کلمه جو
صفحه اصلی

key


معنی : راهنما، مایه، کلید، مفتاح، وسیله راه حل، جزیره کوچک سنگی یا مرجانی، عمده، کوک کردن، کلید کردن، کلید بستن، با اچار بستن
معانی دیگر : بژنگ، بزنگ، انواع ابزار کلید مانند (از نظر عمل یا شکل)، کوک، دسته (مثلا دسته ی ساعت)، کلید (پیانو)، شستی، دکمه، کلید برق، سوئیچ (برق)، زبانه، میله ی اتصال، خار، فشاره، نشان کلید مانند، نماد کلید، کلید افتخاری، هرچیز مهم و کلیدی، راه حل، گشاگر، کلید حل مسئله و غیره، رهگشا، کلیدی، اصلی، مهم، مهند، لحن، سبک، آهنگ صدا، هماهنگ کردن، هم ساز کردن، آهنگ (چیزی) را تنظیم کردن، میزان کردن، (با: up) هیجان زده یا عصبی کردن، نگران کردن، (گیاه شناسی) رجوع شود به: key fruit، (زیست شناسی) فهرست ویژگی ها (که برای رده بندی کردن گونه ها و غیره به کار می رود)، گام، (کامپیوتر) کلید، (بسکتبال) ناحیه ی زیر حلقه (که به رنگ آبی رنگ شده است)، با کلید سفت کردن یا قفل کردن، کلیددار کردن، دارای کلید راهنما (یا رهگشا یا حل المسایل و غیره) کردن، (معماری) دارای سنگ تاج کردن، سنگ تیزه ی تاق را گذاشتن، رجوع شود به: keyboard، (جغرافی) آبسنگ، صخره ی آبگیر، جزیره ی کم ارتفاع (که گاهی زیر آب می رود)، پست آبخست، (خودمانی) یک کیلوگرم (به ویژه یک کیلو ماری جوانا یا مواد مخدر دیگر)

انگلیسی به فارسی

کلید، مفتاح، مایه، وسیله راه حل، جزیره کوچک سنگی یا مرجانی، راهنما، کلید کردن، کلید بستن، کوک کردن، با اچار بستن، عمده


جزیره کوچک سنگی یا مرجانی، کلید، راهنما، وسیله راه حل، کلیدبستن، کلیدکردن، کوک کردن، بااچاربستن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: a notched or grooved object, usu. metal, that can open or close locks.
مشابه: latchkey, master key, passkey, skeleton key

- I lost the key to the back door.
[ترجمه داریوش] من کلیدشون روی تاقچه جا گذاشتم
[ترجمه 🌠MM93🌠] من کلید در پشتی را گم کردم.
[ترجمه هادی] من کلید را روی درب پشتی گم کردم
[ترجمه ترگمان] کلیدش رو از در پشتی گم کردم
[ترجمه گوگل] من کلیدی را به پشت درب گذاشتم

(2) تعریف: something that allows entry, obtainment, or understanding.
مترادف: passport
مشابه: agent, instrument, means, ticket

- Knowing someone in the company was her key to getting a job interview.
[ترجمه ترگمان] شناختن کسی که در شرکت بود کلید او برای مصاحبه شغلی بود
[ترجمه گوگل] دانستن کسی در این شرکت، کلید موفقیت مصاحبه شغلی بود
- His persuasiveness was the key to his success as a politician.
[ترجمه ترگمان] متقاعد کردن او کلید موفقیت او به عنوان یک سیاست مدار بود
[ترجمه گوگل] مشروعیت او کلید موفقیت او به عنوان یک سیاستمدار بود
- This well-written paragraph was the key to my understanding of the article.
[ترجمه اگرین] این پاراگراف خوب کلیددرک من از مقاله بود
[ترجمه ترگمان] این پاراگراف که به خوبی نوشته شده، کلید درک من از مقاله بود
[ترجمه گوگل] این پاراگراف به خوبی نوشته شده کلید درک من از مقاله بود

(3) تعریف: a list that provides an explanation of codes or symbols.
مترادف: legend
مشابه: annotation, gloss, guide, handbook, manual

- The map key shows that a half inch on the map represents one hundred miles.
[ترجمه ترگمان] کلید نقشه نشان می دهد که یک اینچ روی نقشه یک صد مایل را نشان می دهد
[ترجمه گوگل] کلید نقشه نشان می دهد که یک نیم اینچ بر روی نقشه نشان دهنده یک صد مایل است

(4) تعریف: a button or lever on a machine or musical instrument that, when pressed, performs a function.
مشابه: button, lever

- You can press any key on the keyboard to activate the computer.
[ترجمه ترگمان] شما می توانید هر کلید را روی صفحه کلید فشار دهید تا کامپیوتر فعال شود
[ترجمه گوگل] شما می توانید هر کلید در صفحه کلید را برای فعال کردن کامپیوتر فشار دهید
- Some of the keys on the piano are sticking.
[ترجمه ترگمان] بعضی از کلیدها روی پیانو قرار دارند
[ترجمه گوگل] برخی از کلید های پیانو در حال چسبیدن هستند

(5) تعریف: the governing tone of the scale in a musical work.
مترادف: keynote, tonic
مشابه: note, pitch, tonality, tone

- The symphony is written in the key of D minor.
[ترجمه ترگمان] سمفونی در کلید D نوشته می شود
[ترجمه گوگل] سمفونی در کلید D minor ثبت شده است
صفت ( adjective )
• : تعریف: main; primary; essential.
مترادف: cardinal, central, chief, essential, fundamental, leading, main, primary
متضاد: peripheral
مشابه: capital, critical, crucial, great, important, major, pivotal, prime

- She made the key point in the discussion and gave us something we could finally all agree on.
[ترجمه ترگمان] او نکته اصلی بحث را مطرح کرد و چیزی به ما داد که بالاخره همه با هم توافق کردیم
[ترجمه گوگل] او موضع کلیدی در بحث را مطرح کرد و به ما چیزی که ما در نهایت می توانیم در مورد آن توافق کنیم
- Yeast, flour, and water are the key components in bread.
[ترجمه ترگمان] آرد، آرد و آب اجزای کلیدی نان هستند
[ترجمه گوگل] مخمر، آرد و آب، اجزای کلیدی در نان است
- The rain was a key factor in the tragedy that occurred that night.
[ترجمه ترگمان] باران یک عامل کلیدی در تراژدی بود که آن شب رخ داد
[ترجمه گوگل] باران یک عامل کلیدی در تراژدی بود که در آن شب اتفاق افتاد
- Skill at listening is key to being an effective counselor.
[ترجمه ترگمان] مهارت در گوش دادن کلید یک مشاور موثر است
[ترجمه گوگل] مهارت گوش دادن به کلید مشاوره موثر است
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: keys, keying, keyed
عبارات: key up
(1) تعریف: to regulate, coordinate, or adjust so that there is harmony or an appropriate match with something else.
مترادف: adjust, fit, gear, regulate, suit
مشابه: adapt, aim, coordinate, direct

- The lesson is keyed to the particular level of the students.
[ترجمه ترگمان] این درس با سطح ویژه ای از دانش آموزان ارتباط دارد
[ترجمه گوگل] درس به سطح خاصی از دانش آموزان وارد می شود
- The President's speech was keyed to the political climate.
[ترجمه ترگمان] سخنرانی رئیس جمهور در مورد شرایط سیاسی تغییر کرد
[ترجمه گوگل] سخنرانی رئیس جمهور به آب و هوای سیاسی واگذار شد

(2) تعریف: to provide with keys.
اسم ( noun )
• : تعریف: a low island near shore, as off the southern coast of Florida.
مترادف: cay
مشابه: island, isle, islet, reef

• device used to open locks; something which allows entry; something which explains or assists in solving a problem; means to acquire or reach something; legend, list which provides decoding information; button on a keyboard; tone, note, pitch (music)
lock with a key, fasten with a key; fit, adapt, adjust; tune, adjust the pitch of (music); supply with an explanatory device; type into a computer by means of a keyboard (computers)
important, significant; fundamental, central; necessary
low island located close to a shore
a key is a specially shaped piece of metal which fits in a lock and is turned in order to open or lock a door, drawer, or suitcase.
the keys of a typewriter, computer keyboard, or cash register are the buttons that you press in order to operate it.
the key things or people in a group are the most important ones.
the key to a desirable situation or result is the way in which it can be achieved.
the key to a map, diagram, or technical book is a list of the symbols and abbreviations used in it, and their meanings.
the keys of a piano or organ are the black and white bars that you press in order to play it.
in music, a key is a scale of musical notes that starts at one particular note.

دیکشنری تخصصی

[عمران و معماری] خار - کلید - بند
[کامپیوتر] کلید - 1- دکمه ای بر روی صفحه کلید کامپیوتر . 2- موضوعی که به وسیله ی آن، فایل اطلاعات را می تون ذخیره یا جستجو کرد . مثلاً ارگ فایلی از اسامی و نشانیها به وسیبه ی کدهای پستی ذخیره شوند، در این صورت کد پستی یک کلید است . 3- کلمه ی عبور یا سایر اطلاعت سری لازم، برای یک پیام سری. نگاه کنید به encryption . - کلید
[برق و الکترونیک] کلید
[زمین شناسی] کلیدکردن، فیلدی در پایگاه دادهها که دستیابی به اطلاعات ذخیره شده را میسر میسازد. همچنین نگاه کنید به.index
[ریاضیات] زبانه، کلید، خار، دکمه، میله ی اتصال
[پلیمر] کلید

مترادف و متضاد

Antonyms: lock


answer, solution


راهنما (اسم)
leader, guidance, adviser, advisor, guide, guideline, index, signal, clue, conductor, cicerone, key, usher, fingerpost, flagman, keynote, keyword, landmark, pacemaker, lead-up, loadstar, lodestar

مایه (اسم)
stock, principal, reason, ferment, amount, tonality, source, capital, funds, vaccine, whey, yeast, key, leaven

کلید (اسم)
clue, passport, clef, key, electronic key

مفتاح (اسم)
key, keynote, passkey, keyword, opener

وسیله راه حل (اسم)
key

جزیره کوچک سنگی یا مرجانی (اسم)
key

عمده (صفت)
primary, main, principal, prime, important, significant, essential, head, chief, major, excellent, leading, dominant, copacetic, key, staple, predominant, considerable

کوک کردن (فعل)
tune, wind, crank, key

کلید کردن (فعل)
key

کلید بستن (فعل)
key

با اچار بستن (فعل)
key

Antonyms: inessential, insignificant, nonessential, unimportant


item that unlocks


essential, important


Synonyms: basic, chief, crucial, decisive, fundamental, indispensable, leading, main, major, material, pivotal, primary, principal, vital


Synonyms: latchkey, opener, passkey, screw, skeleton


Synonyms: blueprint, brand, cipher, clue, code, core, crux, cue, earmark, explanation, fulcrum, guide, hinge, index, indicator, interpretation, lead, lever, marker, means, nexus, nucleus, passport, password, pivot, pointer, root, sign, symptom, ticket, translation


Antonyms: question


جملات نمونه

1. a key actor
بازیگر اصلی

2. a key factor
عامل کلیدی،سازه ی پژنگی

3. a key ring
حلقه (برای نگهداری) کلیدها

4. car key
کلید اتومبیل،سویچ اتومبیل

5. master key
شاه کلید

6. the key features of french cars
ویژگی های مهم اتومبیل های فرانسوی

7. the key to the country's economic salvation
کلید رهایی اقتصادی کشور

8. the key to the house
کلید منزل

9. the key won't turn
کلید نمی چرخد.

10. to key the strings of a violin
تارهای ویولن را کوک کردن

11. a blank key
کلیدی که تراشکاری نشده(برای قفل به خصوصی دندانه گذاری نشده)

12. a watch key
کوک ساعت

13. an input key
کلید درون داد (ورودی)

14. insert the key into the lock
کلید را در قفل بگذار.

15. jiggle the key in the lock until it opens
کلید را در سوراخ قفل بجنبان تا باز شود.

16. the ignition key
(در موتورهای درونسوز) کلید افروزش،کلید احتراق

17. he has a key role in this team
او در این تیم نقش کلیدی دارد.

18. he played a key role in getting the hostages freed
(مجازی) او در آزادی گروگان ها نقش کلیدی داشت.

19. he turned the key and withdrew the bolt
کلید را چرخاند و چفت در را پس کشید.

20. i put the key in your coat pocket
کلید را در جیب کت شما گذاشتم.

21. in a cheerful key
با لحن شاد

22. money is the key to the company's problems
پول حلال مشکلات شرکت است.

23. she entered the key in the lock
کلید را در قفل قرار داد.

24. she hid the key under the doormat
او کلید را زیر پادری پنهان کرد.

25. to fit a key in a lock
کلید را در داخل قفل قرار دادن (توی قفل کردن)

26. to step a key
کلید را دندانه دار کردن

27. to turn the key in a lock
کلید را در قفل چرخاندن

28. vicksburg was the key to the lower mississippi
شهر ویکزبرگ کلید دستیابی به می سی سی پی سفلی بود.

29. under lock and key
قفل و کلید شده،به طور مطمئن چفت و بست شده

30. did you lose your key again?
دوباره کلیدت را گم کردی ؟

31. i don't have the key to this lock
کلید این قفل را ندارم.

32. the click of the key in the lock
صدای تلق کلید در قفل

33. the jangle of a key chain
جرنگ جرنگ دسته کلید

34. they have monopolized the key positions in the ministry
آنان مقام های کلیدی وزارتخانه را قبضه کرده اند.

35. confound it! i've lost the key again!
خاک برسرم ! دوباره کلید را گم کردم !

36. he spoke in a plaintive key
او با لحن شکوه آمیزی حرف می زد.

37. only mehri knows where the key is
فقط مهری می داند کلید کجاست.

38. they presented him with the key to the city
کلید (افتخاری) شهر را به او تقدیم کردند.

39. don't invite theft by leaving your key in the car!
با گذاشتن کلید در ماشین انگیزه ی دزدی به وجود نیاورید!

40. she pitched the melody in the key of a
او ملودی را در کلید a تنظیم کرد.

41. a book of mathematical tests, complete with key
کتاب مسایل ریاضی به همراه پاسخنامه

42. a list of technical terms with a pronunciation key
فهرست واژه های فنی با کلید تلفظ

43. he compounded his misfortune by losing his car key
با گم کردن کلید ماشین،بد بیاری خود را تشدید کرد.

44. he was miffed at his wife for having lost the key
بخاطر گم کردن کلید از دست زنش پکر بود.

45. i don't wish to intrude, i've just come to take my key
نمی خواهم مزاحم شوم،فقط می خواهم کلیدم را بردارم.

They have monopolized the key positions in the ministry.

آنان مقام‌های کلیدی وزارتخانه را قبضه کرده‌اند.


the key features of French cars

ویژگی‌های مهم اتومبیل‌های فرانسوی


I don't have the key to this lock.

کلید این قفل را ندارم.


car key

کلید اتومبیل، سویچ اتومبیل


a watch key

کوک ساعت


piano keys

کلیدهای پیانو


typewriter keys

دکمه‌ها (جاانگشتی‌ها)ی ماشین تحریر


They presented him with the key to the city.

کلید (افتخاری) شهر را به او تقدیم کردند.


Vicksburg was the key to the lower Mississippi.

شهر ویکزبرگ کلید دستیابی به میسی‌سیپی سفلی بود.


a book of mathematical tests, complete with key

کتاب مسائل ریاضی به همراه پاسخنامه


a list of technical terms with a pronunciation key

فهرست واژه‌های فنی با کلید تلفظ


Money is the key to the company's problems.

پول حلال مشکلات شرکت است.


a key factor

عامل کلیدی، سازه‌ی پژنگی


a key actor

بازیگر اصلی


He has a key role in this team.

او در این تیم نقش کلیدی دارد.


He spoke in a plaintive key.

او با لحن شکوه‌آمیزی حرف می‌زد.


in a cheerful key

با لحن شاد


low-key remarks

اظهارات با لحن ملایم


to key the strings of a violin

تارهای ویولن را کوک کردن


His remarks were keyed to the situation.

اظهارات او با وضعیت جور بود.


She was keyed up over the prospect of an operation.

عمل جراحی در آینده او را نگران کرده بود.


اصطلاحات

key(-)in

(کامپیوتر ـ ورود اطلاعات از راه صفحه‌ی کلید) درون‌داد کلیدی، وارد کردن، بژنگان کردن


پیشنهاد کاربران

کلید

شرط لازم، ضروری، لازمه

درمتون تخصصی بجای کلیدی"حساس" ترجمه میشه

صفت: مهم، کلیدی

اصلی

اساسی، حائز اهمیت، بااهمیت

گام , قدم

چاره

( موسیقی ) نُت

کلید، راه حل


به نقل از هزاره:
کلیدی، اصلی، مهم، عمده ( . adj )

میزان کردن
تنظیم کردن

به عنوان فعل، همراه با to به معنی � ارجاع دادن�

مهم و کلیدی

به عنوان فعل به معنی وارد کردن حروف یا ارقام به وسیله صفحه کلید کامپیوتر یا تلفن یا مانند آن
مثال
Launch your web browser, and key in the user name and password.

واژه key به معنای کلید
واژه key به معنای کلید به هر کدام از بخش های چوبی یا فلزی گفته می شود که هنگام نواختن پیانو ( کلیدهای سیاه و سفید رنگ ) یا برخی آلت های موسیقی دیگر آن را فشار می دهید.

واژه key به معنای کلید
واژه key به معنای کلید به نشانه ای در موسیقی گفته می شود که اول خط حامل نوشته می شود و زیرایی ( بسامد، فرکانس و ارتفاع صوتی ) نت ها را تعیین می کند. سه کلید اصلی در موسیقی داریم:
g - clef کلید سل
c - clef کلید دو
f - clef کلید فا
واژه clef واژه فرانسوی key می باشد.

واژه key به معنای پاسخنامه
واژه key به معنای پاسخنامه به صفحه ای گفته می شود که پاسخ های تستی یا تشریحی مجموعه سوالی در آن آمده باشد. مثلا:
you can check your answers in the answer key on page 176 ( شما می توانید پاسخ های خود را با پاسخنامه صفحه ی 176 چک کنید. )

واژه key به معنای کلید
واژه key به معنای کلید به قطعه ای فلزی گفته می شود که به شکل خاصی تراش خورده باشد و برای قفل کردن در، ماشین و . . . از آن استفاده می شود. مثلا:
house keys ( کلیدهای خانه )
واژه key به اصلی ترین و مهم ترین چیز یا نکته نیز گفته می شود. مثلا:
the key to success is preparation ( کلید موفقیت آمادگی است. )
the driver of the car probably holds the key to solving the crime ( راننده ماشین احتمالا کلید حل معمای قتل را در دست دارد. )

صفت key به معنای کلیدی
صفت key به معنای مهم به مهم ترین و اصلی ترین چیز گفته می شود. مثلا:
a key factor in tackling the problem ( عاملی مهم در مقابله با این مشکل )
the key point ( نکته اصلی )
she played a key role in the dispute ( او نقش کلیدی را در دعوا ایفا کرد. )
دقت کنید که ما در فارسی صفت کلیدی نداریم اما امروزه با تقلید و ترجمه از ساختار این صفت در انگلیسی از کلیدی برای توصیف شخصیت، نکته و عامل و . . . استفاده می کنیم.

منبع: سایت بیاموز

key ( موسیقی )
واژه مصوب: شستی
تعریف: اهرمی در برخی از سازها که نوازنده برای تولید صوتی معین روی آن فشار می‏آورد


کلمات دیگر: