شمردن، حساب پس دادن، روی چیزی حساب کردن، محسوب داشتن، گمان کردن
حساب کن، روی چیزی حساب کردن، حساب پس دادن، فرض کردن، عقیده داشتن، خیال کردن، شمردن، محسوب داشتن، گمان کردن
add up; evaluate
Synonyms: account, appraise, approximate, calculate, call, cast, cipher, compute, conjecture, consider, count, count heads, count noses, deem, enumerate, esteem, estimate, figure, figure out, foot, gauge, guess, hold, judge, keep tabs, look upon, number, place, put, rate, regard, run down, square, sum, surmise, take account of, tally, think of, tick off, tot, total, tote, tote up, tot up, view
Antonyms: neglect, subtract
suppose, imagine
Synonyms: assume, bank on, bargain for, believe, be of the opinion, build on, conjecture, count on, depend on, expect, fancy, gather, guess, plan on, rely on, surmise, suspect, take, think, trust in, understand
Antonyms: disbelieve
The teacher was sitting in front and reckoning the students up with her keen eyes.
معلم جلو (کلاس) نشسته بود و با چشمان تیزبین خود شاگردان را ارزیابی می‌کرد.
She could reckon in her mind.
او می‌توانست در مغزش حساب بکند.
Experts reckon that about one hundred tons of cement will be needed.
کارشناسان برآورد می‌کنند که حدود صد تن سیمان مورد‌نیاز خواهد بود.
She reckons that her phone rings about fifty times a day.
او حدس می‌زند که تلفنش روزی حدود پنجاه بار زنگ می‌زند.
It's faith, I reckon, that has kept her alive.
فکر میکنم ایمان است که او را زنده نگه داشته.
I reckon on your promise.
روی قول تو حساب میکنم.
Don't reckon upon it with certainty.
با اطمینان روی آن حساب نکن.
I reckon them my friends.
آنها را دوستان خود به حساب می‌آورم.
I reckon Morteza among my best friends.
مرتضی را جزو بهترین دوستان خود می‌شمارم.
If you break that cup, you'll have the police to reckon with.
اگر آن فنجان را بشکنی سرو کارت با پلیس خواهد بود.
We hadn't reckoned with the possibility that it might snow.
حساب این را نکرده بودیم که ممکن است برف بیاید.
Japan is an industrial power that has to be reckoned with.
ژاپن یک قدرت صنعتی است که باید درباره‌اش حساب کرد.
When he decided to transfer to Tehran, he had reckoned without the difficulty of finding a house.
وقتی که تصمیم گرفت به تهران منتقل شود حساب دشواری یافتن مسکن را نکرده بود.
reckon without something
حساب چیزی را نکردن، متوجه چیزی نبودن
reckon among (or as)
به حساب آوردن (در زمره‌ی چیزی)، پنداشتن، شمردن
reckon with somebody
1- جوابگوی کسی بودن، با کسی سروکار داشتن
reckon with somebody
2- به حساب آوردن، حساب (چیزی را) کردن
