کلمه جو
صفحه اصلی

dissolve


معنی : محلول شدن، حل کردن، منحل کردن، اب کردن، گداختن
معانی دیگر : آبگونه شدن، به صورت مایع درآمدن یا درآوردن، آب شدن یا کردن، حل شدن یا کردن، وارفتن، از هم پاشیدن، فروپاشیدن، متلاشی شدن، از بین رفتن یا بردن، منحل شدن یا کردن، فسخ کردن یا شدن، دستخوش (چیزی) شدن، برطرف کردن، زایل کردن یا شدن، از میان رفتن، ناپدید کردن یا شدن، (فیلم و تلویزیون) lap dissolve، فس کردن

انگلیسی به فارسی

آب کردن، حل کردن، گداختن، فسخ کردن، منحل کردن


انگلیسی به انگلیسی

• melt; be melted; change into a liquid; disappear; separate into parts; break apart, disperse; annul
if a solid substance dissolves or is dissolved, it mixes with a liquid solution until it disappears.
to dissolve an organization or legal relationship means to officially end it; a formal use.
if you dissolve into tears or laughter, you begin to cry or laugh, because you cannot control yourself.

دیکشنری تخصصی

[سینما] آثار بصری مخصوص - آمیختگی دو تصویر - آمیزش نما
[برق و الکترونیک] حل کردن ؛ دیزالو ادغام دو سیگنال تلویزیونی به گونه ای که همزمان با ناپدید شدن یک صحنه، صحنه دیگر به آهستگی ظاهر می شود.
[مهندسی گاز] آب کردن، حل کردن
[زمین شناسی] انحلال، حل شدن، در gis ادغام پلیگونها براساس خصوصیتهای مشترک برگزیده که به ایجاد پوشش پلیگونی ساده شده منجر می شود.
[حقوق] منحل کردن، باطل کردن، لغو کردن، فسخ کردن، تجزیه کردن
[نساجی] حل کردن - حل شدن
[پلیمر] انحلال یافتن، حل شدن
[سینما] درهم آمیزی تصاویر - هم گذاری تصویر - هم گذاری - محو و ظهور تصویر/ محو و ظهور کردن - محو صحنه - محو شدن تصویر - محو - گدازش - درهم روی تصاویر - آمیزش تصویری - کادرهای ادغام شده - آمیزش - ادغام - تداخل - تداخل تصاویر - تداخل نما - حل - آمیختن تصویر

مترادف و متضاد

محلول شدن (اسم)
dissolve

حل کردن (فعل)
assoil, solve, dissolve, untangle, unravel, work out, loose, decide, untie

منحل کردن (فعل)
dissolve, disband

اب کردن (فعل)
dissolve, flux, liquate

گداختن (فعل)
dissolve, melt, thaw, flux, liquate, smelt, fuse, liquify, liquefy, fuze

melt from solid to liquid; mix in


Synonyms: defront, deliquesce, diffuse, fluidify, flux, fuse, liquefy, liquesce, render, run, soften, thaw, waste away


Antonyms: coagulate, concentrate, solidify, unmix


disappear, disintegrate


Synonyms: break down, break into pieces, break up, crumble, decline, decompose, diffuse, dilapidate, disband, disperse, dissipate, dwindle, evanesce, evaporate, fade, melt away, perish, separate, unmake, vanish, waste away


Antonyms: appear, assemble, integrate, put together, unite


annul, discontinue


Synonyms: abrogate, adjourn, annihilate, break up, cancel, collapse, decimate, demolish, destroy, destruct, discharge, dismiss, disorganize, disunite, divorce, do away with, end, eradicate, invalidate, loose, overthrow, postpone, put an end to, quash, render void, repeal, resolve into, ruin, separate, sever, shatter, shoot, suspend, terminate, unmake, vacate, void, wind up, wrack, wreck


Antonyms: continue, marry, resolve


جملات نمونه

ice cream dissolving in the sun

بستنی که در آفتاب در حال آب شدن است


Sugar dissolves in water.

شکر در آب حل می‌شود.


1. dissolve this powder in water and drink it
این گرد را در آب حل کنید و بخورید.

2. dissolve in (or into) tears
گریه افتادن،اشک ریختن،سرشک از دیده جاری کردن

3. to dissolve a contract
قراردادی را فسخ کردن

4. to dissolve a marriage
ازدواجی را به هم زدن (فسخ کردن)

5. Put it dissolve into zero, whether not become poison.
[ترجمه ترگمان]آن را در صفر بگذارید، خواه سم شود
[ترجمه گوگل]قرار دادن آن به صفر، بدون اینکه مسموم شود تبدیل شود

6. Both salt and sugar dissolve easily in water.
[ترجمه ترگمان]هم نمک و هم قند به آسانی در آب حل می شوند
[ترجمه گوگل]هر دو نمک و شکر در آب آزاد می شوند

7. Snow and ice dissolve into water.
[ترجمه ترگمان]برف و یخ در آب حل می شوند
[ترجمه گوگل]برف و یخ در آب حل می شود

8. Dissolve two spoons of powder in warm water.
[ترجمه ترگمان]دو قاشق پودر را در آب گرم حل کند
[ترجمه گوگل]دو قاشق پودر را در آب گرم بریزید

9. Dissolve the chocolate in the top of a double boiler.
[ترجمه ترگمان]شکلات را در بالای یک کتری دوتایی حل کنید
[ترجمه گوگل]شکلات را در بالای دیگ بخار بردارید

10. Dissolve the salt in the warm water.
[ترجمه ترگمان]نمک را در آب گرم حل کنید
[ترجمه گوگل]نمک را در آب گرم بریزید

11. Dissolve the tablet in warm water.
[ترجمه ترگمان]the را در آب گرم حل کند
[ترجمه گوگل]قرص را در آب گرم بپزید

12. Drugs that dissolve blood clots can help people survive heart attacks.
[ترجمه ترگمان]داروهایی که لخته های خونی را حل می کنند می توانند به مردم کمک کنند تا از حملات قلبی جان سالم به در ببرند
[ترجمه گوگل]داروهایی که لخته شدن خون را دفع می کنند می توانند به مردم کمک کنند تا از حملات قلبی جلوگیری کنند

13. We'll dissolve this scene into another scene.
[ترجمه ترگمان]این صحنه را در یک صحنه دیگر حل می کنیم
[ترجمه گوگل]ما این صحنه را به یک صحنه دیگر رها خواهیم کرد

14. Most of these problems won't simply dissolve.
[ترجمه ترگمان]بسیاری از این مشکلات به سادگی حل نمی شوند
[ترجمه گوگل]اکثر این مشکلات به سادگی حل نمی شود

15. Kaifu threatened to dissolve the Parliament and call an election.
[ترجمه Shaghayegh] کایفو تهدید کرد که پارلمان را مجبور میکند و انتخابات را برگزار می کند
[ترجمه m.sor] کافو تهدید کرد که مجلس را منحل می کند و انتخابات را برگزار می کند
[ترجمه ترگمان]Kaifu تهدید کرد که پارلمان را منحل خواهد کرد و خواستار برگزاری انتخابات شد
[ترجمه گوگل]کایفو تهدید کرد که پارلمان را مجبور کند و انتخابات را برگزار کند

16. Nitric acid will dissolve most animal tissue.
[ترجمه ترگمان]نیتریک اسید بیشتر بافت های حیوانی را حل می کند
[ترجمه گوگل]اسید نیتریک بیشترین بافت حیوانی را دفع می کند

17. The King agreed to dissolve the present commission.
[ترجمه ترگمان]پادشاه موافقت کرد که این کمیسیون را منحل کند
[ترجمه گوگل]پادشاه موافقت کرد که کمیسیون کنونی را آزاد کند

The heat dissolved the candles.

حرارت شمع‌ها را آب کرد.


A direct hit had dissolved one of the tanks.

اصابت مستقیم (گلوله) یکی از تانکها را متلاشی کرده بود.


The king dissolved the parliament.

پادشاه مجلس را منحل کرد.


The committee was dissolved.

کمیته منحل شد.


to dissolve a marriage

ازدواجی را به هم زدن (فسخ کردن)


to dissolve a contract

قراردادی را فسخ کردن


The father dissolved in grief.

پدر غرق اندوه شد.


اصطلاحات

dissolve in (or into) tears

گریه افتادن، اشک ریختن، سرشک از دیده جاری کردن


پیشنهاد کاربران

حل شدن ، منحل شدن ، ذوب شدن

زایل کردن

ناپدید شدن

محو شدن، گُم شدن از دیدگان

حَلیدن = حل شدن.
حلاندن = حل کردن.

dissolve ( سینما و تلویزیون )
واژه مصوب: درآمیزی
تعریف: آمیزش دو نما به گونه ای که با آشکار و واضح شدن یک نما، نمای دیگر به تدریج محو شود

زدودن

dissolve در GIS به معنی ادغام کردن
( دو لایه در یکدیگر ) است.

Dissolve یعنی ادغام یا حل کردن عوارض لایه در یکدیگر در ArcGIS.

امتیاز کاربران


کلمات دیگر: