کلمه جو
صفحه اصلی

jaw


معنی : گیره، تنگنا، وراجی، فک، ارواره، دم گیره، هرزه درایی کردن، پرچانگی کردن
معانی دیگر : فک یا اندام فک مانند جانوران، زفرواره، پوزه، (مجازی - جمع) دهان، کام، (دو زبانه یا فک هر آلت مکانیکی که با آن چیزی را می گیرند یا می فشارند) هر یک از دو طرف پرس، هر یک از دو طرف گاز انبر، نیم گیره، زبانه، (خودمانی) حرف زدن (به ویژه به طور ملالت انگیز یا تعدی آمیز)، پرچانگی، (قدیمی) سرزنش کردن (به طور مکرر)، نکوهیدن، (کالبد شناسی - هر یک از دو فک: فک زیرین mandible یا lower jaw و فک زبرین maxilla یا upper jaw) فک، آرواره، (جمع - مدخل باریک دره یا آبراه و غیره) تنگه، تنگراه، تنگ دهانه

انگلیسی به فارسی

فک، ارواره، گیره، دم گیره، وراجی، تنگنا، هرزه درایی کردن، پرچانگی کردن


فک، گیره، ارواره، دم گیره، وراجی، تنگنا، هرزه درایی کردن، پرچانگی کردن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: either or both of the two bones that surround the mouth and hold the teeth.

(2) تعریف: the mouth and the parts surrounding it.

- He was hit on the jaw.
[ترجمه asal] فک او صدمه دیده است
[ترجمه ترگمان] اون به فک ضربه خورد
[ترجمه گوگل] او در فک افتاده بود

(3) تعریف: either of two projections that close or grip like jaws, as on a pliers.

(4) تعریف: (pl.) anything that suggests the operation of jaws or the action of seizing.

- the jaws of a trap
[ترجمه ترگمان] آرواره یک دام،
[ترجمه گوگل] فک های یک تله
- the jaws of danger
[ترجمه ترگمان] the خطر،
[ترجمه گوگل] فک های خطر
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: jaws, jawing, jawed
مشتقات: jawlike (adj.)
• : تعریف: (slang) to talk, esp. tediously.

• one or both of the bones which form the framework of the mouth; section around the bones of the jaw, mouth; section of a machine which grips or holds objects; gossip, idle chatter
talk, chat idly, gossip; scold, insult
your jaw is the part of your face below your mouth which moves up and down when you eat.
your jaw is also one of the two bones in the lower part of your face which your teeth are attached to.

دیکشنری تخصصی

[علوم دامی] آرواره، فک .
[زمین شناسی] آروره، گیره ،فک اغلب برای هر گونه ساختار (ساختمان) دندانی متحرک در دهان یا مجاور آن در یک حیوان نظیر اسکولودونت های آنلیدها بکار می روند.
[بهداشت] آرواره
[نساجی] قطعه راهنمای زیر رکابی در کنار چوب ضربه آب ژاول

مترادف و متضاد

گیره (اسم)
pin, bend, retainer, nip, becket, clamp, pincer, cleat, pawl, tach, tache, jaw, detent, dog, trigger, holdfast

تنگنا (اسم)
fix, bottleneck, pinch, impasse, warpath, strait, jaw, cul-de-sac, hairbreadth

وراجی (اسم)
palaver, chattiness, claver, gabble, prate, cackle, jaw

فک (اسم)
chap, jaw, mandible, maxilla, jowl

ارواره (اسم)
jaw, mandible, maxilla, chin, jib, chops

دم گیره (اسم)
jaw

هرزه درایی کردن (فعل)
prate, jaw

پرچانگی کردن (فعل)
jaw

bones of chin


Synonyms: bone, chops, jowl, mandible, maxilla, mouth, muzzle, orifice


talk a lot


Synonyms: babble, chat, chatter, gab, gossip, jabber, lecture, orate, prate, prattle, yak


Antonyms: be quiet


criticize


Synonyms: abuse, baste, berate, blame, call on the carpet, censure, rail, rate, revile, scold, tongue-lash, upbraid, vituperate


Antonyms: praise


جملات نمونه

Don't listen to his jaw.

به پرچانگی او گوش نده.


hold your jaw and be off!

دست از سرزنش بردار و برو!


A snake's jaws open wide.

آرواره‌های مار خیلی باز می‌شود.


He sank into the jaws of danger.

او در کام خطر فرو رفت.


He placed the screw between the two jaws of the pliers.

او پیچ را میان دو زبانه‌ی گازانبر گذاشت.


1. jaw at (or on) somebody
درباره ی کسی وراجی کردن،پشت سر کسی حرف زدن

2. one's jaw drops
(خودمانی) آدم دچار تعجب می شود،انسان بهت زده می شود

3. a square jaw
فک مربع

4. an overshot jaw
فک جلو آمده

5. an undershot jaw
فک جلو آمده

6. hold your jaw and be off!
دست از سرزنش بردار و برو!

7. to fix one's jaw
فک خود را فشرده کردن

8. to set one's jaw
فک خود را محکم بستن

9. a smash on his jaw
ضربه ای جانانه بر فک او

10. don't listen to his jaw
به پرچانگی او گوش نده.

11. the alveolar process of the jaw
برآمدگی ارگی آرواره

12. a nifty blow to the opponent's jaw
ضربه ی جانانه به فک حریف

13. he landed a punch on my jaw
او مشتی بر آرواره ام زد (خواباند).

14. he launched a right to my jaw
با دست راست مشتی بر آرواره ام فرود آورد.

15. to lead with a jab to the opponent's jaw
با مشت کوتاهی به آرواره ی حریف (مسابقه را) آغاز کردن

16. People say that a strong square jaw is a sign of firm.
[ترجمه ترگمان]مردم می گویند که فک مربعی قوی نشانه شرکت است
[ترجمه گوگل]مردم می گویند که فک مربعی قوی نشانه ای از شرکت است

17. My fist glanced off his jaw.
[ترجمه ترگمان]مشتش را از فک پایین انداخت
[ترجمه گوگل]مشت من از چنگالش نگاه کرد

18. He thought for a moment, stroking his well-defined jaw.
[ترجمه ترگمان]برای لحظه ای فکر کرد و فک زیبایش را نوازش کرد
[ترجمه گوگل]او برای یک لحظه فکر کرد، سرش را به خوبی فک کرد

19. Billy stood up slowly, rubbed his jaw, and spat blood.
[ترجمه ترگمان]بیلی آهسته بلند شد، آرواره اش را مالید و خون تف کرد
[ترجمه گوگل]بیلی به آرامی برخاسته، فک می کند و خون می زند

20. Her jaw was set, ready for a fight.
[ترجمه ترگمان]آرواره اش آماده مبارزه بود
[ترجمه گوگل]فک او تنظیم شد، آماده مبارزه شد

21. He hit me square on the jaw.
[ترجمه ترگمان]با آرواره مربع به من ضربه زد
[ترجمه گوگل]او به من روی دیوار فک افتاد

22. I could tell from the set of his jaw that he was angry.
[ترجمه ترگمان]از روی آرواره او تشخیص می دادم که او عصبانی است
[ترجمه گوگل]من می توانم از مجموعه ای از فک خود را که او عصبانی بود می گویند

23. The boxer's jaw went slack.
[ترجمه ترگمان]فک boxer سست شد
[ترجمه گوگل]فک بوکسر کمرنگ شد

When they saw their uncle's ghost, their jaws dropped.

وقتی که روح عمویشان را دیدند دهانشان از شگفتی باز ماند.


اصطلاحات

jaw at (or on) somebody

درباره‌ی کسی وراجی کردن، پشت سر کسی حرف زدن


one's jaw drops

(عامیانه) آدم دچار تعجب می‌شود، انسان بهت‌زده می‌شود.


پیشنهاد کاربران

فک زدن به معنای پر حرفی کردن.


Jaw angle
زاویه فک

به معنای فک
old - fashioned punch to the jaw
ضربه ( مشت ) قدیمی به فک


کلمات دیگر: