کلمه جو
صفحه اصلی

integral


معنی : انتگرال، بی کسر، کامل، صحیح، درست، تمام
معانی دیگر : جدایی ناپذیر، جدا نشدنی، لایتجزی، اساسی، بنیادی، سازنده، یکپارچه، تمام و کمال، تام، هماگن، (ریاضی) درست، (عدد) صحیح، بندک، تابع اولیه، بندکمند، جامع، بی خرده

انگلیسی به فارسی

درست، صحیح، بی کسر، کامل، تمام، انتگرال


انتگرال، کامل، صحیح، بی کسر، تمام، درست


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
مشتقات: integrally (adv.)
(1) تعریف: being an essential part of the whole.
متضاد: accessory
مشابه: component, constituent, intrinsic, organic

- Hydrogen is integral to the water molecule.
[ترجمه قباد] هیدروژن برای مولکول آب اساسی است
[ترجمه ترگمان] هیدروژن انتگرال مولکول آب است
[ترجمه گوگل] هیدروژن جزئی از مولکول آب است
- Although a minor character, she is integral to the play.
[ترجمه ترگمان] با اینکه شخصیت کوچکی دارد، اما برای نمایش ضروری است
[ترجمه گوگل] اگر چه یک شخصیت جزئی است، او جدای از بازی است
- These columns are integral to the design.
[ترجمه ترگمان] این ستون ها جز لاینفک طراحی هستند
[ترجمه گوگل] این ستونها یکپارچه به طراحی هستند

(2) تعریف: indispensable; essential.
مترادف: essential, indispensable
متضاد: incidental, peripheral
مشابه: important

- His idea was integral to the success of the plan.
[ترجمه ترگمان] ایده او انتگرال گرفتن از موفقیت این برنامه بود
[ترجمه گوگل] ایده او این بود که بخشی از موفقیت طرح بود
- As the driver of the getaway car, he was an integral part of the gang.
[ترجمه ترگمان] به عنوان راننده خودروی فراری، او جز لاینفک این باند بود
[ترجمه گوگل] به عنوان راننده ماشین گریز، او بخشی جدایی ناپذیر از باند بود

(3) تعریف: composed of parts which when integrated create a whole.

- The council put forward an integral plan of development for the area.
[ترجمه ترگمان] این شورا طرحی جامع از توسعه منطقه را مطرح نمود
[ترجمه گوگل] این شورا یک طرح جامع توسعه برای این منطقه ارائه داد

• something which is whole, entire thing; riemann integral, expression which will produce a given differential when differentiated (mathematics)
pertaining to or part of a whole; intrinsic, essential, constituent; made up of parts which together form a whole; whole, complete, undivided
if one thing is an integral part of another thing, it is an essential part of it.

دیکشنری تخصصی

[برق و الکترونیک] انتگرال
[مهندسی گاز] تابع اولیه، انتگرال
[ریاضیات] تغییر متغیر در انتگرال ریمان-استیلجس، صحیح، کامل، تام، تمام، انتگرال، تغییر متغیر در انتگرال لبگ، درست
[آمار] انتگرال, صحیح

مترادف و متضاد

انتگرال (اسم)
integral

بی کسر (صفت)
integral

کامل (صفت)
main, large, absolute, total, full, perfect, complete, thorough, exact, mature, whole, plenary, stark, orbicular, culminant, unabridged, intact, exhaustive, full-blown, full-fledged, unqualified, integral, unmitigated

صحیح (صفت)
good, right, true, correct, accurate, exact, valid, authentic, all right, safe, simon-pure, integral, well-advised

درست (صفت)
right, upright, straight, true, perfect, genuine, correct, out-and-out, accurate, exact, valid, just, authentic, even, whole, entire, trustworthy, straightforward, plumb, veracious, legitimate, conscionable, orthodox, incorrupt, indefectible, integral, leveling, well-advised

تمام (صفت)
main, full, complete, thorough, out-and-out, through, all, whole, entire, rounded, thru, full-blown, integral

necessary, basic


Synonyms: component, constituent, elemental, essential, fundamental, indispensable, intrinsic, requisite


Antonyms: extrinsic, secondary, supplemental, unnecessary


complete


Synonyms: aggregate, choate, elemental, entire, full, indivisible, intact, part-and-parcel, perfect, unbroken, undivided, whole


Antonyms: accessory, fractional, part, partial, supplementary


جملات نمونه

1. integral domain
دامنه ی درست

2. an integral part
بخش جدایی ناپذیر

3. improper integral
انتگرال ناسره،انتگرال مجازی

4. indefinite integral
انتگرال نامعین،تابع اولیه

5. iterated integral
(ریاضی) انتگرال بارسته

6. multiple integral
انتگرال بستا

7. a hospital, a medical school, and a laboratory all in one integral group
یک بیمارستان و یک دانشکده ی پزشکی و یک آزمایشگاه جملگی در یک گروه کامل

8. He's an integral part of the team and we can't do without him.
[ترجمه ترگمان]او قسمتی از گروه است و ما نمی توانیم بدون او انجام دهیم
[ترجمه گوگل]او بخشی جدایی ناپذیر از تیم است و ما نمی توانیم بدون او کار کنیم

9. The Diaoyu Islands are an integral part of Chinese territory.
[ترجمه ترگمان]جزایر Diaoyu بخشی جدایی ناپذیر از قلمرو چین هستند
[ترجمه گوگل]جزایر دایویو بخشی جدایی ناپذیر از قلمرو چینی است

10. That's an integral part of the country.
[ترجمه ترگمان]این بخش جدایی ناپذیر از کشور است
[ترجمه گوگل]این یک بخشی جدایی ناپذیر از کشور است

11. Steel is an integral part of a modern skyscraper.
[ترجمه ترگمان]فولاد بخش اصلی یک آسمان خراش مدرن است
[ترجمه گوگل]فولاد بخشی جدایی ناپذیر از آسمان خراش مدرن است

12. I'm specializing in differential and integral calculus.
[ترجمه ترگمان]من در محاسبات دیفرانسیل و انتگرال گیر کرده ام
[ترجمه گوگل]من متخصص در حساب دیفرانسیل و انتگرال هستم

13. All models have an integral CD player.
[ترجمه ترگمان]همه مدل ها یک بازیگر اصلی سی دی دارند
[ترجمه گوگل]همه مدل ها دارای یک پخش کننده سی دی است

14. Practical work forms an integral part of the course.
[ترجمه ترگمان]کار عملی، بخش جدایی ناپذیری از این دوره را تشکیل می دهد
[ترجمه گوگل]کار عملی یک جزء جدایی ناپذیر از دوره را تشکیل می دهد

15. The arms and legs are integral parts of the human body; they are integral to the human body.
[ترجمه ترگمان]دست ها و پاها بخش های جدایی ناپذیر بدن انسان هستند؛ آن ها برای بدن انسان ضروری هستند
[ترجمه گوگل]بازوها و پاها جزء جدایی ناپذیر بدن انسان هستند؛ آنها جزء بدن انسان هستند

16. She is our best player, and is integral to our team.
[ترجمه ترگمان]او بهترین بازیکن ما است و برای تیم ما ضروری است
[ترجمه گوگل]او بهترین بازیکن ما است و جدای از تیم ما است

17. Music is an integral part of the school's curriculum.
[ترجمه ترگمان]موسیقی بخش مهمی از برنامه درسی مدارس است
[ترجمه گوگل]موسیقی بخش جدایی ناپذیر از برنامه درسی مدرسه است

an integral part

بخش جدایی‌ناپذیر


a hospital, a medical school, and a laboratory all in one integral group

یک بیمارستان و یک دانشکده‌ی پزشکی و یک آزمایشگاه جملگی در یک گروه کامل


integral domain

دامنه‌ی درست


indefinite integral

انتگرال نامعین، تابع اولیه


پیشنهاد کاربران

Essential


لاینفک

حداکثری

لاینفک

Integral part=جزو لاینفک

اصلی

الزام، ضرورت

حاصل جمع

وا نماندن

در اصل به معنی بخش جدا نشدنی یک چیز و مولفه ی بنیادی چیزی است
عجالتا اما به معنی ضروری - حیاتی به کار می رود.

integral protein پروتئین سراسری

لاینفک
Integral part = عضو لاینفک، جزو لاینفک

دوستمون به integral part اشاره کردن. پس گویا این دوتا زیاد با هم میان چون من هم زیاد دیدم این دوتارو باهم
معنی integral میشه
very important and necessary

Integral part میشه عضو جدایی ناپذیر و لاینفک و چسبیده

An integral part of our family : عضو جدایی ناپذیر خانواده ی ما

همچنین معنی انتگرال هم میده در ریاضیات یا mathematics
a function of which a given function is the derivative, i. e. which yields that function when differentiated, and which may express the area under the curve of a graph of the function.

ضروری

ضروری بنیادی اساسی

سراسری


کلمات دیگر: