کلمه جو
صفحه اصلی

component


معنی : جزء، مولفه، ترکیب کننده، ترکیب دهنده
معانی دیگر : جز، بخش، سازنده، سازه، هم هشته، تک هشته، اجزاء

انگلیسی به فارسی

اجزا، جز، مولفه


ترکیب‌کننده، ترکیب‌دهنده، تشکیل‌دهنده


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
• : تعریف: a part or element of a whole; constituent.
مترادف: constituent, division, element, ingredient, part
مشابه: fraction, item, member, piece, portion, section, segment, share

- One of the engine's components is damaged.
[ترجمه ترگمان] یکی از اجزای موتور آسیب دیده است
[ترجمه گوگل] یکی از اجزای موتور آسیب دیده است
- Vegetables are an important component of a healthy diet.
[ترجمه ترگمان] سبزیجات جز مهمی از رژیم غذایی سالم هستند
[ترجمه گوگل] سبزیجات جزء مهم رژیم سالم هستند
- Oxygen and hydrogen are the chemical components that make up the water molecule.
[ترجمه ترگمان] اکسیژن و هیدروژن جز شیمیایی هستند که مولکول آب را می سازند
[ترجمه گوگل] اکسیژن و هیدروژن اجزای شیمیایی هستند که مولکول آب را تشکیل می دهند
صفت ( adjective )
• : تعریف: acting as a component; belonging to; composing.
مترادف: constituent
مشابه: fractional, integral

- the component parts of an airplane engine
[ترجمه ترگمان] اجزای تشکیل دهنده یک موتور هواپیما
[ترجمه گوگل] اجزای یک موتور هواپیما

• ingredient, single piece which forms part of a larger whole; part, constituent
the components of something are its parts.

دیکشنری تخصصی

[شیمی] 1- جز، بخش، سازنده، سازه، هم هشته، تک هشته 2- مولفه، همنهند، همنه، مختص، مولف
[سینما] جزء
[عمران و معماری] مولفه - سازا - ماده متشکله - جز - سازنده - همنهند - جسم ترکیب کننده - قطعه
[کامپیوتر] مؤلهف، جزء - بخشی از کد نرم افزار که می تون آن را با کد دیگری ادغام کرد و کاربرد متفاوتی ایجاد نمود. وظیفه ی برنامه نویسی ساده تر می شود اگر مؤلفه های استانداردی برای انجام عملکردهای مفید وجود داشته باشند . برای کسب اطلاع از سیستم های ایجاد " نرم افزار مؤلفه ای" نگاه کنید به JavaBean ؛ Activex . برای اطلاع از شرح استانداردهای تعامل مؤلفه ها با یکدیگر، نگاه کنید به CORBA . - جزء مولفه
[برق و الکترونیک] جزء مولفه
[زمین شناسی] همنه، مولفه، سازنده یکی از اجزای مجموعه ای از مواد شیمیایی در یک سیستم ترمودینامیک که جرم نسبی آن ممکن است برای توصیف تمام ترکیب های درون آن سیستم متنوع باشد. یک همند احتیاجی/ الزاماً نباید بطور فیزیکی قابل فهم باشد و ممکن است آنقدر به خوبی شرح داده شده باشد که تمرکز منفی برای بعضی از سازنده ها یا همنه های سیستم داشته باشد. همنه ها تعداد کمینه واحدهای شیمیایی مورد نیاز برای توصیف رفتار قانون فاز یک سیستم می باشند/ مقایسه شود با: عامل تبادل.
[صنعت] اجزاء، سازه
[نساجی] جزء سازنده - ترکیب دو جزئی - جزء تشکیل دهنده
[ریاضیات] مولفه
[پلیمر] جزء سازنده
[آمار] مولفه

مترادف و متضاد

جزء (اسم)
part, portion, clause, appurtenance, gadget, component, ingredient, member, detail, sector, gizmo

مولفه (اسم)
component

ترکیب کننده (اسم)
component, synthesizer, incorporator

ترکیب دهنده (اسم)
component

constituent


Synonyms: basic, composing, elemental, fundamental, inherent, integral, intrinsic, part and parcel of, part of


part, element


Synonyms: constituent, factor, fixings, ingredient, item, making, makings, peripheral, piece, plug-in, segment, unit


Antonyms: whole


جملات نمونه

1. component parts
اجزای تشکیل دهنده

2. tangential component
مولفه ی مماسی،همنه سایانی

3. to separate something into its component parts
چیزی را به اجزای آن تقسیم کردن

4. The researchers discovered a common component in all types of the organism.
[ترجمه ترگمان]محققان یک جز مشترک در تمام انواع ارگانیسم را کشف کردند
[ترجمه گوگل]محققان یک عنصر رایج در همه انواع ارگانیسم را کشف کردند

5. Enriched uranium is a key component of a nuclear weapon.
[ترجمه ترگمان]اورانیوم غنی شده با غنی شده غنی شده، جز کلیدی سلاح هسته ای است
[ترجمه گوگل]اورانیوم غنی شده جزء اصلی سلاح هسته ای است

6. Revenues from oil are the biggest single component part in the country's income.
[ترجمه یزدان] درآمد حاصل از نفت بزرگ ترین بخش تشکیل دهنده درآمد کشور است.
[ترجمه ترگمان]درآمد حاصل از نفت بزرگ ترین بخش درآمد کشور است
[ترجمه گوگل]درآمد حاصل از نفت، بزرگترین بخش تکمیلی در درآمد کشور است

7. Each component is carefully checked before assembly.
[ترجمه محمود- مسلمی] جزیی ازیک، هرچیز، یاشیٕ/قسمتی، ازیک مجموعه
[ترجمه ترگمان]هر بخش قبل از مونتاژ به دقت کنترل می شود
[ترجمه گوگل]هر جزء قبل از مونتاژ به دقت بررسی می شود

8. Component failure was the cause of the accident.
[ترجمه ترگمان]شکست component دلیل تصادف بود
[ترجمه گوگل]شکست کامپوننت باعث حادثه شد

9. We've been breaking down the budget into its component parts.
[ترجمه یزدان] ما بودجه را به بخش های جزیی تقسیم کرده ایم.
[ترجمه ترگمان]ما بودجه را به بخش های جزیی آن تقسیم کرده ایم
[ترجمه گوگل]ما بودجه را به بخش های آن تقسیم کرده ایم

10. The control of inflation is a key component of the government's economic policy.
[ترجمه ترگمان]کنترل تورم یک جز کلیدی سیاست اقتصادی دولت است
[ترجمه گوگل]کنترل تورم جزء اصلی سیاست اقتصادی دولت است

11. The infantry is / are still an important component of the modernized armies.
[ترجمه ترگمان]پیاده نظام، جز مهمی از ارتش های مدرن هستند
[ترجمه گوگل]پیاده نظام هنوز / جزء مهمی از ارتش های مدرن است

12. Gorbachev failed to keep the component parts of the Soviet Union together.
[ترجمه ترگمان]گورباچف عملا نتوانست اجزا تشکیل دهنده اتحاد جماهیر شوروی را کنار هم نگه دارد
[ترجمه گوگل]گورباچف ​​نتوانست جزء جزایر اتحاد جماهیر شوروی را حفظ کند

13. Polish workers will now be making component parts for Boeing 757s.
[ترجمه ترگمان]کارگران لهستانی هم اکنون قطعات سازنده برای بوئینگ ۷۵۷ می سازند
[ترجمه گوگل]کارگران لهستانی در حال حاضر برای قطعات بوئینگ 757s قطعات را تولید خواهند کرد

14. Trust is a vital component in any relationship.
[ترجمه ترگمان]اعتماد جز حیاتی در هر رابطه ای است
[ترجمه گوگل]اعتماد جزء حیاتی در هر رابطه است

15. Fresh fruit and vegetables are an essential component of a healthy diet.
[ترجمه ترگمان]میوه و سبزیجات تازه یکی از اجزای اصلی رژیم غذایی سالم هستند
[ترجمه گوگل]میوه و سبزیجات تازه یک عنصر ضروری از یک رژیم سالم هستند

16. Surprise is an essential component of my plan.
[ترجمه ترگمان]سورپرایز جز ضروری نقشه من است
[ترجمه گوگل]تعجب یک جزء ضروری از برنامه من است

The battery is one of the main components of this motor.

باطری یکی از بخش‌های عمده‌ی این موتور است.


component parts

اجزای تشکیل‌دهنده


Fresh fruit and vegetables are an essential component of a healthy diet

میوه و سبزیجات تازه جزء حیاتی یک رژیم غذایی سالم است


پیشنهاد کاربران

مولفه . اجزا

لطفادرباره معنی ومفهوم واژهcomponentکه برروی وسایل صوتی وتصویری مثل تلویزیون حک شده راتوضیح دهید

این عبارت رو، رو تمام صفحات مجازیم گذاشتم، معنیش درسته؟
component by esi group

شاخه، زیر مجموعه

وقتی یه سیستم ، ماشین یا هرچیزی دیگه ای از قسمت های مختلفی ( parts ) تشکیل شده و یه کل رو بوجود میاره ، به یه قسمت از اون میگن component ، پس از مجموع این component ها اون کل بوجود اومده

جزء

تشکیل دهنده

constituent

جزء تشکیل دهنده چیزی
ریشه اش از compose است

عامل


بخشی که با قطعات دیگر ترکیب می شود و ماشین یا قطعه ای از تجهیزات را تولید می کند.


یکی از قسمتهای سیستم ، فرآیند یا ماشین.

موارد

عنصر

You have to consider two important components : speed and time
باید دو مولفه ی مهم را در نظر بگیرید. سرعت و زمان

یه چیزی شبیه factor

Chemical Components : اجزای شیمیایی ( ترکیبات شیمیایی یک چیز که تشکیل دهنده ی اون چیز هم هستن )

component ( noun ) = element ( noun )
به معناهای: عنصر، جزء، مولفه، بخش

یک جز تشکیل دهنده یک کل . . . Component ها در کنار یکدیگر دست به دست هم میدن و یک کل رو میسازن

( یک ) جز ( از چیزی )
مولفه ( ی کوچکی از یک مجموعه ی بزرگتر )

component

پیکرپار ( ویکیپدیا ) :
کلمه Component به معنی جزء و پیکرپار است و به صورت تخصصی در علوم رایانه با همان نام خود کامپاننت یا پیکرپار شناخته می شود. یک پیکرپار به تنهایی یک بسته نرم افزاری، یا یک ماژول ( تک پاره ) است، مانند محفظه ای که شامل مجموعه ای از توابع یا داده های مرتبط می شود.

پیشنهاد می شود از �پیکرپار� بمعنای اسم خاص Component در موارد مربوط به رایانه و برنامه نویسی استفاده شود تا با معانی دیگر نظیر جزء و مولفه که ممکن است مترادف های انگلیسی بسیاری مثلا در متن داشته باشد، تفاوت قائل شد.

component ( زبان‏شناسی )
واژه مصوب: بخش 1
تعریف: هریک از قسمت های چهارگانۀ تشکیل‏دهندۀ دستور زایشی‏ـ گشتاری

ترکیب دهنده، جز اصلی، تشکیل دهنده


کلمات دیگر: