کلمه جو
صفحه اصلی

warp


معنی : تار، ریسمان، پیچیدگی، پیچ و تاب، تاب برداشتن، تاب دار کردن، منحرف کردن
معانی دیگر : (به ویژه چوب) تاب برداشتن، شکم دادن، تحریف کردن یا شدن، (تخته و غیره) تاب، تاب خوردگی، شکم دادگی، انحراف، گمراهی، کجراهی، نا استواری، بخش اصلی هر چیز، تار و پود، منحرف کردن یا شدن، کجراه کردن یا شدن، گمراه کردن یا شدن، کج و معوج کردن یا شدن، (کشتی یا قایق و غیره) با طناب کشیدن، به حرکت درآوردن، (بافندگی) تار (در برابر: پود woof)، (بافندگی) تار دار کردن، تار بافتن، ویژگی روانی، (روانی) نابهنجاری، گرایش، کژاندیشی، (رودخانه یا سیلاب و غیره) رسوب، ته نشست، گل و لای، چینه ی ته نشینی، لایه، طناب (که با آن کشتی را جابجا می کنند)، تار در مقابل پود

انگلیسی به فارسی

تار (در مقابل پود)، ریسمان، پیچ و تاب، تاب دارکردن، منحرف کردن، تاب برداشتن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: warps, warping, warped
(1) تعریف: to bend or twist out of shape, esp. from a flat or straight form.
مترادف: bend, distort, twist
متضاد: straighten
مشابه: buckle, contort, deform, misshape, transform, wrench

(2) تعریف: to bend or turn from the true, natural, or right course; cause to deviate.
مترادف: bend, distort
مشابه: affect, contort, influence, jaundice, sway, twist

- Greed is warping her judgment.
[ترجمه ترگمان] حرص و آز اون داره تو قضاوت اون قرار میگیره
[ترجمه گوگل] حرص و طمع قضاوت او را پیچیده می کند

(3) تعریف: to bend or turn from a healthy, sane, or moral condition; pervert.
مترادف: corrupt, pervert
مشابه: debase, derange, mislead, poison, twist, unbalance, weaken

- Her mind was warped by extreme suffering.
[ترجمه ترگمان] ذهنش با ناراحتی زیاد تاب می خورد
[ترجمه گوگل] ذهن او با درد و رنج شدید تکان خورد

(4) تعریف: to distort (truth or fact).
مترادف: color, distort, pervert, slant
مشابه: bend, manipulate, misrepresent, skew, twist, wrench

- You warped the story of what really happened.
[ترجمه ترگمان] تو داستان اتفاقی که واقعا افتاد رو منحرف کردی
[ترجمه گوگل] شما داستان آنچه را که واقعا اتفاق افتاده رخ داده است
فعل ناگذر ( intransitive verb )
(1) تعریف: to become bent or twisted out of shape.
مترادف: bend, twist
متضاد: straighten
مشابه: buckle, contort, deform, spring

(2) تعریف: to deviate from a true, natural, or right course.
مترادف: bend, deviate
مشابه: drift, stray, swerve, veer

(3) تعریف: to become perverted.
مشابه: corrupt, deviate, stray, weaken
اسم ( noun )
مشتقات: warped (adj.), warpage (n.), warper (n.)
(1) تعریف: a distortion, such as a bend or twist, from a straight or flat form, often caused by heat.
مترادف: distortion
مشابه: bend, bow, skew, spring

(2) تعریف: a mental or moral quirk or bias; aberration; deviation.
مترادف: aberration, bias, deviation, quirk
مشابه: idiosyncrasy, mannerism, oddity, predisposition, proclivity, propensity, twist

(3) تعریف: the first threads positioned on a loom, which form the lengthwise threads in a woven fabric. (Cf. filling, weft, woof.)

• curve developed in something that was originally straight, bending; contortion; lengthwise yarn in a loom; rope for towing a ship; mental aberration, perversion, distortion
twist, bend, contort; become twisted or contorted; distort, bias, falsify; be falsified; move a boat by hauling on a rope
if a material such as wood warps or if something warps it, it becomes damaged by bending, often because of the effect of heat or water.
if something warps someone's character, it influences them and makes them abnormal or bad.
a warp in time or space is an imaginary break or sudden change in the normal experience of time or space.
the warp in a piece of woven material is the threads which are held along a loom while other threads are passed across them; a technical use.

دیکشنری تخصصی

[عمران و معماری] اعوجاج - به هم تابیدن - اریبی - کجی - ناهمواری
[کامپیوتر] تاب دار کردن دستگاری دیجیتالی یک تصویر آن چنان که به صورت به هم پیچیده یا کشیده به نظر برسد .
[نساجی] تار - تار نساجی ( نخهای طولی پارچه ) - طناب - ریسمان - نخ تار - چله
[پلیمر] تار
[آب و خاک] خمرود،لای گذاره،کجی یا اریبی

مترادف و متضاد

Synonyms: bastardize, brutalize, color, contort, corrupt, crook, curve, debase, debauch, deform, deprave, deviate, misrepresent, misshape, pervert, swerve, torture, turn, twist, vitiate, wind


Antonyms: straighten


تار (اسم)
chord, thread, fiber, filament, warp, web, sleave

ریسمان (اسم)
string, chord, cord, line, thread, cable, rope, warp

پیچیدگی (اسم)
crank, swathe, crankle, twist, labyrinth, warp, elaboration, clubfoot, complexity, complication, convolution, intricacy, complicacy, furl, contortion, crankiness, intorsion, plexus, knotting, refractile

پیچ و تاب (اسم)
warp

تاب برداشتن (فعل)
warp

تاب دار کردن (فعل)
warp

منحرف کردن (فعل)
shunt, alienate, avert, divert, deflect, swerve, bend, call off, warp, wring, pervert

bend, distort


جملات نمونه

1. the warp in her judgement
نااستواری قضاوت او

2. the warp of the economic structure is agriculture
بخش اساسی ساختار اقتصادی کشاورزی است.

3. there is a warp in the window
پنجره تاب برداشته است.

4. humidity makes wooden doors warp
رطوبت موجب می شود که درهای چوبی تاب بردارند.

5. The damp wood began to warp.
[ترجمه ترگمان]جنگل مرطوب شروع به حرکت کرد
[ترجمه گوگل]چوب مرطوب شروع به پیچیدگی کرد

6. There is a warp in this record.
[ترجمه ترگمان]یه تار توی این پرونده هست
[ترجمه گوگل]در این رکورد پیچیدگی وجود دارد

7. Years of living alone may warp one's personality.
[ترجمه ترگمان]سال های زندگی تنها ممکن است شخصیت فرد را پیچ وتاب دهد
[ترجمه گوگل]سالها تنها زندگی می تواند شخصیت خود را پیچیده کند

8. You mustn't allow your dislike of her to warp your judgement .
[ترجمه ترگمان]شما نباید اجازه بدهید که از او بدتان بیاید
[ترجمه گوگل]شما نباید اجازه ندهید که او قضاوت خود را پیچیده کند

9. The mirrors would warp up; there would be odd folds and creases; clarity would be at a premium.
[ترجمه ترگمان]آینه ها به هم متصل می شدند؛ چین های عجیب و چین و چروک به چشم می خورد
[ترجمه گوگل]آینه ها می شوند چشمان و چروک های عجیب و غریب وجود دارد؛ وضوح در حق بیمه خواهد بود

10. Imperial merchantmen traversing the warp would flee at the sighting of one.
[ترجمه ترگمان]گارد سلطنتی از آن عبور می کرد و به the که در آن دیده می شد فرار می کرد
[ترجمه گوگل]بازرگانان امپریالیستی که در حال عبور از پیچ و تاب هستند، در دیدار یکی از آنها فرار می کنند

11. Corbelled gargoyles bristled, as if spewing into the warp.
[ترجمه ترگمان]corbelled gargoyles مو بر سیخ سیخ شده بودند، انگار که به the برخورد می کردند
[ترجمه گوگل]گورگویل های خراب شده، به نظر می رسد که به پیچ و تاب تبدیل شده اند

12. Some woods warp under stress.
[ترجمه ترگمان] بعضی از چوب ها تحت فشار قرار دارن
[ترجمه گوگل]بعضی از جنگلها تحت فشار قرار دارند

13. To administer torture while within the warp - to a talented Astropath of all people - would be plain lunacy.
[ترجمه ترگمان]اجرای شکنجه در حالی که در یک پیچ وتاب - تا یک Astropath با استعداد از همه افراد - دیوانگی محض است
[ترجمه گوگل]برای اداره شکنجه در حالی که در داخل پیچ و تاب - به یک Astropath با استعداد از همه مردم - می شود ساده لوحانه است

14. Wish you can benefit from our online sentence dictionary and make progress day by day!
[ترجمه ترگمان]ای کاش شما می توانید از فرهنگ لغت آنلاین ما بهره مند شوید و روز به روز پیشرفت کنید!
[ترجمه گوگل]آرزو می کنم که بتوانید از فرهنگ لغت حکم آنلاین ما بهره مند شوید و روز به روز پیشرفت کنید!

15. Here is a time warp if ever there was one.
[ترجمه ترگمان]اینجا زمانی است که تا به حال یکی وجود داشته باشد
[ترجمه گوگل]در اینجا یک زمان پیچ و تاب وجود دارد اگر تا کنون یکی وجود داشته باشد

Humidity makes wooden doors warp.

رطوبت موجب می‌شود که درهای چوبی تاب بردارند.


a warped account

شرح تحریف‌شده


There is a warp in the window.

پنجره تاب برداشته است.


the warp in her judgement

نااستواری قضاوت او


The warp of the economic structure is agriculture.

بخش اساسی ساختار اقتصادی کشاورزی است.


پیشنهاد کاربران

نااستواری

warp speeed
warp واژه ای ایرانوویچی ( هند و اروپایی ) است :
وات " و " کهن در پارسی نو به " گ " دگریده می شود مانند : وَردیدن که گَردیدن شده است . در این فتاد :
وارپ < گارپ < گَرپ < گِرپ < گِرف/ گِرب< گِره
این گِره پارسی نو است : پیشینه ساخت این واژه به دانش دریانوردی باز میگردد که ریسمانی را در درازا گِره میزدند و شتاب و شَوِش و سُرِش ( سُرعت ) کِشتی را بر پایه شمار گِره هایی که کِشتی می پیمود می هِسابیدند.
پیشنهاد :
گِرف ، گِرب

دفرمه

عجیب و غریب برای رفتار افراد ( فعل )
خم، خمیدگی برای شکل چزی ( اسم )


warp speed: سرعت سرسام اور

خم شدن شیء
پیچیدن ( مثلا به دور دست مانند بند ساعت )
به عنوان مثال: The band will have a flexible display that warps around your wrist
ترجمه: این باند دارای یک نمایشگر انعطاف پذیر است که به دور مچ شما می پیچد


خم کردن

warp ( حمل‏ونقل دریایی )
واژه مصوب: پال
تعریف: طناب یا بافۀ سیمی ستبری که با آن شناور را در بندر می بندند یا مهار می کنند


کلمات دیگر: