صفت ( adjective )
حالات: deeper, deepest
عبارات: in deep water
• (1) تعریف: having great space below or behind a certain point; reaching far down or back; not shallow.
• متضاد: shallow, superficial
• مشابه: bottomless, broad, cavernous, extensive, fathomless, profound, thick, vast, wide, yawning
- The oceans are deep as well as vast.
[ترجمه کیارش] اقیانوس ها به همان اندازه عمیق هستند وسیع هم هستند
[ترجمه zahra.r] اقیانوس ها به همان اندازه که وسیع هستند، عمیق هم هستند.
[ترجمه ترگمان] اقیانوس ها عمیق و وسیع هستند
[ترجمه گوگل] اقیانوس ها عمیق و گسترده هستند
- The deep knife wound was bleeding profusely.
[ترجمه شکوفه] زخم عمیق چاقو ، به شدت خونریزی می کرد.
[ترجمه 💜🅐🅡🅜🅨⁷⟬⟭💜] زخم عمیق چاقو به شدت خونریزی کرد
[ترجمه ترگمان] زخم عمیق چاقو به شدت خونریزی می کرد
[ترجمه گوگل] زخم چاقو عمیق خونریزی شدید بود
- You can store a lot of things in these deep cupboards.
[ترجمه ترگمان] تو می تونی خیلی چیزا رو تو این قفسه ها قایم کنی
[ترجمه گوگل] شما می توانید چیزهای زیادی در این کابین های عمیق ذخیره کنید
• (2) تعریف: extending far into space.
• مشابه: extensive, far-reaching, penetrating
• (3) تعریف: obscure, hard to understand, or profound.
• مترادف: abstruse, profound, recondite, unfathomable
• متضاد: light
• مشابه: arcane, heavy, impenetrable, incomprehensible, obscure
- His philosophical essays are quite deep.
[ترجمه ترگمان] مقالات فلسفی او بسیار عمیق است
[ترجمه گوگل] مقالات فلسفی او بسیار عمیق است
- I could add very little to their deep, intellectual discussion.
[ترجمه ترگمان] می توانستم کمی به بحث عمیق و عقلانی آن ها اضافه کنم
[ترجمه گوگل] من می توانم به بحث عمیق و فکری آنها کمی کمکتان کنم
• (4) تعریف: intensely felt, as emotions.
• مترادف: heartfelt, intense
• مشابه: fervent, heavy, impassioned, profound, strong
- She was overcome with deep sorrow when her mother died.
[ترجمه ترگمان] وقتی مادرش مرد، او غرق در غم و اندوه بود
[ترجمه گوگل] وقتی مادرش درگذشت او با غم و اندوه عمیق غلبه کرد
• (5) تعریف: low in pitch.
• مترادف: low-pitched
• متضاد: high-pitched
• مشابه: bass, resonant, rich, sonorous
- He has a deep voice and sings bass in the choir.
[ترجمه ترگمان] صدای بمی دارد و در گروه کر آواز می خواند
[ترجمه گوگل] او صدای عمیق دارد و باس را در گروه آواز میخواند
• (6) تعریف: dark in color.
• مترادف: dark
• مشابه: rich
- I love the deep purple of those violets.
[ترجمه ترگمان] من این گل بنفشه را دوست دارم
[ترجمه گوگل] من بنفش عمیق از آن بنفش را دوست دارم
• (7) تعریف: of great intellectual power.
• مترادف: intellectual, profound
• متضاد: empty, inane, shallow, superficial
• مشابه: learned, luminous, perspicacious, wise
- Even as a first-year student, he was judged deep by his professors.
[ترجمه ترگمان] حتی به عنوان یک دانش آموز سال اول، او عمیقا توسط استادان خود مورد قضاوت قرار گرفت
[ترجمه گوگل] حتی به عنوان یک دانشجوی سال اول، او توسط استادانش عمیقا قضاوت شد
• (8) تعریف: overwhelming.
• مترادف: grave, serious
• مشابه: heavy, intense, overwhelming, pressing, profound
- He found himself in deep trouble after his arrest.
[ترجمه ترگمان] پس از بازداشت او خود را در دردسر بزرگی یافت
[ترجمه گوگل] او پس از دستگیری اش خود را در معرض مشکلات جدی یافت
اسم ( noun )
• (1) تعریف: a very deep place in the ocean or other body of water.
• مترادف: depths
• متضاد: shallow
• مشابه: abysm, abyss, bottom, depth
- Some very odd life forms live in the deep.
[ترجمه ترگمان] برخی زندگی بسیار عجیب در اعماق وجود دارند
[ترجمه گوگل] برخی از اشکال زندگی بسیار عجیب و غریب در عمق زندگی می کنند
• (2) تعریف: the most intense period.
• مترادف: dead, depth
• مشابه: middle, midst
- I woke up suddenly in the deep of night.
[ترجمه ترگمان] ناگهان در اعماق شب بیدار شدم
[ترجمه گوگل] من به طور ناگهانی در عمق شب بیدار شدم
- It's only very cold in the deep of winter.
[ترجمه ترگمان] در اعماق زمستان فقط هوا خیلی سرد است
[ترجمه گوگل] این فقط در عمق زمستان بسیار سرد است
قید ( adverb )
حالات: deeper, deepest
مشتقات: deeply (adv.), deepness (n.)
• (1) تعریف: to or at a great depth.
• مترادف: profoundly
• مشابه: down, low
- The ship sank deep into the ocean.
[ترجمه محمد م] کشتی در اعماق اقیانوس غرق شد.
[ترجمه ترگمان] کشتی به اعماق اقیانوس فرو رفت
[ترجمه گوگل] کشتی عمیق به اقیانوس فرو رفت
• (2) تعریف: to or at a great extent, distance, or period of time.
• مترادف: far, way
- He looked deep into the past for the answer.
[ترجمه ترگمان] او عمیقا به گذشته نگاه کرد تا جواب را بدهد
[ترجمه گوگل] او برای پاسخ به عمق گذشته نگاه کرد
• (3) تعریف: profoundly.
• مترادف: extensively, profoundly
- I've thought deep on the subject but still have no answers.
[ترجمه ترگمان] عمیقا به این موضوع فکر کرده ام، اما هنوز جوابی ندارم
[ترجمه گوگل] من عمیقا در مورد موضوع فکر کرده ام اما هنوز پاسخی ندارم