کلمه جو
صفحه اصلی

shift


معنی : تغییر، تناوب، نوبت، استعداد، تعبیه، ابتکار، حقه، انتقال، توطئه، تغییر مکان، تغییر جهت، نوبت کار، مبدله، نقشه خائنانه، تعویض، عوض، تعویض کردن، تغییر مسیر دادن، تغییر دادن، انتقال دادن، تغییر مکان دادن، پخش کردن
معانی دیگر : دگرگونی، دگرسویی، نوبت (کار)، داو، - کار، شیفت، جم خوردن، وول زدن، تکان خوردن یا دادن، حرکت دادن یا کردن، تغییر جهت دادن، دگرسو کردن یا شدن، تغییر کردن یا دادن، دگرگون کردن یا شدن، متوجه کردن یا شدن، معطوف کردن یا شدن، (دنده) عوض کردن، زدن، از گیر چیزی راحت شدن، زدودن، (از شر چیزی) خلاص شدن، (انگلیس - خودمانی) به سرعت حرکت کردن، مثل برق رفتن، (زبان شناسی) دگرگونی آوایی پیدا کردن، دگر آوا شدن، (زنانه) پیراهن گشاد، (قدیمی - زنانه) زیر پیراهنی بلند، زیرپوش بلند، (قدیمی - معمولا جمع) حیله، ترفند، فن، جابجایی، جنبش، دگرواری، (مخفف) gearshift، (محلی) تغییر لباس، لباس عوض کردن، (فیزیک - امواج صدا یا نور) جابجایی، فرا رفت، بوش، تعوی­، نوبتی، تعوی­ کردن

انگلیسی به فارسی

تغییر مکان، انتقال، تغییر جهت، بوش، تناوب، نوبت،تعویض، نوبت کار، نوبتی، استعداد، ابتکار، تعبیه،نقشه خائنانه، حقه، توطئه، پخش کردن، تعویض کردن،تغییر مکان دادن، انتقال دادن، تغییر مسیر دادن


تغییر مکان، نوبت کاری، مبدله، تغییردادن، جابه‌جایی


تغییر مکان، تغییر، انتقال، تغییر جهت، نوبت، تعویض، عوض، نوبت کار، تناوب، استعداد، ابتکار، مبدله، تعبیه، نقشه خائنانه، حقه، توطئه، تغییر دادن، انتقال دادن، پخش کردن، تعویض کردن، تغییر مکان دادن، تغییر مسیر دادن


انگلیسی به انگلیسی

فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: shifts, shifting, shifted
(1) تعریف: to change position or direction, or to move from one place to another.
مترادف: move
مشابه: dodge, interchange, relocate, sheer, stir, swerve, switch, tack, veer

- Bored with the lecture, the students shifted restlessly in their seats.
[ترجمه ترگمان] دانشجویان با بی قراری در صندلی هایشان جابجا شدند
[ترجمه گوگل] دانش آموزان با سخنرانی بی حوصله، دانش آموزان در کرسی های خود بی سر و صدا حرکت می کردند
- His family shifted from town to town during the Depression.
[ترجمه ترگمان] خانواده او در دوران رکود از شهر به شهر منتقل شدند
[ترجمه گوگل] خانواده اش در طول افسردگی از شهر به شهر منتقل شد
- The photographer asked her to shift a little to the left.
[ترجمه ترگمان] عکاس از او خواست کمی به سمت چپ حرکت کند
[ترجمه گوگل] عکاس از او خواسته است کمی به سمت چپ حرکت کند
- The burden of his elderly father's care shifted to him when his sister died.
[ترجمه ترگمان] وقتی خواهرش مرد، بار مراقبت پدر پیرش به او منتقل شد
[ترجمه گوگل] وقتی پدرش درگذشت، بار پدر مراقبت از پدرش به او تغییر کرد
- Public opinion seems to be shifting to the conservative side on this issue.
[ترجمه ترگمان] به نظر می رسد که افکار عمومی به سمت محافظه کارانه این مساله پیش می رود
[ترجمه گوگل] به نظر می رسد که دیدگاه عمومی به سمت محافظه کار در این مورد تغییر کند
- The whole region is shifting toward solar power and away from nuclear.
[ترجمه ترگمان] کل منطقه به سمت انرژی خورشیدی و دور از هسته ای در حال تغییر است
[ترجمه گوگل] کل منطقه به سوی انرژی خورشیدی و دور از هسته ای تغییر می کند

(2) تعریف: to get along without help (usu. fol. by "for").
مترادف: cope, get along, make do, manage
مشابه: carry on, live, scrape by

- She has always shifted for herself.
[ترجمه ترگمان] او همیشه برای خودش تغییر کرده است
[ترجمه گوگل] او همیشه خودش را تغییر داده است

(3) تعریف: to change gears when driving a motor vehicle.
مشابه: downshift

- You'd better shift into a lower gear when you go down this hill.
[ترجمه ترگمان] وقتی از این تپه پایین می روی، بهتر است دنده پایین را عوض کنی
[ترجمه گوگل] هنگامی که به پایین این تپه می روید، بهتر است به دنده پایین حرکت کنید
فعل گذرا ( transitive verb )
(1) تعریف: to remove or abandon and replace with another; change.
مترادف: change, exchange, switch
مشابه: commute, interchange, remove, replace, rotate, substitute, trade, transpose

- It's not always easy to shift another person's opinion.
[ترجمه ترگمان] تغییر عقیده یک فرد دیگر آسان نیست
[ترجمه گوگل] همیشه منتقد فرد دیگری نیست
- I think I'm going to shift my phone service.
[ترجمه ترگمان] فکر کنم باید سرویس موبایلم رو عوض کنم
[ترجمه گوگل] فکر میکنم قصد دارم سرویس تلفنم را عوض کنم
- We shifted seats so we could see the screen better.
[ترجمه ترگمان] صندلی ها را جا به جا کردیم تا بتوانیم صفحه را بهتر ببینیم
[ترجمه گوگل] ما صندلی ها را تغییر دادیم تا بتوانیم صفحه را بهتر ببینیم

(2) تعریف: to switch or move from one place to another or toward a new direction; change the position of.
مترادف: move, switch
مشابه: displace, rearrange, relocate, swing, transfer, turn

- Her boss shifted her to a different machine.
[ترجمه ترگمان] رئیسش اونو تبدیل به یه ماشین دیگه کرد
[ترجمه گوگل] رئیس او او را به ماشین دیگری تغییر داد
- The election has shifted the balance of power in the congress.
[ترجمه ترگمان] انتخابات توازن قدرت در مجلس را تغییر داده است
[ترجمه گوگل] انتخابات تعادل قدرت را در کنگره تغییر داده است

(3) تعریف: to change (gears) from one position to another.
مترادف: change, switch

- You'll have to learn how to shift with this new bike.
[ترجمه ترگمان] باید یاد بگیری چطور با این دوچرخه جدید کار کنی
[ترجمه گوگل] شما باید یاد بگیرید که چگونه با این دوچرخه جدید تغییر دهید
اسم ( noun )
مشتقات: shifting (adj.)
(1) تعریف: a change from one person, location, direction, condition, or thing to another.
مترادف: change, switch
مشابه: movement, transfer, turn

- There was a shift in the wind.
[ترجمه ترگمان] یه شیفت تو باد بوده
[ترجمه گوگل] یک تغییر در باد وجود داشت
- The guests' arrival brought a shift in her mood.
[ترجمه ترگمان] ورود میهمانان تغییری در روحیه او ایجاد کرد
[ترجمه گوگل] ورود مهمان تغییری در خلق و خوی او به وجود آورد

(2) تعریف: a regularly scheduled work period.

- He's working the night shift this month.
[ترجمه ترگمان] او در شیفت شب در این ماه کار می کند
[ترجمه گوگل] او در ماه نوامبر کار می کند

(3) تعریف: the workers on duty during a regularly scheduled period.
مترادف: crew

- The morning shift came into work looking sleepy.
[ترجمه ترگمان] شیفت صبح خیلی خواب آلود به نظر می رسید
[ترجمه گوگل] حرکت صبح به حالت خواب آلود به کار آمد

(4) تعریف: the process or an instance of changing gears when driving a motor vehicle.

- Every shift of the gears made the car jerk.
[ترجمه ترگمان] هر حرکتی دنده ها باعث حرکت ماشین می شد
[ترجمه گوگل] هر تغییری از چرخ دنده ها، حرکت ماشین را به وجود آورد

(5) تعریف: a woman's dress that has no waistline, worn without a belt.
مترادف: chemise

- The shift was especially popular in the early sixties.
[ترجمه ترگمان] این تغییر بویژه در اوایل دهه شصت محبوب بود
[ترجمه گوگل] این شیفت در اوایل دهه شصت به طور خاص محبوب بود

(6) تعریف: an ingenious maneuver, as to evade something or someone.
مترادف: dodge, feint, ruse

- The police were fooled for a time by this clever shift.
[ترجمه ترگمان] پلیس برای مدتی با این تغییر هوشمندانه دست انداخته بود
[ترجمه گوگل] پلیس برای این مدت با این تغییر هوشمندانه فریب خورده بود

• scheduled work period; change in position, change in direction; replacement, substitution; transfer, exchange; ruse, trick; loose-fitting woman's dress; woman's slip
move; cause to move; transfer from one place to another; exchange, switch; change gears; manage on one's own
if you shift something somewhere, you move it there.
a shift in a situation or in someone's opinion is a slight change.
if a situation or opinion shifts, it changes slightly.
if you shift blame or responsibility onto someone, you transfer it to them.
a shift is also one of the set periods of time during which people work, for example in a factory.
see also shifting.

دیکشنری تخصصی

[حسابداری] نوبت کار، نوبتکاری
[عمران و معماری] نوبتکاری - جابجایی
[کامپیوتر] جابجا کردن؛ انتقال ؛ نوبت کار ؛ کلید مبدل ؛ نوبت کار ؛ تغییر مکان
[برق و الکترونیک] انتقال ؛ جا به جایی جابه جایی مجموعه مرتبی از نویسه ها به اندازه یک یا چند مکان به چپ یاراست در کامپیوتر دیجیتال . اگر نویسه ها، ارقام عبارت عددی باشند، هر انتقال می تواند معادل ضرب کردن در توانی از مبنا باشد. - انتقال، جابجایی
[فوتبال] تغییرجهت
[نساجی] تغییر مکان - شیفت
[ریاضیات] انتقال
[معدن] شیفت (عمومی استخراج)
[نفت] حرکت جانبی

مترادف و متضاد

switch, fluctuate


تغییر (اسم)
change, shift, alteration, conversion, variation, mutation, commutation, fluctuation, innovation, vicissitude

تناوب (اسم)
shift, alternation, frequency, periodicity, intermittence, frequence, frequentation

نوبت (اسم)
shift, period, round, turn, alternation, periodicity, intermittence, innings, heat, tour, reprise

استعداد (اسم)
susceptibility, aptitude, capacity, amplitude, art, liability, verve, brilliance, tendency, ingenuity, shift, turn, talent, flair, gift, caliber, aptness, property, knack, genius, faculty, predisposition

تعبیه (اسم)
shift, appliance, preparation, improvisation, shebang, lash-up

ابتکار (اسم)
shift, imagination, invention, contraption, improvisation, shebang, lash-up, industry, authorship, novation, initiative, originality, knack, gumption, resource

حقه (اسم)
intake, shift, trick, foul play, bob, hob, flam, knack, hocus, pompon, monkeyshine

انتقال (اسم)
transfer, shunt, transmission, transmittance, transmittal, shift, devolution, turnover, transportation, conveyance, transition, conductance, conduction, remittance, reassignment, remitment, transmittancy

توطئه (اسم)
shift, underplot, frame-up, plot, conspiracy

تغییر مکان (اسم)
move, movement, shift, displacement

تغییر جهت (اسم)
shift, turn

نوبت کار (اسم)
shift

مبدله (اسم)
shift

نقشه خائنانه (اسم)
shift

تعویض (اسم)
adjournment, substitute, replacement, exchange, substitution, switch, shift, turnover, quid pro quo, refill, substituend, substituent, switchover

عوض (اسم)
substitute, exchange, change, shift, compensation, recompense, reparation, reward, quid pro quo, surrogate, succedaneum, stand-in

تعویض کردن (فعل)
put, substitute, change, shift, replace, supplant

تغییر مسیر دادن (فعل)
shift, come around, put about

تغییر دادن (فعل)
modify, affect, change, alter, shift, mutate, turn, vary, interchange, permute

انتقال دادن (فعل)
transfer, shift, alienate, transmit, demise, make over, remise

تغییر مکان دادن (فعل)
shift

پخش کردن (فعل)
spread, propagate, divide, distribute, give out, shift, broadcast, diffuse, sparge, cast, scatter, strew, effuse, flange, ted

Synonyms: artifice, contrivance, craft, device, dodge, equivocation, evasion, expediency, expedient, gambit, hoax, makeshift, maneuver, move, ploy, recourse, refuge, resort, resource, ruse, stopgap, strategy, substitute, subterfuge, wile


Synonyms: about-face, alter, blow hot and cold, bottom out, budge, change, change gears, cook, deviate, dial back, dislocate, displace, disturb, do up, drift, exchange, fault, flip-flop, hem and haw, move, move around, move over, rearrange, recalibrate, relocate, remove, replace, reposition, ship, shuffle, slip, stir, substitute, swap places, swerve, switch over, tack, transfer, transmogrify, transpose, turn, turn around, turn the corner, turn the tables, vacillate, vary, veer, waffle, yo-yo


Antonyms: deactivate, remain, stagnate


switch, fluctuation


Synonyms: about-face, alteration, bend, change, changeover, conversion, deflection, deviation, displacement, double, fault, modification, move, passage, permutation, rearrangement, removal, shifting, substitution, tack, transfer, transference,transformation, transit, translocation, turn, variation, veering, yaw


Antonyms: deactivation, maintenance, stagnation


trick, stratagem


time served doing work


Synonyms: bout, go, period, spell, stint, time, tour, trick, turn, working time


جملات نمونه

1. shift into first!
دنده یک بزن !،بزن تو دنده ی اول !

2. shift for oneself
روی پای خود ایستادن،با تقلای خود امرار معاش کردن

3. shift gears
دنده عوض کردن،تغییر روش دادن

4. shift one's ground
موضوع را عوض کردن،استدلال تازه ای را پیش کشیدن

5. shift one's ground
(به ویژه در مباحثه و مناظره) موضع خود را عوض کردن،از این شاخه به آن شاخه پریدن

6. a shift in the wind
تغییر جهت باد

7. each shift lasts eight hours
هر نوبت کار هشت ساعت طول می کشد.

8. night shift
برنامه ی کار شبانه

9. to shift to low speed
دنده ی پایین (کم سرعت) را گرفتن

10. make shift (with)
(قدیمی) سرکردن با،ساختن با،قانع بودن با

11. a new shift in public opinion
دگرگونی تازه در افکار عمومی

12. he tried to shift the onus for starting the war on to the other country
او کوشش می کرد که تقصیر شروع جنگ را به گردن آن کشور دیگر بیاندازد.

13. i had to shift gears
مجبور شدم دنده عوض کنم.

14. the great vowel shift in english
دگر آوایی بزرگ واکه ها در انگلیسی

15. the thieves couldn't shift any of the stolen radios
دزدان نتوانستند هیچکدام از رادیوهای مسروقه را آب کنند.

16. when dose your shift begin?
نوبت کار تو کی شروع می شود؟

17. a soap that will shift any stain
صابونی که هر لکه ای را می برد

18. she was trying to shift the blame to her sister
او سعی میکرد تقصیر را متوجه خواهرش بکند.

19. they are on day shift
آنها روز کارند.

20. after his parents died, he had to shift for himself
پس از مرگ پدر و مادرش مجبور شد روی پای خودش بایستد.

21. next week i'll be on a night shift
هفته ی دیگر شب کار خواهم بود.

22. the box was so heavy that i couldn't even shift it an inch
جعبه آنقدر سنگین بود که حتی نتوانستم آنرا یک اینچ حرکت بدهم.

23. there isn't much water left; we'll have to make shift with what we have
کم آب مانده است،باید با آن مقدار که داریم بسازیم.

24. When do you check on for your night shift?
[ترجمه ترگمان]شیفت شب کی رو چک می کنی؟
[ترجمه گوگل]برای تغییر شب خود چک کنید؟

25. She was asked to work the weekend shift but she tried to beg off.
[ترجمه ترگمان]از او خواسته بود که آخر هفته کار کند، اما سعی کرد از او جدا شود
[ترجمه گوگل]از او خواسته شد که در هفته تعطیلات آخر هفته کار کند، اما او سعی کرد از او بپرسد

26. Lend me a hand to shift this box, will you ?
[ترجمه ترگمان]یک دستش را به من بده تا این جعبه را عوض کنم، این طور نیست؟
[ترجمه گوگل]من دست به دست می گیرم تا این جعبه را تغییر دهم آیا شما؟

27. These proposals represent a dramatic shift in policy.
[ترجمه ترگمان]این پیشنهادها نشان دهنده تغییر چشمگیر در سیاست است
[ترجمه گوگل]این پیشنهادات یک تغییر چشمگیر در سیاست است

28. There has been a shift from smokestack industries into high-tech ones.
[ترجمه ترگمان]یک تغییر از صنایع دستی به فن آوری پیشرفته وجود داشته است
[ترجمه گوگل]از صنایع دمیده به فناوری پیشرفته تغییر کرده است

29. We arrived and clocked on for the night shift.
[ترجمه ترگمان]ما وارد شیفت شب شدیم
[ترجمه گوگل]ما برای تغییر شبانه وارد شده ایم

30. When their parents died, the children had to shift for themselves.
[ترجمه ترگمان]وقتی پدر و مادرشان مردند، بچه ها مجبور شدند خودشان را برای خودشان عوض کنند
[ترجمه گوگل]هنگامی که پدر و مادرشان درگذشت، فرزندان مجبور به تغییر برای خود شدند

a shift in the wind

تغییر جهت باد


a new shift in public opinion

دگرگونی تازه در افکار عمومی


Next week I'll be on a night shift.

هفته‌ی دیگر شب کار خواهم بود.


Each shift lasts eight hours.

هر نوبت کار هشت ساعت طول می‌کشد.


when dose your shift begin?

نوبت کار تو کی شروع می‌شود؟


They are on day shift.

آنها روز کارند.


He kept shifting in his seat.

او مرتباً در صندلی خود جم می‌خورد.


The box was so heavy that I couldn't even shift it an inch.

جعبه آن‌قدر سنگین بود که حتی نتوانستم آن را یک اینچ حرکت بدهم.


The wind shifted once again.

یک بار دیگر باد تغییر جهت داد.


People's interest has shifted to modern dance.

علاقه‌ی مردم معطوف به رقص جدید شده است.


She was trying to shift the blame to her sister.

او سعی می‌کرد تقصیر را متوجه خواهرش بکند.


Public opinions has shifted in his favor.

افکار عمومی به سود او تغییر کرده‌است.


I shifted into third gear

زدم توی دنده‌ی سه


I had to shift gears.

مجبور شدم دنده عوض کنم.


The thieves couldn't shift any of the stolen radios.

دزدان نتوانستند هیچ‌کدام از رادیوهای مسروقه را آب کنند.


a soap that will shift any stain

صابونی که هر لکه‌ای را می‌برد


That racing car was really shifting.

آن اتومبیل کورسی واقعاً تند می‌رفت.


the great vowel shift in English

دگرآوایی بزرگ واکه‌ها در انگلیسی


There isn't much water left; we'll have to make shift with what we have.

کم آب مانده است، باید با آن مقدار که داریم بسازیم.


After his parents died, he had to shift for himself.

پس از مرگ پدر و مادرش مجبور شد روی پای خودش بایستد.


اصطلاحات

shift for oneself

روی پای خود ایستادن، با تقلای خود امرار معاش کردن


shift one's ground

(به‌ویژه در مباحثه و مناظره) موضع خود را عوض کردن، از این شاخه به آن شاخه پریدن


make shift (with)

(قدیمی) سرکردن با، ساختن با، قانع بودن با


پیشنهاد کاربران

رویه، روند

دِگرش

جابجاشُد

سوق دادن

تغییر موقعیت دادن

دگرجایی

Turn or change Something into another Thing

جا به جایی

shift ( noun ) = شیفت، کارشیفتی، نوبت، دگرگونی، تغییر، نوسان، کلید شیفت ( کلید Shift روی کیبورد )

night shift= شیفت شب

examples:
1 - She has to work an eight - hour shift
او مجبور است در شیفت هشت ساعته کار کند.
2 - He is on the night shift at the factory
او در شیفت شب کارخانه است.
3 - Shift work and weekend work will be required
کار شیفتی و کار در آخرهفته ها مورد نیاز است.
4 - Some officers was working in shifts.
بعضی از افسران به صورت شیفتی کار می کردند.
5 - The shift in the balance of power in the region has had far - reaching consequences
نوسان تعادل قدرت در این منطقه پیامدهای همه جانبه داشته است.
6 - The shift in the wind was helpful to the sailors
تغییر وزش باد به ملوانان کمک کرد.
7 - There has been a dramatic shift in public opinion on this matter
تغییری چشمگیر در انظار عمومی درباره این موضوع وجود داشته است.
8 - She used the shift to type a capital letter
او از کلید شیفت استفاده کرد تا یک حرف بزرگ را تایپ کند.

shift ( verb ) =سوق دادن، منتقل کردن، تغییر مسیر دادن، منتقل شدن، تغییر مکان دادن، جا به جا کردن، دنده عوض کردن


examples:
1 - Media attention has shifted recently onto environmental issues
توجه رسانه اخیرا به سمت مسائل محیط زیستی سوق داده شده است.
2 - We are trying to shift the emphasis from curing illness to preventing it
ما سعی داریم تمرکز خود را از درمان بیماری به جلوگیری از آن سوق دهیم.
3 - She shifted her weight from one foot to the other
او وزنش را از یک پا به پای دیگر منتقل کرد.
4 - ?Is tornado shifting west
آیا طوفان به سمت چپ تغییر مسیر می دهد؟
5 - The wind shifted to the east
باد به سمت شرق تغییر مسیر داد.
6 - Can you help me shift the bed? I want to sweep the floor
می توانید به من کمک کنید تا تخت را جا به جا کنم؟ می خواهم زمین را جارو بزنم.
7 - ?Could you help me shift some furniture
آیا می توانید به من کمک کنید برخی اثاثیه را جا به جا کنم؟
8 - He shifted into first gear and drove off
او دنده ماشین را به یک تغییر داد و شروع به رانندگی کرد.
9 - She needs to shift into second gear
او باید دنده را به دنده دو عوض کند.


شیفت کاری یا نوبتِ کاری هم معنی میده

shift ( عمومی )
واژه مصوب: نوبت 2
تعریف: نوبت های زمانی معین برای کار در طول شبانه‏روز

کیبیدن.

Let's shift the topic : بیا موضوع یا بحث را عوض کنیم

دگرسویاندن = to shift


کلمات دیگر: