کلمه جو
صفحه اصلی

rest


معنی : سامان، استراحت، اسایش، نتیجه، باقی، باقی مانده، تکیه، رستی، بقایا، فراغت، دیگران، الباقی، موقعیت سکون، تجدید قوا، سایرین، ارمیدن، متکی بودن به، اسودن، استراحت کردن، راحت کردن، کردن، تکیه دادن
معانی دیگر : خواب، آسایش، آسودش، رامش، تنفس، سکون، وقفه، ایستش، راحتی خیال، آسوده خاطری، آسودگی، برآسودگی، آرامش، خوابیدن در بستر مرگ، خواب مرگ، مرگ، (مسافرت) منزلگاه، منزل، توقفگاه، بیتوته گاه، استراحتگاه، رامشگاه، تکیه گاه، نگهدار، - آسا، جا-، غنودن، آساییدن، آسودن، آرامش داشتن، آسوده خاطر بودن، فراغت داشتن، فارغ البال بودن، مرده بودن، در گورآسودن، آرام شدن یا کردن، آرامیدن، غیرفعال شدن، از کار باز ایستادن یا ایستاندن، ناکنشور شدن یا کردن، رها کردن، به حال خود گذاشتن، (درباره ی چیزی) کاری نکردن، (با: on یا upon یا in و غیره) قرار داشتن، متکی بودن، تکیه داشتن، لمیدن، لم دادن، به واسطه ی کسی بودن، مربوط به کسی بودن، وابستگی داشتن، از آن کسی بودن، (به ویژه چشم یا توجه) متوجه چیزی شدن، استراحت دادن، خواباندن، قرار دادن، گذاشتن، نهادن، هشتن، متکی کردن، لماندن، فرج، (موسیقی) مکث، سکوت، (موسیقی) علامت سکوت، رجوع شود به: caesura، به امید کسی بودن، (کشاورزی - زمین) بایر ماندن یا بودن، کشت نشده ماندن، (دادگاه) مدارک و شواهد جرم را تمام کردن، ایستاندن، متوقف کردن، تتمه، بقیه، مابقی، باقیماندن، - بودن، (مهجور) نگهداشتن، (قرون وسطی - زره سینه) جای زوبین، نیزه نگهدار، محل استراحت

انگلیسی به فارسی

اسایش، استراحت، محل استراحت، اسودن، استراحت کردن،ارمیدن، تجدید قوا، کردن، تکیه دادن، متکی بودن به،الباقی، نتیجه، بقایا، سایرین، دیگران، باقیمانده


باقی مانده، استراحت، باقی، دیگران، سایرین، تکیه، الباقی، فراغت، تجدید قوا، رستی، اسایش، نتیجه، بقایا، موقعیت سکون، سامان، استراحت کردن، راحت کردن، اسودن، ارمیدن، تکیه دادن، متکی بودن به، کردن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
عبارات: at rest, lay (something) to rest
(1) تعریف: a state of relaxation or sleep that restores the body.
مترادف: repose

- With rest, she will recover soon.
[ترجمه ترگمان] با استراحت، او به زودی بهبود پیدا خواهد کرد
[ترجمه گوگل] با استراحت، او به زودی بهبود می یابد
- You should get some rest before the big event tomorrow.
[ترجمه Maryam Haddadi] تو باید قبل از اتفاق بزرگ فردا یکم استراحت کنی
[ترجمه Vaniya] شما باید قبل از اتفاق بزرگ فردا کمی استراحت کنید
[ترجمه ترگمان] باید قبل از مراسم بزرگ یکم استراحت کنی
[ترجمه گوگل] قبل از رویداد بزرگ، فردا باید بقیه را ببینی

(2) تعریف: the ease and comfort following exertion or work.
مترادف: break, time-out
مشابه: comfort, letdown, relaxation, repose, respite

- He needed a rest after moving all those boxes.
[ترجمه ترگمان] بعد از اینکه همه جعبه ها رو تکون داد نیاز به استراحت داشت
[ترجمه گوگل] پس از حرکت همه این جعبه ها، او به استراحت نیاز داشت

(3) تعریف: relief from mental or emotional turmoil.
مترادف: letup, relief, respite

- The baby-sitter arrived to give her a rest from the baby's screaming.
[ترجمه ترگمان] پرستار بچه آمد تا او را از جیغ بچه خلاص کند
[ترجمه گوگل] مادربزرگ وارد شد تا فریاد کودکش را بیدار کند

(4) تعریف: something used as a support.
مترادف: support

- a head rest
[ترجمه ترگمان] و سرش را به گوشه ای دراز کرد
[ترجمه گوگل] استراحت کنید

(5) تعریف: the cessation of life; death.
مشابه: death

- She went to her rest at the age of eighty-three.
[ترجمه ترگمان] در هشتاد و سه سالگی به خانه او رفت
[ترجمه گوگل] او در سن هشتاد و سه سالگی به استراحت پرداخت

(6) تعریف: the ending or absence of motion.
مترادف: calm, cessation, stillness
مشابه: repose

- The baby is so active that his body is at rest only when he's sleeping.
[ترجمه ترگمان] بچه آنقدر فعال است که فقط در خواب است
[ترجمه گوگل] کودک چنان فعال است که بدن او تنها زمانی که خواب است، در حالت استراحت است

(7) تعریف: a place of shelter or lodging.
مترادف: shelter

(8) تعریف: in music, a distinct silence between tones, or the mark that indicates it.

- To start playing at the right place, you have to pay close attention to the rests.
[ترجمه ترگمان] برای شروع بازی در مکان مناسب باید به استراحت توجه کنید
[ترجمه گوگل] برای شروع بازی در جای مناسب، باید توجه زیادی به بازداشت داشته باشید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: rests, resting, rested
(1) تعریف: to relax, esp. by sleeping or lying down.
مترادف: repose, unwind
متضاد: toil
مشابه: idle, loll, nap, recline, relax, retire, sleep

- I rest a bit on the couch after work before starting dinner.
[ترجمه ترگمان] بعد از کار، قبل از شروع شام کمی روی کاناپه استراحت می کنم
[ترجمه گوگل] من قبل از شروع شام کمی بعد از کار روی مبل فکر کردم

(2) تعریف: to terminate motion or activity.
مترادف: halt, stop
مشابه: cease, discontinue, end, pause, remain, sit, stand

- We'll get as much done as we can, but we'll rest at three o'clock.
[ترجمه ترگمان] تا جایی که می توانیم کار را انجام می دهیم، اما در ساعت سه استراحت می کنیم
[ترجمه گوگل] ما به همان اندازه که می توانیم انجام می دهیم، اما سه ساعته استراحت خواهیم کرد

(3) تعریف: to become free of disturbance or anxiety.
مترادف: relax, repose
مشابه: daydream, groove, lie, vegetate

- They couldn't rest until they knew that their son was safe.
[ترجمه ترگمان] آن ها نمی توانستند تا زمانی که می دانستند پسرشون در امان است استراحت کنند
[ترجمه گوگل] آنها نمی توانند بمانند تا زمانی که می دانند که فرزندشان امن است

(4) تعریف: to be supported.
مترادف: lean, lie, sit
مشابه: be, remain, stand

- The planks rested against the wall.
[ترجمه ترگمان] تخته ها به دیوار تکیه داده بودند
[ترجمه گوگل] دیوارها در برابر دیوار قرار داشتند

(5) تعریف: in law, to voluntarily end the presentation of evidence in a case.
مشابه: conclude, end, finish, stop

- The defense rests, Your Honor.
[ترجمه ترگمان] وکیل مدافع باید استراحت کنه، عالیجناب
[ترجمه گوگل] دفاع، افتخار شماست

(6) تعریف: to remain, as with no further action.
مترادف: remain, stay
مشابه: lie, repose, ride, slumber, stand

- Let the matter rest.
[ترجمه ترگمان] موضوع را حل کنید
[ترجمه گوگل] بگذار بگذارید موضوع بماند

(7) تعریف: of a look or gaze, to linger on something.
مترادف: fall, linger
مشابه: gaze at, stare at

- Her eyes rested on the figure across the street.
[ترجمه ترگمان] نگاهش روی پیکر بی جان خیابان ثابت ماند
[ترجمه گوگل] چشمان او بر روی شکل در خیابان بود
فعل گذرا ( transitive verb )
مشتقات: rested (adj.), rester (n.)
(1) تعریف: to give relaxation to.
مترادف: retire, unwind
مشابه: idle, recline, refresh, relax, repose

- He rested his horse after their long ride.
[ترجمه ترگمان] اسب خود را پس از سواری طولانی بر اسب تکیه داد
[ترجمه گوگل] او پس از سوار شدن طولانی به اسب خود راند

(2) تعریف: to put at rest.
مترادف: calm, ease, lighten
مشابه: lull, pacify, relax, soothe, tranquilize

- This music rests me.
[ترجمه ترگمان] این موسیقی به من متکی است
[ترجمه گوگل] این موسیقی من را حفظ می کند

(3) تعریف: to put against or on a support.
مترادف: lay, place, set
مشابه: deposit, lean, put, stand

- She rested her head on the table.
[ترجمه ترگمان] سرش را روی میز گذاشت
[ترجمه گوگل] او سرش را روی میز گذاشت

(4) تعریف: to bring to a stop or halt.
مترادف: halt, stop
مشابه: arrest, cease, discontinue, end, interrupt, stay

- We rested our conversation when the professor began the lecture.
[ترجمه صابر] وقتیکه استادسخنرانی را شروع کرد ما مکالمه مون را متوقف کردیم
[ترجمه ترگمان] وقتی که پروفسور شروع به سخنرانی کرد ما conversation را استراحت کردیم
[ترجمه گوگل] هنگامی که استاد سخنرانی را شروع کرد، ما مکالمه خود را با استقبال رو به رو شدیم

(5) تعریف: in law, to voluntarily end the presentation of evidence in (a case).
مشابه: cease, conclude, discontinue, end

- We rest our case.
[ترجمه ترگمان] ما در مورد خودمون استراحت می کنیم
[ترجمه گوگل] ما پرونده ما را استراحت می کنیم
اسم ( noun )
(1) تعریف: a remaining piece or part.
مترادف: remainder
مشابه: remnant

- Do you want the rest of the cake?
[ترجمه ترگمان] بقیه کیک رو می خوای؟
[ترجمه گوگل] آیا بقیه کیک را می خواهید؟

(2) تعریف: all the others.
مترادف: others, remainder

- One is black but the rest are red.
[ترجمه ترگمان] یکی از آن ها سیاه است، اما بقیه قرمز هستند
[ترجمه گوگل] یکی سیاه است اما بقیه قرمز هستند
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: rests, resting, rested
• : تعریف: to remain or continue to be.
مترادف: continue, remain
مشابه: be, dwell, keep, lie, reside, stand, stay

- You can rest assured that I will help.
[ترجمه ترگمان] مطمئن باشید که من به شما کمک خواهم کرد
[ترجمه گوگل] شما می توانید مطمئن باشید که من کمک خواهد کرد

• remainder, something that is left over; surplus, excess; repose, sleep; relaxation; support, device for resting upon; cessation of activity; interval of silence corresponding to one of the possible time values within a measure (music)
repose, relax, sleep; lean against, place against; be based or founded upon; halt, bring to a stop; remain, stay; complete the presentation of a legal case
the rest of something is all that remains of it.
when you have been talking about one member of a group of things or people, you can refer to all the other members as the rest.
if you rest, you do not do anything active for a period of time.
if you get some rest or have a rest, you sit or lie down and do not do anything active.
if something such as an idea rests on a particular thing, it depends on that thing; a formal use.
if a responsibility or duty rests with you, you have that responsibility or duty; a formal use.
if something rests somewhere, its weight is supported there.
if your eyes rest on something, you stop looking round you and look at that thing; a literary use.
a rest is also an object used to support something.
see also rested.
when a moving object comes to rest, it stops.
if you put someone's mind at rest or set their mind at rest, you say something that stops them worrying.

دیکشنری تخصصی

[عمران و معماری] باقیمانده - سکون - بدون حرکت - ساکن
[برق و الکترونیک] سکون، استراحت
[فوتبال] استراحت
[مهندسی گاز] سکون، پایه، تکیه گاه، تکیه کردن
[حقوق] اعلام پایان ارائه ادله و مدارک (توسط یک طرف دعوی)
[ریاضیات] باقیمانده، مانده، سکون تفاضل، بقیه، باقیمانده ی آن

مترادف و متضاد

سامان (اسم)
capability, skill, wealth, border, abutment, order, country, region, knowledge, rest, target, welfare, calmness, furniture, arms, mind, wit, repose, well-being

استراحت (اسم)
rest, relaxation, breather, respite, repose, recumbency, surcease

اسایش (اسم)
rest, welfare, weal, comfort, easement

نتیجه (اسم)
resolution, rest, growth, conclusion, success, effect, hatch, result, sequence, sequel, corollary, consequence, outcome, upshot, harvest, outgrowth, sequela

باقی (اسم)
rest, residuum, remainder, gleanings, remains, leftovers, leavings

باقی مانده (اسم)
rest, surplus, residue, fragment, debris, odds and ends, residuum, remainder, remnant, dregs, leavings, loose end, survivor

تکیه (اسم)
stop, support, stay, emphasis, rest, reliance, prop

رستی (اسم)
rest, force

بقایا (اسم)
rest, leftover, vestige, remains, reliquiae, remnants

فراغت (اسم)
rest, relief, leisure, rescue, obviation, leisure time

دیگران (اسم)
rest

الباقی (اسم)
rest

موقعیت سکون (اسم)
rest

تجدید قوا (اسم)
rest, refection

سایرین (اسم)
rest, remainder

ارمیدن (فعل)
rest, repose

متکی بودن به (فعل)
rest

اسودن (فعل)
rest, nestle, unbuckle

استراحت کردن (فعل)
retire, rest, lair, lie up, outstretch, lie off, lie down, unbuckle, lie by

راحت کردن (فعل)
rest, lighten, ease, relax

کردن (فعل)
rest, joint, do, perform, have, ramble, char, relocate, gig, kick in

تکیه دادن (فعل)
accent, accentuate, bolster, emphasize, rest

Synonyms: basis, bed, bottom, footing, ground, groundwork, holder, pedestal, pediment, pillar, prop, seat, seating, shelf, stand, stay, support, trestle


be calm; sleep


inactivity


Synonyms: break, breather, breathing space, calm, calmness, cessation, coffee break, comfort, composure, cutoff, downtime, doze, dreaminess, ease, forty winks, halt, holiday, hush, idleness, interlude, intermission, interval, leisure, letup, lull, motionlessness, nap, pause, peace, quiescence, quiet, quietude, recess, recreation, refreshment, relaxation, relief, repose, respite, siesta, silence, sleep, slumber, somnolence, standstill, stay, stillness, stop, time off, tranquillity, vacation


Antonyms: action, activity, energy


remainder of something


Synonyms: balance, bottom of barrel, dregs, dross, excess, heel, leavings, leftovers, odds and ends, orts, others, overplus, remains, remnant, residual, residue, residum, rump, superfluity, surplus


Antonyms: base, core


base, foundation


Synonyms: be at ease, be comfortable, breathe, compose oneself, doze, dream, drowse, ease off, ease up, idle, laze, lean, let down, let up, lie by, lie down, lie still, loaf, loll, lounge, nap, nod, put feet up, recline, refresh oneself, relax, repose, sit down, slack, slacken, slack off, slumber, snooze, spell, stretch out, take a break, take a nap, take five, take it easy, take life easy, take ten, take time out, unbend, unlax, unwind, wind down


Antonyms: activate, be active, carry out, do, energize


lie, recline


Synonyms: be quiet, be supported, lay, lean, lie still, loll, lounge, pause, prop, repose, roost, settle, sit, stand, stand still, stretch out


Antonyms: move, stand, walk


depend, hinge


Synonyms: base, be based, be contingent, be dependent, be founded, be seated on, be supported, be upheld, bottom, count, establish, found, ground, hang, lie, predicate, rely, reside, stay, turn


جملات نمونه

Let the matter rest for a while.

بگذار تا مدتی این قضیه به حال خود بماند.


1. rest after hard physical work
استراحت پس از کار بدنی سخت

2. rest assured!
مطمئن باش ! خیالتان راحت باشد!

3. rest brings health
استراحت سلامتی می آورد.

4. rest is needed to give poise to the nerves
استراحت برای آرامش اعصاب لازم است.

5. rest on one's laurels
به دستاوردها و پیروزی های قبلی خود قناعت کردن،غره شدن،به افتخارات گذشته تکیه ی بیجا کردن

6. rest on one's oars
برای استراحت توقف کردن

7. bed rest is indicated
استراحت در بستر تجویز می شود.

8. eternal rest
استراحت ابدی

9. foot rest
صندلی یا سه پایه که پاها را روی آن قرار می دهند،پای آسا

10. god rest you merry, sir!
خدا به شما آرامش بدهد،آقا!

11. god rest you, gentlemen!
خدا نگهدار،آقایان !

12. head rest
سرآسا،محل قرار دادن سر

13. i rest seven hours every night
هر شب هفت ساعت می خوابم.

14. midday rest
استراحت وسط روز

15. no rest soever
هیچگونه استراحت

16. the rest did him a world of good
آن استراحت یک دنیا برایش مفید بود.

17. the rest were sick
بقیه بیمار بودند.

18. to rest one's arguments on rumors
استدلال های خود را متکی بر شایعات کردن

19. at rest
1- خواب 2- ساکن 3- در حال استراحت 4- آسوده خاطر 5- مرده

20. a chin rest on a violin
جای چانه روی ویولن

21. a healthful rest
استراحت تندرستی بخش

22. a ten-minute rest period
یک تنفس ده دقیقه ای

23. food and rest energized the mountain climbers
خوراک و استراحت به کوهنوردان نیرو داد.

24. he will rest till he recruits his strength
استراحت خواهد کردتا نیروی خود را دوباره به دست آورد.

25. may he rest in peace!
خدایش بیامرزد!

26. most birds rest in their nest
بیشتر پرندگان در آشیانه ی خود استراحت می کنند.

27. lay to rest
به خاک سپردن،خاک کردن

28. lay to rest
خاک کردن،دفن کردن

29. a good night's rest invigorated him
استراحت کامل در تمام شب او را سرحال آورد.

30. a luxurious roadside rest
منزلگاه مجلل کنار جاده

31. a spot of rest
قدری استراحت

32. eight hours of rest every night
هشت ساعت خواب در هر شب

33. how can we rest when others are suffering
وقتی که دیگران رنج می برند ما چطور بتوانیم آسوده خاطر باشیم.

34. i froze the rest of the fish
بقیه ی گوشت ماهی را گذاشتیم یخ بزند.

35. let the matter rest for a while
بگذار تا مدتی این قضیه به حال خود بماند.

36. mehri wants to rest well during her vacation
مهری می خواهد در دوران مرخصی خوب استراحت کند.

37. much of the rest belongs to me
بیشتر باقی مانده به من تعلق دارد.

38. she will not rest until she finds her desires
تا به آرزوهایش نرسد آرام نخواهد نشست.

39. to snatch some rest while there is still time
تا وقت هست قدری استراحت کردن

40. to take a rest
استراحت کردن

41. we lofted the rest of the hay
بقیه ی کاه را در اطاق بالای طویله انبار کردیم.

42. where is the rest of the money?
بقیه ی پول کجاست ؟

43. a state of complete rest
حالت سکون کامل

44. after a bit of rest she became calmer
پس از قدری استراحت آرامتر شد.

45. don't read any more; rest your eyes!
دیگر نخوان ; به چشمانت استراحت بده !

46. he lagged behind the rest because his shoes were hurting his feet
او از دیگران عقب ماند چون کفش هایش پاهایش را می زد.

47. the doctor recommended more rest
دکتر استراحت بیشتری را تجویز کرد.

48. when we pass this rest at the fork of the road, we will never come together again
از این دو راه منزل چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

49. may he (or she) rest in peace
خدا او را بیامرزد،الهی قرین آرامش ابدی بشود

50. set one's heart at rest
خیال خود را راحت کردن،غصه نخوردن،از دلواپسی درآمدن

51. a jealous person has no rest
حسود هرگز نیاسود

52. five dollars down and the rest in installments
پنج دلار نقد و بقیه به صورت اقساط

53. lie back and take a rest
لم بده و استراحت کن.

54. the body was laid to rest with due military ceremonies
جسد را طی مراسم نظامی شایسته به خاک سپردند.

55. the rumors were laid to rest
به شایعات خاتمه داده شد.

56. they laid her bones to rest in a church
جسدش را در کلیسایی به خاک سپردند.

57. to have need of a rest
احتیاج به استراحت داشتن

58. weekdays we work; weekends we rest
در روزهای هفته کار می کنیم و در تعطیلی آخر هفته استراحت می کنیم.

59. his father went to his eternal rest
پدرش به خواب ابدی فرو رفت.

60. she remained a maiden for the rest of her life
تا آخر عمر مجرد باقی ماند.

61. the shop stood apart from the rest of the village
مغازه در فاصله کمی از دهکده قرار داشت.

62. all activities have come to a complete rest
کلیه ی فعالیت ها کاملا متوقف شده است.

63. the doctor said i must have complete rest
دکتر گفت که باید استراحت کامل داشته باشم.

64. zari decided to stay single for the rest of her life
زری تصمیم گرفت تا آخر عمر شوهر نکند.

65. a special trait singles him out from the rest
ویژگی خاصی او را از دیگران جدا می کند.

66. he gave me five dollars and kept the rest
او پنج دلار به من داد و بقیه را برای خود نگه داشت.

67. his father was certified (insane) and spent the rest of his life in a mental hospital
پدرش را دیوانه شناختند و بقیه ی عمرش را در بیمارستان روانی سپری کرد.

68. i got off the bicycle and walked the rest of the way through heavy snow
از دوچرخه پیاده شدم و بقیه ی راه را از میان برف سنگین پیاده رفتم.

69. in their farm, hired help ate with the rest of the family
در مزرعه ی آنها کارگران اجیر با بقیه ی خانواده خوراک می خوردند.

70. night came but did not bring along any rest
شب آمد ولی با خود آرامش نیاورد.

Her father rests in peace.

پدرش به رحمت ایزدی پیوسته است.


God rest you merry, sir!

خدا به شما آرامش بدهد، آقا!


eight hours of rest every night

هشت ساعت خواب در هر شب


The doctor said I must have complete rest.

دکتر گفت که باید استراحت کامل داشته باشم.


a ten-minute rest period

یک تنفس ده‌دقیقه‌ای


rest after hard physical work

استراحت پس از کار بدنی سخت


All activities have come to a complete rest.

کلیه‌ی فعالیت‌ها کاملاً متوقف شده است.


a state of complete rest

حالت سکون کامل


Night came but did not bring along any rest.

شب آمد؛ ولی با خود آرامش نیاورد.


a jealous person has no rest

حسود هرگز نیاسود


His father went to his eternal rest.

پدرش به خواب ابدی فرو رفت.


a luxurious roadside rest

منزلگاه مجلل کنار جاده


when we pass this rest at the fork of the road, we will never come together again

از این دو راه منزل چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن


a chin rest on a violin

جای چانه روی ویولن


head rest

سرآسا، محل قرار دادن سر


foot rest

صندلی یا سه‌پایه که پاها را روی آن قرار می‌دهند، پای‌آسا


I rest seven hours every night.

هرشب هفت ساعت می‌خوابم.


Mehri wants to rest well during her vacation.

مهری می‌خواهد در دوران مرخصی خوب استراحت کند.


How can we rest when others are suffering.

وقتی که دیگران رنج می‌برند، ما چطور بتوانیم آسوده‌خاطر باشیم.


He is now resting in peace.

او اکنون فوت کرده است.


One wing of the army rested on the hills.

یک جناح قشون در تپه‌ها قرار داشت.


The column rests on a large rock.

ستون روی یک سنگ بزرگ قرار دارد.


The verdict rested on several sound precedents.

حکم دادگاه مبتنی بر سوابق قابل‌اطمینان بود.


The final decision rested with me.

آخرین تصمیم با من بود.


The fault rests with him.

تقصیر از اوست (متوجه اوست).


My eyes rested on her picture.

چشمانم به عکس او دوخته شده بود.


don't read any more; rest your eyes!

دیگر نخوان؛ به چشمانت استراحت بده!


I rested the horse before starting to climb the hill.

قبل از شروع به بالا رفتن از تپه به اسب استراحت دادم.


Julie rested her hand on my shoulder.

جولی دستش را روی شانه‌ام نهاد.


She rested her head on the pillow.

سر خود را روی متکا قرار داد.


to rest one's arguments on rumors

استدلال‌های خود را متکی بر شایعات کردن


He ate some of the bread and saved the rest for tomorrow.

قدری از نان را خورد و بقیه را برای فردا ذخیره کرد.


The rest were sick.

بقیه بیمار بودند.


where is the rest of the money?

بقیه‌ی پول کجاست؟


rest assured!

مطمئن باش! خیالتان راحت باشد!


God rest you, gentlemen!

خدا نگهدار، آقایان!


اصطلاحات

at rest

1- خواب 2- ساکن 3- درحال استراحت 4- آسوده‌خاطر 5- مرده


lay to rest

خاک کردن، دفن کردن


پیشنهاد کاربران

استراحت کردن، دیگران، سایرین، باقی و. . . .

به عهده. . . .
the responsibility for such a decision usually rests with the therapist

Others

در مورد روح مرده��� آرامش یافتن

قرار دادن، گذاشتن

مابقی

خوابیدن

مابقی چیزی
بقیه

آرامش داشتن

1 - استراحت کردن - استراحت دادن به
2 - استراحت - فراغت
3 - بقیه - باقی
rest on /upon:
1 - بستگی داشتن به - وابسته بودن به - متکی بودن به
2 - ناشی بودن از
have /take a rest:
استراحت کردن

استراحت کردن

rest
واژه ای ایرانی - اروپایی است و هم ریشه با :
رَست یا رِست در رَستاخیز یا رِستاخیز
رِستاخیز : رِست - آ - خیز
رِست = به جای مانده ی یک مُرده یا لاشه که اُستخوان ها می باشد.
آ - = میان وند
خیز = بَرخاستن ، بَرخِستَن
رِستاخیز = بُلَند شدن باقی مانده ( بَغی مانده ) مُردگان

بقیه، سایر، سایرین
یک شعار استعماری می گه:
The West and the rest
غرب و سایرین
پیشتر اینگونه بوده
The West and the east
غرب و شرق

فعل:متکی بودن به

آسودش، رامش، تنفس، وقفه، ایستش، راحتی خیال، آسوده خاطری، آسودگی، برآسودگی، آرامش، خوابیدن در بستر مرگ، خواب مرگ، مرگ، ( مسافرت ) منزلگاه، منزل، توقفگاه، بیتوته گاه، استراحتگاه، رامشگاه، تکیه گاه، نگهدار، - آسا، جا - ، غنودن، آساییدن، آسودن، آرامش داشتن، آسوده خاطر بودن، فراغت داشتن، فارغ البال بودن، مرده بودن، در گورآسودن، آرام شدن یا کردن، آرامیدن، غیرفعال شدن، از کار باز ایستادن یا ایستاندن، ناکنشور شدن یا کردن، رها کردن، به حال خود گذاشتن، ( درباره ی چیزی ) کاری نکردن، ( با: on یا upon یا in و غیره ) قرار داشتن، متکی بودن، تکیه داشتن، لمیدن، لم دادن، به واسطه ی کسی بودن، مربوط به کسی بودن، وابستگی داشتن، از آن کسی بودن، ( به ویژه چشم یا توجه ) متوجه چیزی شدن، استراحت دادن، خواباندن، قرار دادن، گذاشتن، نهادن، هشتن، متکی کردن، لماندن، فرج، ( موسیقی ) مکث، سکوت

باقی مانده

آسودگی خاطر

( . Other people or things that are left : the rest ( n

بقیه. . مابقی

محل نگه داری زوبین

فرصت
I want the rest of you to find information about them.


استراحت مابقی

In the rest of the book
در ادامه ی کتاب
Rest =ادامه

get some rest
کمی استراحت کردن


استراحت ، بقیه ، مابقی ، آرامش پیدا کردن 🍉
the doctor told him that he should rest for a few days
دکتر به اون گفت که باید چند روز استراحت کنه

اﺳﺘﺮاﺣﺖ

اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﻳﻠﻜﺲ ﻛﺮﺩﻥ

باقی مانده یا ما بقی یه چیزی
منظور همون اضافی هاست


Rest بمعنای مابقی ) باقی مانده هست
اما اگر با verb مثل take بیاد به معنای استراحت کردن میشه

استراحت کردن. . . اما برای بریتانیایی ها rest به معنی سرویس بهداشتی می باشد. . . ( rest room ( USاتلق استراحت. . . rest room of britain isسرویس بهداشتی

سوپرت دستگاه تراش

I do the rest
بقیش با من

بقیه

به معنای جای زخم
across his chest is scabbards rest
روی سینه اش جای شمشیر

ما بقی

It was muggy for the rest of day.

Your soul will never rest : روحت هرگز استراحت نمیکنه و در آرامش نخواهد بود

The rest of the BA years : باقیمانده سالهای دوره لیسانس
Rest of my life : باقی عمرم / استراحتِ زندگی من هم معنی میده ولی دقیق ترش همون باقی عمر من هستش


استقرارپیداکردن / ماندن : Rest in the experiencing of breathing. ( اصطلاحی است در مراقبه به این معنی که بر تجربه ی نَفَس خود استقرار پیدا کنید. بر تجربه ی نَفَس تان بمانید. )
آرام و قرارپیداکردن :
منزل کردن
قراردادن / قرارداشتن : That book rests on the table
گذاشتن


rest ( موسیقی )
واژه مصوب: سکوت
تعریف: 1. بازة زمانی که در آن صدایی شنیده نمی شود 2. هر یک از نشانه هایی که در نت نگاری برای دیرشی مشخص در نظر گرفته شده است و در آن صدایی شنیده نمی شود


کلمات دیگر: