کلمه جو
صفحه اصلی

overcome


معنی : غالب امدن، مغلوب ساختن، چیره شدن، برتری یافتن، غلبه یافتن
معانی دیگر : غالب آمدن، مستولی شدن، غلبه کردن، تحت تاثیر شدید چیزی (مانند خشم یا غم) قرار گرفتن، اختیار از کف دادن، برنده شدن، پیروز شدن، پیروز شدن بر

انگلیسی به فارسی

چیره شدن، پیروز شدن بر، مغلوب ساختن، غلبه یافتن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: overcomes, overcoming, overcame, overcome
(1) تعریف: to defeat or quell in a conflict; succeed in a struggle with.
مترادف: beat, conquer, defeat, master, surmount, vanquish
مشابه: best, break, down, lick, overpower, prostrate, quell, subdue, suppress, survive

- With this bold plan of attack, they hoped to overcome the enemy.
[ترجمه ترگمان] با این نقشه جسورانه، آن ها امیدوار بودند که بر دشمن غلبه کنند
[ترجمه گوگل] با این طرح جسورانه حمله، آنها امیدوار بودند که بر دشمن غلبه کنند
- We'll have to overcome many obstacles in order to accomplish this goal.
[ترجمه محمد م] برای عملی کردن این هدف ، ما باید بر موانع بسیاری غلبه کنیم
[ترجمه ترگمان] برای رسیدن به این هدف باید بر موانع بسیاری غلبه کنیم
[ترجمه گوگل] ما برای غلبه بر موانع بسیاری برای رسیدن به این هدف خواهیم بود
- I think this is a problem we can easily overcome if we work together.
[ترجمه sahar] من فکر میکنم این یک مشکلی است که اگر ما با هم همکاری کنیم به راحتی میتوانیم بر آن غلبه کنیم
[ترجمه ترگمان] فکر می کنم این یک مشکل است که اگر با هم کار کنیم به راحتی می توانیم بر آن غلبه کنیم
[ترجمه گوگل] من فکر می کنم این یک مشکل است که ما می توانیم به راحتی با هم همکاری کنیم

(2) تعریف: to cause to be weak or inactive, or to lose consciousness.
مترادف: overpower, overwhelm
مشابه: destroy, prostrate, weaken

- He struggled to speak, but the drug quickly overcame him.
[ترجمه ترگمان] تقلا کرد که چیزی بگوید، اما این دارو به سرعت بر او چیره شد
[ترجمه گوگل] او برای گفتن تلاش کرد، اما دارو به سرعت او را شکست داد

(3) تعریف: to emotionally overwhelm or render inarticulate.
مترادف: overpower, overwhelm
مشابه: devastate, move, stun, touch, transport

- We were overcome by the powerful images of suffering in the film.
[ترجمه گلی افجه ] ما با قدرت به تصاویری از رنج در فیلم ( بر احساس بیننده ) چیره شدیم
[ترجمه ترگمان] ما بر روی تصاویری قوی از درد و رنج در فیلم غلبه کردیم
[ترجمه گوگل] ما توسط تصاویر قدرتمند رنج در فیلم غلبه کردیم

(4) تعریف: to equal and then surpass.
مترادف: catch up, overtake
مشابه: beat, outrun, outstrip, pass, top

- I overcame his lead on the last turn of the race.
[ترجمه گلی افجه ] من در اخرین دور مسابقه به برتری او خاتمه دادم
[ترجمه sylvia] - من در آخرین دور مسابقه بر صدرنشینی او غلبه کردم.
[ترجمه ترگمان] من در آخرین مرحله مسابقه با او برخورد کردم
[ترجمه گوگل] من سرانجام را در آخرین دوران مسابقه به پایان رساندم
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• : تعریف: to win a victory.
مترادف: conquer, prevail, win
مشابه: succeed, triumph

- We shall overcome.
[ترجمه ترگمان] ما پیروز خواهیم شد
[ترجمه گوگل] ما باید غلبه کنیم

• overpower; overwhelm; subdue
if you overcome a problem or a feeling, you successfully deal with it or control it.
if you are overcome by a feeling, you feel it very strongly.
see also outcame.

دیکشنری تخصصی

[ریاضیات] بر طرف کردن

مترادف و متضاد

غالب امدن (فعل)
triumph, vanquish, conquer, overcome, have the upper hand, prevail

مغلوب ساختن (فعل)
defeat, vanquish, overcome

چیره شدن (فعل)
overcome, prevail, dominate

برتری یافتن (فعل)
outreach, overcome, transcend

غلبه یافتن (فعل)
overcome

overwhelmed; visibly moved


Synonyms: affected, at a loss for words, beaten, blown-away, bowled-over, buried, conquered, defeated, overthrown, run-over, speechless, swamped, swept off one’s feet, taken, unable to continue


Antonyms: indifferent, unbothered, unconcerned, unflappable, unmoved


beat, defeat


Synonyms: best, be victorious, come out on top, conquer, crush, down, drown, get around, get the better of, hurdle, knock over, knock socks off, lick, master, outlive, overpower, overthrow, overwhelm, prevail, prostrate, reduce, render, rise above, shock, stun, subdue, subjugate, surmount, survive, throw, triumph over, vanquish, weather, whelm, win, worst


Antonyms: give in, surrender, yield


جملات نمونه

1. overcome by perturbation, she contemplated suicide
از شدت پریشانی می خواست دست به خود کشی بزند.

2. overcome by despair
غرق در نومیدی،کاملا نومید

3. he was overcome by a rage of grief
التهاب اندوه براو چیره شد.

4. he was overcome by a superior opponent
حریف برتر بر او فائق آمد.

5. he was overcome by fear
ترس او را منکوب کرده بود.

6. she was overcome by a sense of outrage
احساس خشم شدید بر او مستولی شد.

7. she was overcome by emotion when she heard of her friend's death
هنگامی که خبر مرگ دوست خود را شنید دستخوش احساسات شد.

8. she was overcome by pity
ترحم او را شدیدا تحت تاثیر قرار داد.

9. to be overcome with merriment
از شادی در پوست خود نگنجیدن

10. unless you overcome your present muddle, your job is at risk
اگر بر سردرگمی فعلی خود فائق نشوی شغلت در خطر است.

11. we shall overcome someday!
یک روزی پیروز خواهیم شد!

12. you must overcome your bashfulness!
بایستی بر کمرویی خود چیره شوی !

13. the strength to overcome the difficulties of old age
توانایی تفوق بر مشکلات ایام پیری

14. he is trying to overcome his dependency on alcohol
او می کوشد بر اعتیاد خود به الکل فایق آید.

15. he was determined to overcome what he termed his hellish selfishness
او مصصم بود بر آنچه که آن را خودخواهی جهنمی می نامید چیره شود.

16. to succeed you must overcome diffidence!
شرط موفقیت آن است که بر عدم اعتماد به نفس چیره شوی !

17. we have failed to overcome poverty and illiteracy
ما در چیره شدن بر فقر و بیسوادی ناکام شده ایم.

18. teymoor's perseverance enabled him to overcome many obstacles
ثبات قدم تیمور او را قادر کرد که بر موانع فراوانی فایق شود.

19. after eating raw fish, i was overcome by nausea
پس از خوردن ماهی خام دچار تهوع شدم.

20. after the war, some germans were overcome by despair
بعد از جنگ نومیدی بر برخی از آلمان ها غلبه کرده بود.

21. faith in god enabled him to overcome the problems of his life
ایمان به خدا او را قادر کرد که بر مشکلات زندگی خود چیره شود.

22. necessary steps have been taken to overcome these shortcomings
برای برطرف کردن این کاستی ها اقدام لازم به عمل آمده است.

23. british seapower, partnered with the french, could overcome any country's navy
قدرت دریایی انگلیس با مشارکت فرانسه می توانست بر نیروی دریایی هر کشوری مستولی شود.

24. They suggested measures to overcome current difficulties.
[ترجمه ترگمان]آن ها تدابیری را برای غلبه بر مشکلات فعلی پیشنهاد کردند
[ترجمه گوگل]آنها اقداماتی را برای غلبه بر مشکلات کنونی پیشنهاد کردند

25. Some persuasion would be required to overcome her scruples.
[ترجمه ترگمان]بعضی از persuasion برای غلبه بر scruples لازم است
[ترجمه گوگل]برای غلبه بر ملاحظاتش لازم است برخی از متقاعدکنندگان

26. We can and must overcome our shortcomings.
[ترجمه ترگمان]ما می توانیم و باید بر کاستی های خود غلبه کنیم
[ترجمه گوگل]ما می توانیم و باید بر کمبودهایمان غلبه کنیم

27. He has been overcome with sympathy.
[ترجمه ترگمان]او از همدردی و همدردی پیروز شده است
[ترجمه گوگل]او با همدردی غلبه کرده است

28. They had to overcome formidable obstacles.
[ترجمه ترگمان]آن ها مجبور بودند بر موانع مدهش غلبه کنند
[ترجمه گوگل]آنها باید از موانع شدید غلبه کنند

29. She struggled against terrible odds to overcome her illness.
[ترجمه ترگمان]او به سختی تلاش می کرد تا بر بیماری او غلبه کند
[ترجمه گوگل]او برای مبارزه با بیماری های وحشتناک مبارزه کرد

30. The two parties managed to overcome their differences on the issue.
[ترجمه ترگمان]این دو حزب توانستند بر اختلافات خود در این زمینه غلبه کنند
[ترجمه گوگل]دو طرف توانست بر اختلافات خود در مورد این موضوع غلبه کنند

He overcame many difficulties.

او بر مشکلات بسیاری فائق آمد.


you must overcome your bashfulness!

بایستی بر کمرویی خود چیره شوی!


She was overcome by pity.

ترحم او را به‌شدت تحت‌تأثیر قرار داد.


we shall overcome someday!

یک روزی پیروز خواهیم شد!


پیشنهاد کاربران

غلبه کردن
win

غلبه کردن

بر طرف کردن

conquer ; defeat

overcome ( verb ) = غلبه کردن، چیره شدن، مستولی شدن، غالب آمدن، فایق آمدن، مسلط شدن، مغلوب کردن، شکست دادن، از پس کسی یا چیزی بر آمدن، برنده شدن، تحت تاثیر چیزی قرار گرفتن، از پا در آمدن

Definition = برای غلبه یا موفقیت در کنترل یا مقابله با چیزی/برای جلوگیری از اینکه کسی بتواند به شیوه معمول عمل کند یا فکر کند/

to overcome difficulties/obstacles/problems/resistance = برای غلبه بر سختی/ موانع / مشکلات / سماجت

مترادف با کلمه : conquer

Examples
1 - Juventus overcame Ajax in a thrilling game.
یوونتوس در یک بازی مهیج بر آژاکس غلبه کرد.
2 - Eventually she managed to overcome her shyness in class.
سرانجام او توانست در کلاس بر خجالتی بودنش غلبه کند.
3 - The family overcame many obstacles to purchase the house.
این خانواده برای خرید این خانه بر بسیاری موانع فایق آمدند.
4 - The young woman was overcome with emotion when she learned she had won a scholarship.
وقتی فهمید برنده بورسیه شده است زن جوان تحت تأثیر احساسات قرار گرفت.
5 - The plan was designed to help women and minorities overcome discrimination in the workplace.
این طرح برای کمک به زنان و اقلیت ها برای غلبه بر تبعیض در محل کار طراحی شده است.
6 - The firm must overcome its resistance to new technology
این شرکت باید بر سماجت خود در برابر فناوری جدید غلبه کند
7 - He was overcome with grief when his wife died
وقتی همسرش درگذشت غم و اندوه او را از پا در آورد
8 - She was overcome with remorse for not having visited her dying father
از اینکه به ملاقات پدر در حال مرگش نرفته بود ، پشیمانی سراسر وجودش را فرا گرفته بود.
9 - Overcome with/by emotion, she found herself unable to speak for a few minutes.
او که احساسات سراسر وجودش را فرا گرفته بود / احساس کرد که برای چند دقیقه قادر به صحبت نیست.
10 - I believe that we will overcome in the end.
من باور دارم که سرانجام ما پیروز خواهیم شد.
11 - He was overcome by smoke before he could get out of the apartment.
او قبل از اینکه بتواند از آپارتمان بیرون بیاید ، به وسیله دود از پای در آمد

فائق آمدن

از میان برداشتن

حل کردن

Overcome =win over =get over
فائق آمدن، برتری یافتن، پیروز ( چیره ) شدن، مسلط گشتن، تسلط پیدا کردن، غالب شدن، غلبه یافتن

Overcome =win over =get over
چیره گشتن، پیروز شدن، فائق آمدن، برتری یافتن، غالب شدن، غلبه یافتن ، مسلط گشتن، تسلط پیدا کردن

ظفر/سیطره/تفوق یافتن

غلبه کردن بر ، پیروز شدن بر
he finally could overcome his fear of flying
او در نهایت تونست به ترسش از پرواز غلبه کنه 👨‍❤️‍👨
زبان 87

احساساتی شدن

overcome with
to be strongly affected by an emotion or a feeling
Synonym: overwhelmed with
Nouns often used as objects with overcome with: fear, sadness, grief, joy, excitement, shame, gratitude

:Note
always used in the form "to be overcome with something", and never in the form "to overcome with something"


مواجهه. جنگ

برطرف شدن

تحت تاثیر قرار گرفتن ( در شیمی )
[he was overcome by hydrogen sulfide ]
در این جمله : او تحت تاثیر سولفید هیدروژن قرار گرفت

عبور کردن

بَرآمدن:
تلویحا از <<پَس>> چیزی برآمدن ( من از پَس این مشکل بَرمی آیم )
How can we overcome speeding problems?
چگونه می توانیم از پس مسائل سرعت بربیاییم؟

موفق شدن در سختی ها با استفاده از تلاش کردن یا برنامه ریزی

) Verb (
To deal successfully with a problem has been preventing you from achieving sth
غلبه کردن
پیروز شدن

تحت تأثیر چیزی بودن

غلبه کردن
( بعضا ) تمام کردن ( به پایان رساندنی که با موفقیت همراه باشد )


to prevent someone from being able to act or think in the usual way:
They were overcome by fumes from the fire and had to be carried out of their houses.
Overcome with/by emotion, she found herself unable to speak for a few minutes.

از پا در اومدن، مغلوب شدن
منابع• https://dictionary.cambridge.org/dictionary/english/overcome


کلمات دیگر: