کلمه جو
صفحه اصلی

stuff


معنی : کالا، چیز، جنس، پارچه، ماده، چرند، انباشتن، چپاندن، پر کردن، تپاندن
معانی دیگر : ماهیت، نماد، ماده ی اصلی، جز اصلی، مایه، خمیره، موضوع، اثاث (اثاثیه)، چیز (چیزها)، اسباب آلات، متعلقات، آکندن، (با چیزی) پرکردن، (مجرا و غیره را) گرفتن، بستن، لمباندن، (با سرعت یا بی دقتی) قرار دادن، ریختن، انداختن، تاخرخره خوردن، پرخوری کردن، توی دل چیزی (گوسفند یا مرغ یا پلو و غیره) قرار دادن، آغندن، دلمه کردن، (پوست جانور را) با کاه و غیره پر کردن، پوست پیرایی کردن، پوست آکندن، (خودمانی) به هر جای نه بدتر خودت، به درک، مهارت، بلدی، کار ویژه، عمل، (خودمانی) گائیدن، پارچه (به ویژه پارچه ی پشمی)، دارو، خوردنی، خوراک، (امریکا - خودمانی) ماده ی مخدر، هروئین، خرت و پرت، آشغال، چیز به درد نخور، اسقاط، (در صندوق آرا) رای قلابی ریختن، مزخرف، لاطایل، یاوه، مصالح

انگلیسی به فارسی

چیز، ماده، کالا، جنس، مصالح، پارچه، چرند، پرکردن،تپاندن، چپاندن، انباشتن


چیز، ماده، جنس، پارچه، چرند، کالا، پر کردن، تپاندن، چپاندن، انباشتن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: the material or matter from or with which something is made; substance.
مترادف: material, substance
مشابه: matter

(2) تعریف: the core or essential element or quality of something.
مترادف: core, essence, quiddity

- She has the stuff to succeed.
[ترجمه Diana] او چیزهای لازم را برای موفقیت دارد.
[ترجمه شمسایی] او ابزار لازم برای موفقیت را دارد
[ترجمه پارسا میریوسفی] او ابزار و چیز های لازم برای موفقیت را دارد
[ترجمه ترگمان] اون باید موفق بشه
[ترجمه گوگل] او چیزهایی برای موفقیت دارد

(3) تعریف: unspecified material or articles, esp. personal possessions.
مترادف: belongings, paraphernalia, personal effects, things
مشابه: good, goods, property, thing

- Will you keep an eye on my stuff?
[ترجمه starco] آیا تو جنس ( کالا ) هایت را نگه میداری؟
[ترجمه محمد م] آیا تو مراقب وسایلم هستی ؟
[ترجمه Mohammad] آیا تو مراقب وسایل ( چیزها ، اشیا ، کالا ) من ، هستی ؟
[ترجمه ترگمان] میشه حواسم به وسایلم باشه؟
[ترجمه گوگل] آیا شما در مورد مسائل خود نگه دارید؟

(4) تعریف: (informal) unspecified abilities, ideas, talk, or action.

- He knows his stuff.
[ترجمه rere] اواز دارایی ( وسایلش ) آگاه است.
[ترجمه گلی افجه ] او وسایل خود را می شناسد
[ترجمه فروزش] او وظایف خود را می دانست.
[ترجمه ترگمان] اون وسایلش رو می دونه
[ترجمه گوگل] او چیزهای خود را می داند
- We did lots of stuff together.
[ترجمه ترگمان] ما کارای زیادی با هم کردیم
[ترجمه گوگل] ما چیزهای زیادی را باهم جمع کردیم

(5) تعریف: (informal) worthless or insignificant things or ideas.
مترادف: baloney, hokum, hooey, humbug, junk, nonsense, poppycock, rubbish, tommyrot, trash

- Don't let that stuff bother you.
[ترجمه ترگمان] نذار این چیزا اذیتت کنه
[ترجمه گوگل] اجازه ندهید که این کارها شما را ناراحت کند
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: stuffs, stuffing, stuffed
(1) تعریف: to pack, or pack into, a container or opening; cram.
مترادف: cram, heap, jam, pack, stow
مشابه: crowd, fill, impact, load, overstuff, wad, wedge

- Grandmother stuffed the cupboard.
[ترجمه Saghar] مادربزرگ قفسه را پر کرد.
[ترجمه ترگمان] مادربزرگ گنجه را پر کرد
[ترجمه گوگل] مادربزرگ کابینت را پر کرد
- Stuff your laundry down the chute.
[ترجمه ترگمان] خرت و پرت ها رو از chute ببر پایین
[ترجمه گوگل] لباس های خود را پایین بیاورید

(2) تعریف: to fill (a cavity or container) with stuffing.
مترادف: fill
مشابه: line, overstuff, pad, wad

- We stuffed the goose before roasting it.
[ترجمه Maedeh.Dolati] ما قبل از اینکه غاز را کباب کنیم ان را پر کردیم
[ترجمه ترگمان] قبل از آن که آن را کباب کنیم، غاز را خشک کردیم
[ترجمه گوگل] ما قبل از طعم آن غاز را پرت کردیم
- The pillows were stuffed with goose down.
[ترجمه آیدا عباسی] بالش ها را با پر غاز پر کرده بودند.
[ترجمه ترگمان] بالش ها گلوله شده بودند
[ترجمه گوگل] بالش با گوزن پر شده بود

(3) تعریف: to cram food into.
مترادف: cram, glut, gorge, gormandize, sate, satiate

- We stuffed ourselves at dinner.
[ترجمه گلی افجه ] ما خودمان را برای شام بزور جا کردیم
[ترجمه آیدا عباسی] خودمان را به زور برای شام دعوت کردیم.
[ترجمه ترگمان] سر شام خود را stuffed
[ترجمه گوگل] ما شام را پرت کردیم

(4) تعریف: in the United States, to put invalid votes into (a ballot box) in order to try to win an election by means of fraud.
مشابه: fix, rig
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• : تعریف: to eat too much; gorge.
مترادف: cram, glut, gormandize
مشابه: gobble, gorge, overindulge

• material of which something is made; essence; objects, things; personal belongings; cloth, fabric (british); nonsense (informal)
force into a container or opening, cram; fill with some type of stuffing; fill an animal hide with material that preserves its shape; eat a large amount of food, gorge
stuff is used to refer to things such as a substance, a collection of things, or the contents of something in a general way without mentioning the thing itself by name.
if you stuff something somewhere, you push it there quickly and roughly.
if a place or container is stuffed with things, it is full of them.
if you stuff yourself, you eat a lot of food; an informal use.
if you stuff a bird or a vegetable, you put a mixture of food inside it before cooking it.
if a dead animal is stuffed, it is filled with material so that it can be preserved and displayed.
if one thing is the stuff of another, the first thing is a very important feature or characteristic of the second thing; a formal use.
if you say that someone knows their stuff, you mean that they are good at doing something because they are experienced and know a lot about it.
see also stuffing.

دیکشنری تخصصی

[مهندسی گاز] ماده، کالا، پرکردن، اببندی
[نساجی] پرکردن - ماده اولیه

مترادف و متضاد

کالا (اسم)
article, object, stuff, lot, commodity, merchandise, ware, traffic, trafficker, mercery

چیز (اسم)
article, matter, object, thing, stuff, work, effects, res, nip, odds and ends, thingummy, widget

جنس (اسم)
breed, material, substance, stuff, kind, stamp, brand, mettle, commodity, ware, genre, gender, genus

پارچه (اسم)
stuff, lot, piece, cloth, fabric, textile, tissue

ماده (اسم)
abscess, article, material, matter, female, substance, stuff, point, clause, provision, paragraph, res, woman, metal

چرند (اسم)
windy, baloney, stuff, balderdash, blether, crap, blather, hokum, bosh, bologna, bilge water, bilk, boloney, trumpery, haver, rigmarole, jive, piffle

انباشتن (فعل)
assemble, accumulate, stack, fill, stuff, cumulate, hoard, bulk, agglomerate, hill, garner, stash, stow

چپاندن (فعل)
stuff, jam, thrust, cram, squeeze

پر کردن (فعل)
stop, fill, stuff, heap, load, glut, poison, infect, stud, deplume, fill in, stow, plenish, thwack, suffuse

تپاندن (فعل)
stuff

personal belongings


Synonyms: being, effects, equipment, gear, goods, impedimenta, individual, junk, kit, luggage, objects, paraphernalia, possessions, substance, tackle, things, trappings


essence, substance


Synonyms: bottom, bottom line, essentiality, heart, marrow, matter, meat, nitty-gritty, nuts and bolts, pith, principle, quintessence, soul, staple, virtuality


fabric


Synonyms: cloth, material, raw material, textile, woven material


load with


Synonyms: choke up, clog up, compress, congest, cram, crowd, fill, fill to overflowing, fill to the brim, force, glut, gobble, gorge, gormandize, guzzle, jam, jam-pack, overfill, overindulge, overstuff, pack, pad, push, ram, sate, satiate, shove, squeeze, stow, wad, wedge


Antonyms: unload, unstuff


جملات نمونه

1. stuff and nonsense!
(قدیمی - ندا حاکی از رد اظهارات دیگران) چرندیات و لاطائلات !،چه چرندیاتی !

2. to stuff a mattress with cotton
تشک را با پنبه پر کردن

3. to stuff one's head with trivia
کله ی خود را پر از مطالب کم اهمیت کردن

4. to stuff up a hole with mud
سوراخی را با گل بستن

5. what stuff is this cloth made of?
این پارچه از چه ماده ای است ؟

6. leave your stuff in the room
اثاثیه ات را در اتاق بگذار

7. do one's stuff
شیرین کاری کردن،مهارت خود را نشان دادن

8. he knows his stuff well
کار خودش را خوب بلد است.

9. do you call this stuff food!
اسم این را خوراک می گذاری !

10. real life is the stuff of his poetry
مایه ی شعر او زندگی واقعی است.

11. take this job and stuff it!
این شغل به درد عمه ات می خورد!

12. there has been some good stuff on tv lately
اخیرا تلویزیون چیزهای خوبی را نشان می دهد.

13. this novel is really boring stuff
این رمان واقعا چیز خسته کننده ای است.

14. we will soon find out what stuff he is made of
بزودی به ماهیت او پی خواهیم برد.

15. it is made of a kind of plastic stuff
از یک نوع ماده ی پلاستیکی ساخته شده است.

16. He leaves all the difficult stuff for me to do and it really hacks me off.
[ترجمه ترگمان]اون همه کارای سختی که برای من می کنه رو ول می کنه و این کار واقعا منو خراب می کنه
[ترجمه گوگل]او تمام مسائل دشوار را برای من میگذارد و من واقعا آن را دوست دارم

17. She's really hot stuff at baseball.
[ترجمه ترگمان]اون تو بیسبال چیزای سکسیه
[ترجمه گوگل]او واقعا چیزهای گرم در بیس بال است

18. Don't sweat the small stuff.
[ترجمه ترگمان]چیزهای کوچک را خیس نکن
[ترجمه گوگل]چیزهای کوچک را عرق نکنید

19. This cell phone sure is hot stuff.
[ترجمه ترگمان] این موبایل خیلی سکسیه
[ترجمه گوگل]این تلفن همراه مطمئن است چیزهای گرم است

20. All that stuff about catching giant fish was just a bit of poetic licence.
[ترجمه ترگمان]تنها چیزی که در مورد صید ماهی بزرگ وجود داشت، تنها کمی از مجوز شاعرانه بود
[ترجمه گوگل]همه چیزهایی که در مورد ماهیگیری غول پیکر به خرج دادند فقط کمی مجوزهای شاعرانه بود

21. I've got some sticky stuff on my shoe.
[ترجمه ترگمان]یه سری چیزای چسبناک روی کفشم دارم
[ترجمه گوگل]من برخی چیزهای چسبناک روی کفشم دارم

22. I don't know how you can eat that stuff!
[ترجمه گلی افجه ] نمیدونم چطور میتونی این اشغال رو بخوری
[ترجمه ترگمان]من نمی دانم تو چطور می توانی این چیزها را بخوری!
[ترجمه گوگل]من نمی دانم که چطور می توانید این چیزها را بخورید!

23. There's some white stuff on this plate.
[ترجمه گلی افجه ] مقداری اشغال سفید روی این بشقاب هست
[ترجمه ترگمان]یه سری چیزای سفید روی این بشقاب هست
[ترجمه گوگل]در این صفحه برخی چیزهای سفید وجود دارد

24. Radio Aire only plays Top 40 stuff and oldies.
[ترجمه ترگمان]\"رادیو Aire\" تنها ۴۰ تا از stuff و oldies را بازی می کند
[ترجمه گوگل]رادیو اریور تنها 40 بازی برتر و قدیمی دارد

25. We could supply you with the stuff in the raw tomorrow.
[ترجمه ترگمان]ما می تونیم فردا مواد رو با این چیزا برات فراهم کنیم
[ترجمه گوگل]ما می توانیم مسائل را در فردا خام عرضه کنیم

leave your stuff in the room

اثاثیه‌ات را در اتاق بگذار


This novel is really boring stuff.

این رمان واقعاً چیز خسته‌کننده‌ای است.


do you call this stuff food!

اسم این را خوراک می‌گذاری!


It is made of a kind of plastic stuff.

از یک نوع ماده‌ی پلاستیکی ساخته شده است.


what stuff is this cloth made of?

این پارچه از چه ماده‌ای است؟


Real life is the stuff of his poetry.

مایه‌ی شعر او زندگی واقعی است.


We will soon find out what stuff he is made of.

به‌زودی به ماهیت او پی خواهیم برد.


There has been some good stuff on TV lately.

اخیراً تلویزیون چیزهای خوبی را نشان می‌دهد.


to stuff one's head with trivia

کله‌ی خود را پر از مطالب کم‌اهمیت کردن


to stuff a mattress with cotton

تشک را با پنبه پر کردن


My nose is stuffed up.

بینی من گرفته است.


to stuff up a hole with mud

سوراخی را با گل بستن


She had stuffed so much clothing in the suitcase that its door wouldn't close.

آن‌قدر لباس در چمدان چپانده بود که درش بسته نمی‌شد.


She stuffed the rod into the hole.

میله را در سوراخ تپاند.


He stuffed the letter through the door and rushed away.

نامه را از در تو انداخت و با شتاب رفت.


He stuffed the coins into his pocket.

سکه‌ها را توی جیبش ریخت.


The children stuffed themselves with cake.

بچه‌ها تا می‌توانستند کیک خوردند.


I am so stuffed, I can hardly move.

آن‌قدر خورده‌ام که به‌سختی می‌توانم حرکت کنم.


stuffed vine leaves

دلمه‌ی برگ مو


dried peaches stuffed with walnuts

هلوی جوز آغند


a lambkin stuffed with parsley and prunes

شیشک که توی شکمش جعفری و آلو خشک گذاشته‌اند


a stuffed bear

خرس پوست آکنده


take this job and stuff it!

این شغل به‌درد عمه‌ات می‌خورد!


He knows his stuff well.

کار خودش را خوب بلد است.


He wanted more money but I told him to get stuffed.

او پول بیشتری می‌خواست؛ ولی به او گفتم خدا روزیت را جای دیگری بدهد.


اصطلاحات

a stuffed shirt

(عامیانه) آدم مغرور و خودنما


do one's stuff

شیرین‌کاری کردن، مهارت خود را نشان دادن


get stuffed

(انگلیس - عامیانه) گم‌شو!، برو پی‌ کار خودت!، خدا روزیت را جای دیگر بدهد


stuff and nonsense!

(قدیمی - ندا حاکی از رد اظهارات دیگران) چرندیات و لاطائلات!، چه چرندیاتی!


that's the stuff!

(عامیانه) درست خودش است!، درست همین!


پیشنهاد کاربران

Any material, substance or group of things

مسائل

تجهیز ( تجهیزات )
In everyday English, people usually say stuff or, in British English, things rather than equipment
?Have you got your tennis stuff

پر کردن

کار ( فعالیت های مختلف )

تجهیزات

Fill with something

مسائل_چیزهای_ مشابه. . . . . و غیره . . . وامثالهم
I like reading and stuff


این جور چیزها

Stuff معنی "چیزا"و"از این قبیل چیزها"و"از اینجور چیزها" رو میده. . .
مثلا:I like reading and stuff
یعنی ( من خوندن و اینجور چیزا ( اینجور کارا ) رو دوست دارم )

Matter or material; ex:we need salad stuff

به معنی وسیله

انباشتن

other stuff like this
یه چیزی تو این مایه ها

مقولات

غیره، باقی چیزها، امثالهم . . . هم معنی میده

Stuff همانطور که در بالا گفته شده
در ترم های مختلف به. صورت های زیر تو کتاب ها اومده:
Stuffed animal:عروسک پر شده از پوشال - پرشده -
Stuff:I like reading and stuffدر اینجا به معنی "اینجور چیزا" و "از این قبیل کار ها"رو میده
Stuff:salad stuffبه معنی "کالا "یا"ماده ی مورد نیاز برای چیزی"یا همون "ماده اولیه"
Stuffyهم که فقط در یک مورد stuffy noise به کار میرود یعنی بینی که راه تنفسی اش بسته شده باشد. . .

: کالا، چیز، جنس، پارچه، ماده، چرند، انباشتن، چپاندن، پر کردن، تپاندن

لوازم تجهیزات
Gym stuff لوازم ورزشی
Swimming stuff تجهیزات یا لوازم شنا

چیز، ماده، جنس

تجهیزات
ازاین قبیل
لوازمات

وسایل

صافکاری

ای جور چیزا . کالا. جنس

کالا ، جنس، وسایل - - - material

فعل:پر کردن
اسم:کالا

اسم:
چیزمیز، چیز ( ما تو فارسی چجوری به همه چی میگیم "چیز" )
فعل:
1. چپاندن
2. پر کردن

* stuff به معنی چیز همیشه غیر قابل شمارش است مثلا:
. He has all kinds of stuff in his drawer
اما اگر به شکل foodstuff به کار برود قابل شمارش می شود و در حالت جمع "s" می گیرد.

سبک یا شیوه

بن مایه، خمیرمایه، جوهره

fill with some thing
توجه معنیverb ان این است. به فارسی یعنی چیز ، جنس، کالا ، ماده

چیز، مورد

آثار و کارهای هنری و ادبی

meaning : fill with something
معنی : پر کردن با چیزی
sentence 1 : the pillow was stuffed with feathers.
. sentence 2 : peppers stuffed with rice
sentence 3 : he quickly stuffed a few clothes into a suitcase.

اسم:
1. چیز ( چیزها )
2. somebody’s stuff وسایل یا چیزهای کسی
3. چیز ( چیزها )
4. آثار و کارهای هنری و ادبی
5. . . . and stuff و اینجور چیزا
6. the ( very ) stuff of dreams/life/politics دقیقا رویا/زندگی/سیاست
7. do/show your stuff نشان دادن ( توانایی ها )
فعل:
1. چپاندن
2. پر کردن، تپاندن
3. پرکردن داخل فلفل دلمه، مرغ و . . . قبل از پخت
4. پر کردن داخل پوست حیوان مرده تا شکل حیوان را بگیرد ( برای دکور )
5. stuff yourself تا خرخره خوردن
6. get stuffed گمشو!، برو پی کار خودت !، خدا روزیت را جای دیگر بدهد


به زبان فارسی میشه کالا یا جنس
به زبان انگلیسی هم میشه :fill with somethinge
جمله : I dont like his stuff.
معنی : من کالای اورا دوست نداشتم.
جمله : کالا های مغازه ی آن خانم خیلی زشت/خوشگل بود .

♡چیز ، کالا♡

طرح ها و آرزوهایی که محتملاً هرگز محقق نخواهند شد، خیال باطل، فکر خام

چیز میز

🔺️STAFF : کادر - کارکنان - personnel/چوب دستی - عصا/کار کردن - مجهز ساختن
Mefical staff کادر پزشکی
Treatment staff کادر درمان
Mefical treatment درمان پزشکی
Treatment : درمان - معالجه// رفتار - طرز عمل - عملکرد
🔺️STUFF : چیز میز - وسیله - وسایل/چوب دستی/چیز - ماده - مصالح/پر کردن - گاییدن
Is that stuff for sale? وسیله
what stuff is this cloth made of?
- این پارچه از چه مادهای است؟
do you call this stuff food? اسم اینو غذا میزاری ( این چیزو )
Come and stuff my little pussy بیا منو مورد لطف و مغفرت خودت قرار بده ( نمودن )

وسایل، شئی

Stuff:material
ماده:Stuff

کالا وسیله

Thing

matter / material . ماده . موارد مورد نیاز برای انجام کاری
example : We need salad stuff

حرکات ورزشی

Stuffبه معنی کالا و وسیله


Fill with something



جل و پلاس

I can bring some paper plates and stuff

من می تونم بشقاب کاغذی و این جور چیزا بیارم!

Stuff : این جور چیزا

Stuff me /she/he. . . . .
دخلشو بیاره
کشتن

خرت و پرت


کلمات دیگر: