کلمه جو
صفحه اصلی

work


معنی : عملیات، چیز، وظیفه، سعی، ساخت، استحکامات، زحمت، شغل، زیست، کارخانه، فعل، کار، نوشتجات، موثر واقع شدن، اثار ادبی یا هنری، عمل کردن، کار کردن، زحمت کشیدن
معانی دیگر : رنجبری، عمل، حرفه، پیشه، اشتغال، کار (که باید انجام شود)، مقدار کار، کاردستی، ورزه، - کاری، (معمولا جمع - هنری و غیره) اثر (آثار)، کلیات، (جمع) استحکامات، دژ، (معمولا در ترکیب) کارخانه، کارگاه، - سازی، (در ترکیب) ساختار، ساختمان از نوع بخصوص، (ماشین و غیره) اجزای متحرک، بخش های جنبا، چرخ و مهره، (جمع) انجام وظایف مذهبی یا اخلاقی، عمل خیر، نیکوکاری، فعالیت کردن، کوشیدن، (موتور و غیره) به کار افتادن، اثر کردن، موفقیت آمیز بودن، نتیجه بخش بودن، به کار انداختن، به کار گرفتن، کار کشیدن، راه انداختن، بهره برداری کردن، انجام دادن، - کردن، - زدن، (با: for یا against) اقدام کردن، ورزیدن، به عمل آوردن، - کاری کردن، (با: into) تبدیل کردن، (قیافه یا اعضای صورت و غیره) کج و معوج شدن، درهم شدن، تکان خوردن، (به تدریج) داخل یا خارج شدن، نفوذ کردن، (کم کم) انجام دادن، عملی بودن، سوزن دوزی، ملیله دوزی (needlework هم می گویند)، کار ساختمانی (به ویژه سد و پل و اسکله)، رجوع شود به: work of art، سبک کار، میزان کار، روش کار (workmanship هم می گویند)، (مکانیک) تغییر مکان در جهت فشار نیرو، کارانجام، وسیله ی انتقال نیرو، درجمع کارخانه، عملی شدن

انگلیسی به فارسی

کار، شغل، وظیفه، زیست، عمل، عملکرد، نوشتجات، اثارادبی یا هنری، (درجمع) کارخانه، استحکامات، کارکردن، موثر واقع شدن، عملی شدن، عمل کردن


کار، شغل، وظیفه، ساخت، عملیات، زحمت، سعی، چیز، کارخانه، زیست، فعل، نوشتجات، موثر واقع شدن، اثار ادبی یا هنری، استحکامات، کار کردن، عمل کردن، زحمت کشیدن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: physical or mental effort directed toward achieving some result; labor.
مترادف: exertion, labor, toil
متضاد: leisure, play
مشابه: action, drudgery, effort, elbow grease, grind, industry, moil, service, struggle, travail, trouble

- It required a lot of work to renovate that old house.
[ترجمه ترگمان] کاره ای زیادی برای نوسازی آن خانه قدیمی لازم بود
[ترجمه گوگل] این کار بسیار زیادی را برای بازسازی خانه قدیمی انجام داد
- I just relaxed over the weekend and didn't do any work.
[ترجمه ترگمان] من فقط آخر هفته اروم شدم و هیچ کاری نکردم
[ترجمه گوگل] من فقط برای تعطیلات آخر هفته آرام شدم و هیچ کاری انجام ندادم

(2) تعریف: a task or project that uses such effort; undertaking.
مترادف: job, project, task, undertaking
مشابه: activity, assignment, charge, chore, commission, duty, endeavor, exercise, function, mission, office, stint

- The work on the highway is not finished yet.
[ترجمه F] کار بزرگراه هنوز تمام نشده
[ترجمه ع‌ع‌ع] کار بر بزرگ راه دارد تکمیل می شود
[ترجمه ترگمان] کار روی بزرگراه هنوز تمام نشده است
[ترجمه گوگل] کار بر روی بزرگراه هنوز تمام نشده است

(3) تعریف: something made or accomplished as the result of such effort.
مترادف: creation, deed, product
مشابه: accomplishment, achievement, act, artifact, composition, effort, exploit, feat, fruit, handiwork, masterpiece, oeuvre, opus, piece

- The museum has many priceless works of art.
[ترجمه ترگمان] موزه آثار هنری زیادی دارد
[ترجمه گوگل] موزه دارای بسیاری از آثار هنری با ارزش است
- I enjoyed the author's earlier works more than his later works.
[ترجمه ترگمان] من از کاره ای نخستش بیشتر از کاره ای بعدی او لذت بردم
[ترجمه گوگل] من از کارهای قبلی نویسنده بیشتر از آثار بعدی او لذت می بردم

(4) تعریف: the activity involved in a job; employment.
مترادف: employment, job, occupation, position
متضاد: unemployment
مشابه: business, career, field, labor, line, livelihood, m�tier, profession, pursuit, trade, vocation

- I love my work, but it doesn't pay very well.
[ترجمه ترگمان] کارم را دوست دارم، اما خیلی خوب پول نمی دهد
[ترجمه گوگل] من کار خودم را دوست دارم، اما این خیلی خوب نیست
- My husband hasn't had any work for six months.
[ترجمه ترگمان] شوهرم شش ماه است که کار نکرده است
[ترجمه گوگل] شوهرم شش ماه کار نکرده است

(5) تعریف: (pl.) the location or operation of a particular business or industry.
مترادف: factory, plant
مشابه: business, enterprise, foundry, mill, shop, yard

- The steel works closed down some years ago.
[ترجمه ترگمان] این فولاد چند سال پیش بسته شد
[ترجمه گوگل] کارهای فولادی چند سال پیش بسته شد

(6) تعریف: (pl.) harsh treatment (prec. by the).
مترادف: abuse, beating
مشابه: going-over, thrashing

- The bullies gave him the works.
[ترجمه ترگمان] قلدر بازی رو بهش دادن
[ترجمه گوگل] گاوها به او آثار را دادند
صفت ( adjective )
• : تعریف: of, for, or pertaining to work.
مشابه: business, career, industrial, occupational, official, professional, vocational, workaday, working

- a work uniform
[ترجمه ترگمان] یک یونیفورم کار
[ترجمه گوگل] یک لباس کار
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: works, working, worked
(1) تعریف: to exert one's energy to achieve some result; labor; toil.
مترادف: labor, toil
متضاد: play
مشابه: act, apply oneself, drudge, moil, plod, plug away, ply, slave, strain, strive, struggle, sweat, try

- I worked very hard today and now I'm tired.
[ترجمه ترگمان] امروز خیلی کار کردم و حالا خسته ام
[ترجمه گوگل] امروز خیلی سخت کار کردم و حالا خسته ام

(2) تعریف: to be employed; have a job.

- She works at the bank.
[ترجمه ترگمان] توی بانک کار میکنه
[ترجمه گوگل] او در بانک کار می کند
- He works for an insurance company.
[ترجمه ترگمان] او برای یک شرکت بیمه کار می کند
[ترجمه گوگل] او برای یک شرکت بیمه کار می کند
- She's no longer working; she retired last year.
[ترجمه ترگمان] او دیگر کار نمی کند؛ سال پیش بازنشسته شد
[ترجمه گوگل] او دیگر کار نمی کند او سال گذشته بازنشسته شد

(3) تعریف: to function properly; operate.
مترادف: function, operate, run
مشابه: act, go, handle, perform

- That washing machine doesn't work.
[ترجمه ترگمان] این ماشین لباس شویی کار نمی کنه
[ترجمه گوگل] این ماشین لباسشویی کار نمی کند
- The cash register is old but it still works.
[ترجمه ترگمان] صندوق پول نقد قدیمی است اما هنوز کار می کند
[ترجمه گوگل] ثبت پول نقد قدیمی است اما هنوز هم کار می کند

(4) تعریف: to be successful; act effectively.
مترادف: succeed, suffice
متضاد: fail
مشابه: avail, do, go, play, produce, serve, take

- The plan is working very well.
[ترجمه ترگمان] این برنامه بسیار خوب عمل می کند
[ترجمه گوگل] این برنامه به خوبی کار می کند
- We tried that strategy, but it didn't work.
[ترجمه ترگمان] ما آن استراتژی را امتحان کردیم، اما کار نکرد
[ترجمه گوگل] ما این استراتژی را مورد آزمایش قرار دادیم اما کار نمی کرد

(5) تعریف: to change into a specified condition by gradual or repeated movement (often fol. by up, free, loose, or the like).
مشابه: become

- The knot worked loose.
[ترجمه ترگمان] گره کنده شد
[ترجمه گوگل] گره شل شد

(6) تعریف: to have an impact or influence.
مترادف: act

- This cleaning fluid works on even tough stains.
[ترجمه ترگمان] این مایع تمیز کننده حتی بر روی لکه های سخت کار می کند
[ترجمه گوگل] این مایع تمیز کردن بر روی لکه های سخت حتی کار می کند

(7) تعریف: to move as the result of pain or emotion.
مشابه: contort, grimace, twist, writhe

- Her face worked just before she started to cry.
[ترجمه ترگمان] صورتش درست قبل از شروع گریه کار می کرد
[ترجمه گوگل] چهره اش درست قبل از اینکه شروع به گریه کند کار کرد
فعل گذرا ( transitive verb )
(1) تعریف: to use; operate; handle.
مترادف: handle, operate, use
مشابه: activate, busy, control, employ, manage, manipulate, ply, run, wield

- Do you know how to work the oven?
[ترجمه ترگمان] بلدی چطوری تو اجاق کار کنی؟
[ترجمه گوگل] آیا می دانید چگونه فر را کار کنید؟

(2) تعریف: to cause to be or happen; bring about.
مترادف: cause, effect, effectuate
مشابه: accomplish, arrange, beget, contrive, do, engender, execute, make, manage, perform, produce, wreak

- That medicine worked wonders on my poison ivy.
[ترجمه ترگمان] اون دارو روی پیچک سمی من کار می کرد
[ترجمه گوگل] این دارو عجیب و غریب در آجری سمی من کار کرده است
- They expect the president to work miracles.
[ترجمه ترگمان] آن ها انتظار دارند که رئیس جمهور معجزه کند
[ترجمه گوگل] آنها انتظار دارند که رئیس جمهور معجزه کند

(3) تعریف: to exert physical effort upon; manipulate; form.
مترادف: fashion, form, manipulate, mold
مشابه: beat, cultivate, embroider, forge, handle, knead, make, model, press, shape, stir, till, tool, train

- The baker worked the dough until it was stiff.
[ترجمه ترگمان] نانوا با پول کار می کرد تا خشک شود
[ترجمه گوگل] بیکر خمیر را تا زمانی که خیس بود خنک می کرد
- The blacksmith wrought the iron expertly.
[ترجمه ترگمان] آهنگر مهارت آهنی را به کار گرفته بود
[ترجمه گوگل] آهنگر با ذکاوت آهن

(4) تعریف: to excite; provoke.
مترادف: excite, provoke
مشابه: incite, inspire, move, prompt, rouse, stir, sway

- The band worked the audience into a frenzy.
[ترجمه ترگمان] گروه تماشاچیان را به هیجان آورد
[ترجمه گوگل] این گروه مخاطب را به یک دیوانگی تبدیل کرد

(5) تعریف: to cause to produce, act, or do work.
مشابه: drill, drive, exercise, exploit, manage, press, push, sweat, train, utilize

- The trainer works her horses hard.
[ترجمه ترگمان] مربی اسب ها را سخت کار می کند
[ترجمه گوگل] مربی اسب هایش را سخت کار می کند

(6) تعریف: to solve (a problem) through mental activity (usu. fol. by "out").
مترادف: solve
مشابه: crack, do, figure, get, puzzle out

- The math problem was challenging, but she finally worked it out.
[ترجمه ترگمان] مشکل ریاضی چالش برانگیز بود، اما بالاخره موفق شد
[ترجمه گوگل] مشکل ریاضی چالش برانگیز بود، اما او در نهایت این کار را انجام داد

(7) تعریف: to reach (a particular place or condition) by gradual or repeated effort.
مترادف: edge
مشابه: advance, inch, maneuver, plod, push, worm

- She worked her way up the mountain.
[ترجمه ترگمان] اون روش کار می کرد تا از کوه بالا بره
[ترجمه گوگل] او کار خود را تا کوه انجام داد

• labor; task; profession; occupation; vocation; place of work; creation; deed; action; effort
labor; act; operate; activate; process; succeed; cause; manage; solve; advance with difficulty
of labor
people who work have a job which they are paid to do.
people who have work or are in work have a job.
when you work, you do the tasks which your job involves, or a task that needs to be done.
work is also the tasks which your job involves, or any tasks which need to be done.
something produced as a result of an activity, job, or area of research is also called work.
if you work the land, you cultivate it.
if you work an area, you travel around that area in order to do the tasks there that are your job.
if you work a machine or piece of equipment, you use it or control it.
if a machine or piece of equipment works, it operates and performs its function.
if an idea, method, or system works, it is successful.
if a drug or medicine works, it produces a particular physical effect.
if something works against you, it causes problems for you. if something works in your favour, it helps you.
if you work on an assumption or idea, you make decisions based on it.
if something works into a particular position, it gradually moves into that position.
if you work your way somewhere, you manage to get there with difficulty.
a work is something such as a painting, book, or piece of music.
a works is a place where something is made or produced by an industrial process. the form works is both the singular and the plural.
works are activities such as digging the ground or building on a large scale, especially in order to install systems of pipes or wires, or to construct roads, bridges, or buildings.
see also working, social work.
if someone is at work, they are doing their job or are busy doing a particular activity.
if you have your work cut out to do something, it is very difficult for you to do it.
if workers work to rule, they stop doing extra work and just do the minimum that is required of them.
if you work yourself into a state of being upset or angry, you make yourself become upset or angry.
if you work off a feeling, you overcome it by doing something energetic or violent.
if you work out a solution to a problem or mystery, you find the solution or calculate it.
if something works out at a particular amount, it is calculated to be that amount.
if a situation works out in a particular way, it happens or progresses in that way.
if you work out, you do physical exercises to make your body fit and strong.
see also workout.
1. if you work yourself up, you gradually make yourself very upset or angry about something. 2. if you work up a feeling, you gradually start to have it. 3. see also worked up. 4. if you work up to a particular

دیکشنری تخصصی

[برق و الکترونیک] کار حاصل ضرب نیرو در جا به جایی، و راستای نیرو . - کار، حرکت
[صنعت] کار، شغل، وظیفه
[ریاضیات] کار
[آب و خاک] کار ،اقدام

مترادف و متضاد

عملیات (اسم)
work, activities, operations, processes, proceedings

چیز (اسم)
article, matter, object, thing, stuff, work, effects, res, nip, odds and ends, thingummy, widget

وظیفه (اسم)
assignment, service, function, office, task, work, duty, obligation, role, incumbency, taskwork

سعی (اسم)
work, labor, purpose, effort, eagerness, endeavor, conation

ساخت (اسم)
make, performance, operation, work, job, construction, structure, workmanship, manufacture, making, manufacturing, craftsmanship, production, fabrication, framing, yielding, throughput

استحکامات (اسم)
work, defense, defence, rampart

زحمت (اسم)
pain, work, labor, difficulty, trouble, discomfort, torment, tug, inconvenience, discomfiture, discommodity

شغل (اسم)
post, office, profession, work, job, situation, position, employ, vocation, occupation, trade, metier

زیست (اسم)
life, inhabitancy, work, subsistence, existence

کارخانه (اسم)
firm, work, mill, studio, workhouse, plant, factory, manufactory, housework

فعل (اسم)
act, action, verb, deed, work

کار (اسم)
service, function, thing, office, task, act, action, deed, work, job, labor, karma, activity, ploy, affair, duty, shebang, appointment, workmanship, avocation, vocation, proposition, laboring, fist, concave, opus, kettle of fish

نوشتجات (اسم)
work, writing, literature

موثر واقع شدن (اسم)
work

اثار ادبی یا هنری (اسم)
work

عمل کردن (فعل)
function, do, practice, execute, act, work, operate, exercise

کار کردن (فعل)
function, act, work, get on, go

زحمت کشیدن (فعل)
work, labor, toil, peg, plod, labour

labor, chore


Synonyms: assignment, attempt, commission, daily grind, drudge, drudgery, effort, elbow grease, endeavor, exertion, functioning, grind, grindstone, industry, job, moil, muscle, obligation, pains, performance, production, push, salt mines, servitude, slogging, stint, stress, striving, struggle, sweat, task, toil, travail, trial, trouble, undertaking


Antonyms: entertainment, fun, pastime


business, occupation


Synonyms: activity, art, calling, commitment, contract, craft, do, duty, employment, endeavor, gig, grind, industry, job, line, line of business, livelihood, métier, nine-to-five, obligation, office, practice, profession, pursuit, racket, responsibility, skill, slot, specialization, stint, swindle, task, thing, trade, vocation, walk


achievement


Synonyms: act, application, article, composition, creation, deed, end product, function, handicraft, handiwork, oeuvre, opus, output, performance, piece, product, production


Antonyms: failure, loss


be employed; exert oneself


Synonyms: apply oneself, be gainfully employed, buckle down, carry on, dig, do a job, do business, drive, drudge, earn a living, freelance, have a job, hold a job, hustle, knuckle down, labor, manage, manufacture, moil, moonlight, nine-to-five it, peg away, plug away, ply, punch a clock, pursue, report, scratch, slave, slog,specialize, strain, strive, sweat, take on, toil, try


Antonyms: idle, laze, relax, rest


manipulate, operate


Synonyms: accomplish, achieve, act, behave, bring about, carry out, cause, contrive, control, create, direct, drive, effect, execute, force, function, go, handle, implement, manage, maneuver, move, perform, ply, progress, react, run, serve, take, tick, use, wield


cultivate, form


Synonyms: care for, dig, dress, farm, fashion, handle, knead, labor, make, manipulate, mold, process, shape, tend, till


Antonyms: destroy


جملات نمونه

framework

چارچوب


the work of a clock

اجزای متحرک یک ساعت


The elevator does not work.

آسانسور کار نمی‌کند.


salvation by works

رستگاری از راه کارهای خیر


The gears work well.

دنده‌ها خوب کار می‌کنند.


She works 38 hours a week.

او هفته‌ای 38 ساعت کار می‌کند.


1. work ethic
وجدان کار

2. work on the bridge is moving more quickly than was expected
کار ساختمان پل از آنچه که انتظار می رفت تندتر جلو می رود.

3. work that requires skill and patience
کاری که مستلزم مهارت و شکیبایی است

4. work the screw into the hole!
پیچ را (کم کم) داخل سوراخ کن !

5. work which is not equal to his status
کاری که در خور شان او نیست

6. work without respite
کار بدون وقفه

7. work in (or into)
1- داخل کردن،وارد (چیزی) کردن،(به تدریج) جا دادن،جاسازی کردن 2- (به تدریج) جا گرفتن یا داخل شدن

8. work like a beaver
سخت کوشیدن،بسیار کار کردن

9. work off
1- (با ورزش و غیره) تحلیل بردن (خوراک پرکالری و غیره) 2- (قرض یا منت یا وظیفه) با کار جبران کردن یا پرداختن

10. work on (or upon)
1- تحت تاثیر قرار دادن یا اثر کردن 2- ترغیب کردن

11. work out
1- (به تدریج) شل شدن،درآمدن 2- (معدن و غیره) تا ته بهره برداری کردن،هیچ چیز باقی نگذاشتن 3- رجوع شود به: 4 work off-انجام دادن،نایل شدن 5- (مسئله و غیره) حل کردن 6- حساب کردن،محاسبه کردن 7- انجام شدن،به نتیجه رسیدن

12. work over
1- دوباره انجام دادن،دوباره کردن 2- (امریکا - عامیانه) مورد ستم یا شکنجه قرار دادن،له و لورده کردن

13. work up
1- پیش رفتن،جلو رفتن،ترقی کردن 2- تبدیل به شکل یا شی بخصوصی کردن 3- پروراندن 4- (دانش یا مهارت) کسب کردن 5-تحریک کردن،انگیزاندن 6- (خودمانی) ورزش شدید کردن

14. a work that shows the skill of that great master's hand
اثری که مهارت آن استاد بزرگ را نشان می دهد

15. a work to which remote generations will look with pride
کاری که نسل های آینده با سربلندی به آن نگاه خواهند کرد

16. backbreaking work
کار کمر شکن

17. between work and studies she had no time left
کار و مطالعه وقتی برایش باقی نمی گذاشت.

18. breakneck work
کار کمرشکن

19. hack work
خرحمالی

20. hard work
کار دشوار

21. hard work
کار شاق

22. hard work and intelligence elevated him to the presidency
پشتکار و هوش او را به مقام ریاست جمهوری ارتقا داد.

23. hard work and luck were the secrets of his success
راز موفقیت او پرکاری و خوش شانسی بود.

24. hard work had blistered his hands
کار شاق باعث شده بود که دست هایش تاول بزند.

25. hard work is a condition of success
پشتکار شرط موفقیت است.

26. heavy work
کار سخت (سنگین)

27. his work does not permit him to go on vacation
کارش به او مجال رفتن به مرخصی را نمی دهد.

28. his work has gone off lately
اخیرا کار او بد شده است.

29. his work was spread on the table
کارش روی میز پراکنده بود.

30. i work better in the morning
من پیش از ظهر بهتر کار می کنم.

31. i work like a dog
مثل سگ کار می کنم.

32. ignominious work
کار حقیرکننده

33. manual work
کار با دست

34. office work that had piled up for months
کارهای اداره که ماه ها انباشته شده بود

35. paper work
کاغذ بازی،اسناد

36. robust work
کار سخت

37. the work is done
کار انجام شده است.

38. the work is going well
کار خوب پیش می رود.

39. the work itself is easy but my coworkers are unpleasant
کار فی نفسه آسان است ولی همکارانم آدم های خوبی نیستند.

40. the work of a clock
اجزای متحرک یک ساعت

41. the work was done piecemeal
کار در چند مرحله انجام شد.

42. the work was finished in record time
آن کار در کمترین زمان انجام شد.

43. thirsty work
کار عطش انگیز

44. this work asks for patience and endurance
این کار نیاز به صبر و تحمل دارد.

45. this work demands patience
این کار صبر می خواهد.

46. this work must go forward without a lag
این کار باید بی درنگ جلو برود.

47. this work seems to be leading nowhere
ظاهرا این کار به جایی نخواهد رسید.

48. to work a coal mine
از معدن زغال سنگ بهره برداری کردن

49. to work a cure
درمان کردن

50. to work a miracle
معجزه کردن

51. to work by the hour
به طور ساعتی کار کردن

52. to work dough
خمیر را مالیدن (به عمل آوردن)

53. to work for a living
برای امرار معاش کار کردن

54. to work full time
به طور تمام وقت کار کردن

55. to work gold
روی طلا کار کردن

56. to work hard for every penny
برای هر شاهی جان کندن

57. to work harm
صدمه زدن

58. to work part time
پاره وقت کارکردن

59. to work the year round
در تمام سال کار کردن

60. to work up into a state of frenzy
به حالت دیوانه ها در آمدن

61. to work with a will
با رغبت کار کردن

62. voluntary work to help refugees
کار داوطلبانه برای کمک به پناهندگان

63. weary work
کار خسته کننده

64. all work and no play makes jack a dull boy
کسی که همه اش کار می کند و تفریح ندارد به جایی نمی رسد

65. at work
1- مشغول کار،شاغل 2- موثر،دارای تاثیر

66. to work (or scream) one's guts out
با تمام وجود کار کردن (یا فریاد کشیدن)

67. a beginner's work can not compare with that of an expert
کار شخص مبتدی با کار آدم خبره قابل مقایسه نیست.

68. a day's work
کار یک روزه (به اندازه ی یک روز)

69. a fine work of art
یک اثر هنری عالی

70. a painstaking work
کار مستلزم جد و جهد

The committee is working to get the prisoners freed.

کمیته برای آزاد کردن زندانیان مشغول فعالیت است.


If you work hard, you will succeed.

اگر سخت کار کنی موفق خواهی شد.


He works in a hospital.

در بیمارستان کار می‌کند.


hard work

کار شاق


Too much work made her sick.

کار زیاد او را بیمار کرد.


he goes to work at 7 A.M.

ساعت 7 بامداد سر کارش می‌رود.


He is still looking for work.

او هنوز دنبال کار می‌گردد.


to bring work home from the office

کار را (برای انجام) از اداره به خانه بردن


a day's work

کار یک‌روزه (به اندازه‌ی یک روز)


His work was spread on the table.

کارش روی میز پراکنده بود.


a man of good work

آدم نیکوکار


faith and good works

ایمان و نیکوکاری


the complete works of Milton

کلیات میلتون


Bacon's philosophical works

آثار فلسفی بیکون


a great literary work

یک اثر ادبی بزرگ


defensive works

استحکامات پدافندی


steelworks

کارخانه‌ی پولاد


basketwork

سبدسازی


metalwork

فلزکاری


network

شبکه


The machine works by electricity.

این ماشین با برق کار می‌کند.


my plan worked!

نقشه‌ام موفقیت‌آمیز بود!


The medicine did not work.

دارو کارگر نبود.


Feminine charm doesn't work on him.

جذابیت زنانه او را تحت‌تأثیر قرار نمی‌دهد.


do you know how to work this motor?

آیا می‌دانی چگونه این موتور را به کار بیندازی؟


They worked war prisoners to death.

از زندانیان جنگی تا سرحد مرگ کار می‌کشیدند.


to work a coal mine

از معدن زغال‌سنگ بهره‌برداری کردن


to work a cure

درمان کردن


to work a miracle

معجزه کردن


to work harm

صدمه زدن


He has always been working against me.

او همیشه علیه من اقدام کرده است.


to work gold

روی طلا کار کردن


to work dough

خمیر را مالیدن (به عمل آوردن)


She worked the mixture into a paste.

او آن مخلوط را (ورز داد و) تبدیل به خمیر کرد.


iron worked into ingots

آهنی که (با چکش‌کاری) تبدیل به شمش شده


Her face worked as she stared at him in terror.

وقتی که با وحشت به او نگاه می‌کرد صورتش (یی‌اراده) تکان می‌خورد.


He was tied with a rope, but he worked himself free.

او را با طناب بسته بودند؛ ولی کم‌کم خود را باز کرد.


Rain has worked in through the roof.

باران به‌تدریج در بام رسوخ کرده است.


work the screw into the hole!

پیچ را (کم‌کم) داخل سوراخ کن!


The screw worked itself loose.

پیچ کم‌کم شل شد.


This policy will not work.

این سیاست موفقیت‌آمیز نخواهد بود.


an arrangement that works

ترتیبی که عملی است


forces at work on the economy

نیروهایی که اقتصاد را تحت‌تأثیر قرار می‌دهند


اصطلاحات

at work

1- مشغول کار، شاغل 2- مؤثر، دارای تأثیر


get the works

(امریکا - عامیانه) مشمول حداکثر مجازات یا سختگیری شدن


give someone the works

(امریکا - عامیانه) 1- کشتن، سر کسی را زیر آب کردن 2- (از روی بدجنسی یا شوخی) بلا به سر کسی آوردن


in the works

(عامیانه) در دست عمل، در شرف انجام


make short (or quick) work of

زود غائله را خواباندن، زود از شر چیزی خلاص شدن، زود خاتمه دادن، زود رسیدگی کردن


out of work

بیکار، بدون شغل


shoot the works

(امریکا - عامیانه) 1- (پوکر) رست زدن، همه‌چیز را یکباره به خطر انداختن 2- سخت کوشیدن، به‌شدت تقلا کردن


the works

1- (ساعت و غیره) بخش‌های متحرک، چرخ و مهره 2- (عامیانه) لوازم اضافی، ابزار یدکی، همه‌ی متعلقات


the whole works

(عامیانه) همه‌ی اضافات و متعلقات، همه‌ی لوازم یدکی، بود و نبود، همه‌چیز


work in (or into)

1- داخل کردن، وارد (چیزی) کردن، (به‌تدریج) جا دادن، جاسازی کردن 2- (به‌تدریج) جا گرفتن یا داخل شدن


work off

1- (با ورزش و غیره) تحلیل بردن (خوراک پرکالری و غیره) 2- (قرض یا منت یا وظیفه) با کار جبران کردن یا پرداختن


work on (or upon)

1- تحت‌تأثیر قرار دادن یا اثر کردن 2- ترغیب کردن


work out

1- (به‌تدریج) شل شدن، درآمدن 2- (معدن و غیره) تا ته بهره‌برداری کردن، هیچ‌چیز باقی نگذاشتن 3- رجوع شود به: 4 work off-انجام دادن، نایل شدن 5- (مسئله و غیره) حل کردن 6- حساب کردن، محاسبه کردن 7- انجام شدن، به نتیجه رسیدن


work out

8- ورزش کردن 9- به مرحله‌ی عمل رساندن، کردن


work over

1- دوباره انجام دادن، دوباره کردن 2- (امریکا - عامیانه) مورد ستم یا شکنجه قرار دادن، له و لورده کردن


work up

1- پیش رفتن، جلو رفتن، ترقی کردن 2- تبدیل به شکل یا شی به‌خصوصی کردن 3- پروراندن 4- (دانش یا مهارت) کسب کردن 5-تحریک کردن، انگیزاندن 6- (عامیانه) ورزش شدید کردن


پیشنهاد کاربران

عمل کردن
This medicine seems to work


کار کردن

کار
وظیفه
تلاش
عمل
اثر

اقدام کردن

انجام دادن

کار کردن
you work in a bank , don't you
تو در بانک کار میکنی ، مگه نه ؟📄

کار، پیشه ، حرفه ، شعل

امر، امور

work on = پرداختن به کاری یا چیزی

( تلاش، خط مشی، پیشنهاد و. . . ) ثمر داشتن، به ثمر رسیدن، راه به جایی بردن

اداره کردن، کنترل کردن

کار کردن در اصل در انگلیسی work به معنای کار کردن است به جملاد زیر توجه کنید Im going to work for give some money my father is going to work in the morning

کار

شغل ، کار ، پیشه

به معنی شغل، کار ، حرفه

work one's way
برای حرکت کردن به آرامی و به سختی به موقعیتی خاص
. I worked my way to the center of the crowd


Working Interest
سهم از کار یا پروژه
معادل
Stake

اثر

کار یا وضیفه


کارایی داشتن ـ قابل اجرا بودن
مثال: This paradigm has been shown to work in many parts of the world
ثابت شده است که این الگو، در بسیاری از نقاط جهان کارایی دارد ( قابل اجراست ) .

Have the desired effect or result :This medicine seems to work
کارایی داشتن

۱ کارساز بودن، جواب دادن، کارگر افتادن
this method doesn't work : این روش کارساز نیست/جواب نمی دهد/کارگر نمی افتد

۲ گهگاه می توان آن را به صورت جمع یعنی "کارها" ترجمه کرد

3 وارد عمل شدن

در اصل به معنای شغل . کار. پیشه . حرفه اما معانی دیگه مثل : اثر . آثار . کوشیدن . تلاش کردن و. . . . .
کلمه ی work معانی زیادی میتونه داشته باشه

محل کار

معنی:کتاب تمرین

برنامه کاری
در work and projects ترجمه درست می شود: برنامه کاری و طرح های اجرائی

of a plan or method ) have the desired result or effect )
نتیجه دادن
مؤثر بودن

bring ( a material or mixture ) to a desired shape or consistency by hammering, kneading, or some other method
ورز دادن
شکل دادن
work the mixture into a paste with your hands
با دستت مواد را مخلوط کن و ورز بده تا خمیر شوند.

به معنی مشورت کردن
They worked with a travel agent to plan their vacation

Work like hell and advertise
( Ted Turner )
شدیدا تلاش کن

I enjoy reading work
داستان

work ( علوم کتابداری و اطلاع رسانی )
واژه مصوب: اثر 3
تعریف: صورتی از بیان اندیشۀ آدمی در قالب های دیداری یا شنیداری یا نوشتاری برای ثبت و ضبط یا برقراری ارتباط

واژه work به معنای موثر واقع شدن و یا عمل کردن
واژه work در اینجا یک فعل و به معنای داشتن نتیجه یا اثر دلخواه، عمل کردن و کار کردن است. مثال زیر به این مفهوم اشاره دارد:
. the pills will start to work in a few minutes ( قرص ها تا چند دقیقه دیگر شروع به عمل کردن می کنند. )

واژه work به معنای کار کردن
واژه work در اینجا فعل و به معنای کار کردن است . کار عموما به معنای انجام عملی که نیازمند فعالیت فیزیکی و فکری باشد، است. کارکردن در واقع به مفهوم کار و یا شغل داشتن نیز اشاره می کند. برای مثال . my parents work ( پدر و مادرم کار می کنند. ) . کار کردن می تواند به یک دستگاه و یا ماشین نیز اشاره داشته باشد. مانند: . the phone isn't working ( تلفن کار نمی کند ) . در این مثال منظور این است که تلفن خراب است.

واژه work به معنای کار و یا شغل
یکی از رایج ترین معناهای واژه work کار و یا شغل است. کار عموما به معنای انجام عملی که نیازمند فعالیت فیزیکی و فکری باشد، است. ولی در اینجا به معنای انجام عملی ( کاری یا شغلی ) برای بدست آوردن پول است. از دیگر معانی واژه work می توان به وظیفه، مشغله، کار، فعالیت، تلاش و کوشش اشاره کرد. برای مثال:
?has she got any work yet ( آیا او شغلی پیدا کرده است؟ )
i have a lot of work to do ( من خیلی کار دارم )
در این مثال کار به معنای شغل نیست بلکه معنای مشغله، کار و فعالیت می دهد.

منبع: سایت بیاموز

Work well
کارآمد بودن
مفید بودن
به درد بخور بودن
. I think they could work well as picture books
فکر می کنم آنها میتوانندبه عنوان کتاب های تصویری مفید باشند.


کلمات دیگر: