فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: shifts, shifting, shifted
• (1) تعریف: to change position or direction, or to move from one place to another.
• مترادف: move
• مشابه: dodge, interchange, relocate, sheer, stir, swerve, switch, tack, veer
- Bored with the lecture, the students shifted restlessly in their seats.
[ترجمه ترگمان] دانشجویان با بی قراری در صندلی هایشان جابجا شدند
[ترجمه گوگل] دانش آموزان با سخنرانی بی حوصله، دانش آموزان در کرسی های خود بی سر و صدا حرکت می کردند
- His family shifted from town to town during the Depression.
[ترجمه ترگمان] خانواده او در دوران رکود از شهر به شهر منتقل شدند
[ترجمه گوگل] خانواده اش در طول افسردگی از شهر به شهر منتقل شد
- The photographer asked her to shift a little to the left.
[ترجمه ترگمان] عکاس از او خواست کمی به سمت چپ حرکت کند
[ترجمه گوگل] عکاس از او خواسته است کمی به سمت چپ حرکت کند
- The burden of his elderly father's care shifted to him when his sister died.
[ترجمه ترگمان] وقتی خواهرش مرد، بار مراقبت پدر پیرش به او منتقل شد
[ترجمه گوگل] وقتی پدرش درگذشت، بار پدر مراقبت از پدرش به او تغییر کرد
- Public opinion seems to be shifting to the conservative side on this issue.
[ترجمه ترگمان] به نظر می رسد که افکار عمومی به سمت محافظه کارانه این مساله پیش می رود
[ترجمه گوگل] به نظر می رسد که دیدگاه عمومی به سمت محافظه کار در این مورد تغییر کند
- The whole region is shifting toward solar power and away from nuclear.
[ترجمه ترگمان] کل منطقه به سمت انرژی خورشیدی و دور از هسته ای در حال تغییر است
[ترجمه گوگل] کل منطقه به سوی انرژی خورشیدی و دور از هسته ای تغییر می کند
• (2) تعریف: to get along without help (usu. fol. by "for").
• مترادف: cope, get along, make do, manage
• مشابه: carry on, live, scrape by
- She has always shifted for herself.
[ترجمه ترگمان] او همیشه برای خودش تغییر کرده است
[ترجمه گوگل] او همیشه خودش را تغییر داده است
• (3) تعریف: to change gears when driving a motor vehicle.
• مشابه: downshift
- You'd better shift into a lower gear when you go down this hill.
[ترجمه ترگمان] وقتی از این تپه پایین می روی، بهتر است دنده پایین را عوض کنی
[ترجمه گوگل] هنگامی که به پایین این تپه می روید، بهتر است به دنده پایین حرکت کنید
فعل گذرا ( transitive verb )
• (1) تعریف: to remove or abandon and replace with another; change.
• مترادف: change, exchange, switch
• مشابه: commute, interchange, remove, replace, rotate, substitute, trade, transpose
- It's not always easy to shift another person's opinion.
[ترجمه ترگمان] تغییر عقیده یک فرد دیگر آسان نیست
[ترجمه گوگل] همیشه منتقد فرد دیگری نیست
- I think I'm going to shift my phone service.
[ترجمه ترگمان] فکر کنم باید سرویس موبایلم رو عوض کنم
[ترجمه گوگل] فکر میکنم قصد دارم سرویس تلفنم را عوض کنم
- We shifted seats so we could see the screen better.
[ترجمه ترگمان] صندلی ها را جا به جا کردیم تا بتوانیم صفحه را بهتر ببینیم
[ترجمه گوگل] ما صندلی ها را تغییر دادیم تا بتوانیم صفحه را بهتر ببینیم
• (2) تعریف: to switch or move from one place to another or toward a new direction; change the position of.
• مترادف: move, switch
• مشابه: displace, rearrange, relocate, swing, transfer, turn
- Her boss shifted her to a different machine.
[ترجمه ترگمان] رئیسش اونو تبدیل به یه ماشین دیگه کرد
[ترجمه گوگل] رئیس او او را به ماشین دیگری تغییر داد
- The election has shifted the balance of power in the congress.
[ترجمه ترگمان] انتخابات توازن قدرت در مجلس را تغییر داده است
[ترجمه گوگل] انتخابات تعادل قدرت را در کنگره تغییر داده است
• (3) تعریف: to change (gears) from one position to another.
• مترادف: change, switch
- You'll have to learn how to shift with this new bike.
[ترجمه ترگمان] باید یاد بگیری چطور با این دوچرخه جدید کار کنی
[ترجمه گوگل] شما باید یاد بگیرید که چگونه با این دوچرخه جدید تغییر دهید
اسم ( noun )
مشتقات: shifting (adj.)
• (1) تعریف: a change from one person, location, direction, condition, or thing to another.
• مترادف: change, switch
• مشابه: movement, transfer, turn
- There was a shift in the wind.
[ترجمه ترگمان] یه شیفت تو باد بوده
[ترجمه گوگل] یک تغییر در باد وجود داشت
- The guests' arrival brought a shift in her mood.
[ترجمه ترگمان] ورود میهمانان تغییری در روحیه او ایجاد کرد
[ترجمه گوگل] ورود مهمان تغییری در خلق و خوی او به وجود آورد
• (2) تعریف: a regularly scheduled work period.
- He's working the night shift this month.
[ترجمه ترگمان] او در شیفت شب در این ماه کار می کند
[ترجمه گوگل] او در ماه نوامبر کار می کند
• (3) تعریف: the workers on duty during a regularly scheduled period.
• مترادف: crew
- The morning shift came into work looking sleepy.
[ترجمه ترگمان] شیفت صبح خیلی خواب آلود به نظر می رسید
[ترجمه گوگل] حرکت صبح به حالت خواب آلود به کار آمد
• (4) تعریف: the process or an instance of changing gears when driving a motor vehicle.
- Every shift of the gears made the car jerk.
[ترجمه ترگمان] هر حرکتی دنده ها باعث حرکت ماشین می شد
[ترجمه گوگل] هر تغییری از چرخ دنده ها، حرکت ماشین را به وجود آورد
• (5) تعریف: a woman's dress that has no waistline, worn without a belt.
• مترادف: chemise
- The shift was especially popular in the early sixties.
[ترجمه ترگمان] این تغییر بویژه در اوایل دهه شصت محبوب بود
[ترجمه گوگل] این شیفت در اوایل دهه شصت به طور خاص محبوب بود
• (6) تعریف: an ingenious maneuver, as to evade something or someone.
• مترادف: dodge, feint, ruse
- The police were fooled for a time by this clever shift.
[ترجمه ترگمان] پلیس برای مدتی با این تغییر هوشمندانه دست انداخته بود
[ترجمه گوگل] پلیس برای این مدت با این تغییر هوشمندانه فریب خورده بود