کلمه جو
صفحه اصلی

defined


معنی : محدود، معین، مشخص
معانی دیگر : (verb transitive) (مفهوم، اصطلاح) تعریف کردن، (کلمه) معنی کردن some dictionaries define words well برخی فرهنگ لغت ها واژه ها را خوب معنی می کنند it is hard to define this word معنی کردن این واژه مشکل است (verb transitive) خطوط جایی را مشخص کردن، متمایز ساختن، (وظایف، شرایط) مشخص ساختن، تعیین کردن، (قدرت) تحدید کردن، حدود چیزی را مشخص کردن a well defined picture تصویر واضح و روشن reason defines mankind ویژگی انسان عقل است (verb transitive) (احساسات) شرح دادن، بازنمودن، توضیح دادن، روشن کردن

انگلیسی به فارسی

تعریف شده است، مشخص، معین، محدود


انگلیسی به انگلیسی

• delineated, specified, determined, explained

دیکشنری تخصصی

[ریاضیات] تعریف شده، معین

مترادف و متضاد

محدود (صفت)
definite, adjacent, adjoining, moderate, limited, finite, confined, narrow, bounded, defined, terminate, determinate, limitary, parochial, straightlaced, straitlaced

معین (صفت)
certain, helping, given, aiding, specified, determined, defined, auxiliary, appointed, fixed, assigned, regular, supporting, thetic, thetical

مشخص (صفت)
specified, determined, defined, ascertained, specific, distinctive, well-known, distinguished, famous, recognizable

جملات نمونه

1. ill defined
نامعلوم،بدمعنی یا توصیف شده،مبهم

2. words must be defined with absolute precision
واژه ها را باید با دقت تمام معنی کرد.

3. each of the entries in this dictionary has been carefully defined
هر یک از داده های این فرهنگ به دقت معنی شده است.

4. Humor has been well defined as thinking in fun while feeling in earnest.
[ترجمه ترگمان]طنز به خوبی به عنوان تفکر در کیف و در حالی که به طور جدی فکر می کند، تعریف شده است
[ترجمه گوگل]طنز به خوبی به عنوان تفکر در سرگرمی تعریف شده است، در حالی که احساس جدی

5. Bigotry may be roughly defined as the anger of men who have no opinions.
[ترجمه ترگمان]Bigotry ممکن است به شدت به عنوان خشم افرادی تعریف شود که هیچ نظری ندارند
[ترجمه گوگل]بیگانه ممکن است تقریبا به عنوان خشم مردانی که هیچ نظر ندارند تعریف شود

6. The powers of a judge are defined by law.
[ترجمه ترگمان]اختیارات یک قاضی به وسیله قانون تعیین می شود
[ترجمه گوگل]قدرت قاضی به وسیله قانون تعریف می شود

7. Life imprisonment is defined as 60 years under state law.
[ترجمه ترگمان]حبس ابد به عنوان ۶۰ سال تحت قانون ایالتی تعریف می شود
[ترجمه گوگل]حبس حبس به مدت 60 سال تحت قانون دولت تعریف شده است

8. Unemployment can be defined as the number of people who are willing and able to work, but who can not find jobs.
[ترجمه ترگمان]بیکاری می تواند به عنوان تعداد افرادی تعریف شود که مایلند کار کنند، اما نمی توانند شغل پیدا کنند
[ترجمه گوگل]بیکاری را می توان به عنوان تعداد افرادی که مایل و قادر به کار هستند، تعریف می کنند، اما نمی توانند کار را پیدا کنند

9. A budget is defined as 'a plan of action expressed in money terms'.
[ترجمه ترگمان]بودجه به عنوان طرحی از اقدام بیان شده در شرایط مالی تعریف می شود
[ترجمه گوگل]بودجه به عنوان «طرح عملی بیان شده در شرایط پولی» تعریف شده است

10. Security defined in the broad/broadest sense of the term means getting at the root causes of trouble and helping to reduce regional conflicts.
[ترجمه ترگمان]امنیت تعریف شده در مفهوم گسترده \/ وسیع واژه به معنای رسیدن به علل ریشه ای مشکلات و کمک به کاهش درگیری های منطقه ای است
[ترجمه گوگل]امنیت که در معنای وسیع / وسیع تر این اصطلاح تعریف شده است بدین معنی است که به علل ریشه دشواری و کمک به کاهش اختلافات منطقه ای کمک می کند

11. Your rights and responsibilities are defined in the citizens' charter.
[ترجمه ترگمان]حقوق و مسئولیت های شما در منشور شهروندان تعریف شده است
[ترجمه گوگل]حقوق و مسئولیت های شما در منشور شهروندان تعریف شده است

12. It's advisable that they go with a clearly defined goal in mind.
[ترجمه ترگمان]توصیه می شود که آن ها با هدفی مشخص به وضوح تعریف شوند
[ترجمه گوگل]توصیه می شود که آنها با هدف مشخصی تعریف شوند

13. The mountain was sharply defined against the sky.
[ترجمه ترگمان]کوه به شدت در مقابل آسمان مشخص شده بود
[ترجمه گوگل]کوه به شدت در برابر آسمان تعریف شد

14. Louis Armstrong defined jazz pithily as "what I play for a living".
[ترجمه ترگمان]لویی آرمسترانگ سبک جاز را به عنوان \"چیزی که من برای یک زندگی بازی می کنم\" تعریف کرد
[ترجمه گوگل]لوئیس آرمسترانگ موسیقی جاز را به عنوان 'آنچه که من برای زندگی می کنم' تعریف می کنم

15. The difficulty of a problem was defined in terms of how long it took to complete.
[ترجمه ترگمان]دشواری یک مشکل از نظر اینکه چقدر طول کشید مشخص شد
[ترجمه گوگل]دشواری یک مشکل با توجه به چگونگی تکمیل شدن آن مشخص شد

پیشنهاد کاربران

توضیح دادن

تعریف شدن
تعریف

تعیین شده

مورد تعریف


کلمات دیگر: