کلمه جو
صفحه اصلی

fulfill


معنی : انجام دادن، واقعیت دادن، عملی کردن، تمام کردن، تکمیل کردن، براوردن
معانی دیگر : انجام دادن، تکمیل کردن، تمام کردن، براوردن، واقعیت دادن

انگلیسی به فارسی

انجام دادن، تکمیل کردن، تمام کردن، برآوردن، واقعیت دادن


تحقق یابد، انجام دادن، براوردن، عملی کردن، تکمیل کردن، تمام کردن، واقعیت دادن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: fulfills, fulfilling, fulfilled
(1) تعریف: to effect or bring to realization or completion.
مترادف: accomplish, achieve, actualize, consummate, effect, realize
متضاد: frustrate
مشابه: complete, conclude, do, finish, perfect

- She eventually fulfilled her lifelong dream of publishing a novel.
[ترجمه ایلیا] او در نهایت رویای مادام العمر خودش را برای انتشار یک رمان آغاز کرد
[ترجمه پرسپولیس] او سرانچام، رؤیای دیرینه اش برای انتشار یک رمان را عملی کرد.
[ترجمه کاربر آبادیس] او سرانجام رویای دیرینه اش را ( برای ) انتشار یک رمان به واقعیت تبدیل کرد.
[ترجمه گنج جو] آرزوی دیرینه اش چاپ وانتشار یک رمان بود که بالاخره برآورده اس کرد.
[ترجمه ترگمان] او در نهایت رویای مادام العمر خود را برای انتشار یک رمان انجام داد
[ترجمه گوگل] او در نهایت رویای مادام العمر خود را برای انتشار یک رمان انجام داد

(2) تعریف: to execute or carry out (a duty, command, or the like).
مترادف: carry out, discharge, do, execute, perform
متضاد: neglect
مشابه: abide by, comply with, keep, obey, satisfy

- He fulfilled his military duty by serving two years in the Navy.
[ترجمه ترگمان] وی وظیفه نظامی خود را با خدمت دو سال خدمت در نیروی دریایی انجام داد
[ترجمه گوگل] او دو سال در نیروی دریایی خدمت نظامی خود را انجام داد
- The man failed to fulfill his responsibilities as a father.
[ترجمه ترگمان] مرد نتوانست مسئولیت های خود را به عنوان یک پدر انجام دهد
[ترجمه گوگل] این مرد نتوانست مسئولیت خود را به عنوان پدر انجام دهد

(3) تعریف: to satisfy (a requirement, expectation, or desire).
مترادف: fill, meet, satisfy
مشابه: answer, conform, discharge, execute, fit, suit

- She cannot graduate unless she fulfills the physical education requirement.
[ترجمه ترگمان] او نمی تواند فارغ التحصیل شود مگر اینکه نیازهای آموزشی فیزیکی را برآورده کند
[ترجمه گوگل] او نمیتواند فارغ التحصیل شود مگر اینکه او شرایط لازم برای آموزش و پرورش را برآورده کند

(4) تعریف: to live up to or develop the full potential of (oneself).
مترادف: achieve, actualize, realize
مشابه: attain, reach, satisfy

- She fulfills herself by doing volunteer work in the community.
[ترجمه ترگمان] او با انجام کاره ای داوطلبانه در جامعه خودش را انجام می دهد
[ترجمه گوگل] او با انجام کار داوطلبانه در جامعه خود خود را انجام می دهد
- How will you ever fulfill yourself if you don't get an education?
[ترجمه ترگمان] اگر سواد نداشته باشی، چطور می توانی به خودت وفا کنی؟
[ترجمه گوگل] اگر شما آموزش ندهید، چگونه می توانید خود را انجام دهید؟

• gratify, satisfy; execute, realize, bring into being, make a reality; accomplish; complete (also fulfil)

دیکشنری تخصصی

[ریاضیات] برآوردن، انجام دادن، اجرا کردن، برقرار بودن، صدق کردن، تمام کردن، تکمیل کردن، برآوردن

مترادف و متضاد

bring to completion


Synonyms: accomplish, achieve, answer, be just the ticket, carry out, comply with, conclude, conform, discharge, do, effect, effectuate, execute, fill, fill the bill, finish, hit the bull’s-eye, implement, keep, make it, make the grade, meet, obey, observe, perfect, perform, please, realize, render, satisfy, score, suffice, suit


Antonyms: fail, miss, neglect


انجام دادن (فعل)
accomplish, complete, achieve, do, perform, carry out, fulfill, make, implement, administer, administrate, put on, pay, char, consummate, do up, effectuate

واقعیت دادن (فعل)
fulfill, actualize, fulfil

عملی کردن (فعل)
fulfill, actualize, effect, fulfil

تمام کردن (فعل)
finish, attain, fulfill, process, end, wrap up, exhaust, integrate, fiddle away, polish off

تکمیل کردن (فعل)
perfect, complete, improve, supplement, fulfill, augment, fill out

براوردن (فعل)
comply, fulfill, fulfil

جملات نمونه

1. fulfill oneself
خواسته های (یا استعدادها و غیره) خود را برآوردن،کامیاب شدن

2. to fulfill a desire
آرزویی را برآوردن

3. to fulfill a need
نیازی را رفع کردن

4. to fulfill the heart's desire
کام دل گرفتن

5. to fulfill the requirements of entry to the university
شرایط ورود به دانشگاه را حایز بودن

6. to fulfill the terms of a contract
مفاد قراردادی را اجرا کردن

7. i will fulfill my promise
قول خود را انجام خواهم داد.

8. may god fulfill your prayers
خداوند دعاهای تو را مستجاب کند.

9. you ought to fulfill your duties toward your mother
تو باید به وظایف خود نسبت به مادرت عمل کنی.

10. his children promised to fulfill his dying wishes
فرزندانش قول دادند خواسته های دم مرگ او را به اجرا درآورند.

11. The workers are making efforts to fulfill this year's plan.
[ترجمه ترگمان]کارگران در حال انجام تلاش هایی برای رسیدن به این برنامه در سال جاری هستند
[ترجمه گوگل]کارگران تلاش می کنند تا برنامه امسال را برآورده کنند

12. Much of the electrical equipment failed to fulfill safety requirements.
[ترجمه ترگمان]بیشتر تجهیزات الکتریکی نتوانستند الزامات ایمنی را برآورده کنند
[ترجمه گوگل]بخش عمده ای از تجهیزات الکتریکی موفق به انجام الزامات ایمنی نشد

13. A nurse has to fulfill many duties in caring for the sick.
[ترجمه ترگمان]یک پرستار باید وظایف بسیاری را در مراقبت از بیماران انجام دهد
[ترجمه گوگل]پرستار باید وظایف زیادی در مراقبت از بیماران داشته باشد

14. He considered it a sacred duty to fulfill his dead father's wishes.
[ترجمه ترگمان]وظیفه مقدس این بود که خواسته های پدرش را برآورده کند
[ترجمه گوگل]او آن را یک وظیفه مقدس برای انجام خواسته های پدر مرده خود را در نظر گرفته است

15. She realized that she could never fulfill herself in such work.
[ترجمه ترگمان]متوجه شد که هرگز نمی تواند خود را در چنین کاری انجام دهد
[ترجمه گوگل]او متوجه شد که هرگز نمیتواند خودش را در چنین کاری تحقق ببخشد

16. This company should be able to fulfill our requirements.
[ترجمه ترگمان]این شرکت باید بتواند نیازهای ما را برآورده کند
[ترجمه گوگل]این شرکت باید بتواند نیازهای ما را برآورده کند

پیشنهاد کاربران

Fulfill obligations=ایفاء تعهدات

محقق شدن ( آرزوها )

عملی کردن، محقق کردن

شکوفایی

کارآیی داشتن، مفید بودن، به درد بخور بودن

تحقق بخشیدن، جامه عمل پوشاندن

to bring into actuality
effect or make real
( to do, perform, or obey ( a task or order, for example
carry out
to bring to an end
finish or complete, as a period of time

اغناء شدن

انجام دادن

محقق کردن

فراهم کردن

انجام دادن ( وظیفه )

ارضا کردن

بر اورده کردن

اجابت کردن

مفید و بدرد بخور بودن

راضی کردن، کامل کردن

انجام دادن
تکمیل کردن

ارضا شدن

کامروا کردن ، کامیاب کردن، خشنود ساختن،
رضامند کردن، راضی کردن، ارضا کردن،
اقناع کردن، سیراندن، و. . . . . .


جامه ی عمل پوشاندن

ارضا کننده

Meet someone s demands برآوردن خواسته های کسی

به فعل درآوردن


کلمات دیگر: