باشید که من به شما کمک خواهم کرد
[ترجمه گوگل] شما می توانید مطمئن باشید که من کمک خواهد کرد