کلمه جو
صفحه اصلی

burden


معنی : مسئولیت، بار، گنجایش، وزن، بار مسئولیت، طفل در رحم، بار کردن، تحمیل کردن، سنگین بار کردن
معانی دیگر : آنچه حمل شود، محموله، باری، باربر، بارکش، (مجازی) بار غصه یا مسئولیت (و غیره)، سربار، سربار شدن، بار کسی را افزودن، مزاحم شدن، بارکشی، حمل، ترابری، (در کشتی) ظرفیت حمل بار، گنجایش کشتی، اندیشه ی اصلی (نطق یا داستان و غیره)، موضوع اصلی (که مرتب به آن اشاره شود)، (قدیمی) همراهی صدای بم (در موسیقی)، (ترانه) بخش تکراری، ترجیع بند، بخش آواز گروهی، صدای نی انبان (bagpipe)

انگلیسی به فارسی

بار، وزن، گنجایش، طفل در رحم، بارمسئولیت، بارکردن، تحمیل کردن، سنگین بار کردن


بارگیری، بار، مسئوليت، بار مسئوليت، وزن، گنجایش، طفل در رحم، بار کردن، تحمیل کردن، سنگین بار کردن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: something that is carried, borne, or endured, usu. with some difficulty.
مترادف: load
مشابه: affliction, care, cargo, cross, difficulty, encumbrance, freight, hardship, hindrance, impediment, millstone, onus, strain, task, tax, trial, trouble, weight, yoke

- The packs were a heavy burden for the little burro.
[ترجمه farmiland] بسته ها یک بار سنگین برای کره خر بود
[ترجمه ترگمان] بار سنگین بار سنگین بار سنگینی بار را بر دوش انداخت
[ترجمه گوگل] بسته ها یک بار سنگین برای کوچکترین خرچنگ بود
- His mother's ill health is somewhat of a burden on us, but we bear up.
[ترجمه ترگمان] سلامتی مادرش تا حدی بر ما سنگینی می کند، اما ما تحمل می کنیم
[ترجمه گوگل] سلامت مادر مادرش تا حدودی بر ما تحمیل شده است، اما ما تحمل می کنیم

(2) تعریف: responsibility.
مترادف: charge, duty, obligation, onus, responsibility
مشابه: liability, load, task

- You have the burden of finishing the task since it was you who insisted on undertaking it.
[ترجمه ترگمان] وظیفه شما این است که وظیفه را به پایان برسانید، چون خودتان اصرار کردید که این کار را به عهده بگیرید
[ترجمه گوگل] از آنجایی که این کار را انجام دادید، وظیفه اتمام کار را انجام می دهید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: burdens, burdening, burdened
• : تعریف: to place a burden on; assign a burden to.
مترادف: encumber, saddle, weigh down, weight
متضاد: relieve, unburden
مشابه: afflict, bother, charge, hamper, handicap, lade, obligate, oppress, overburden, overload, overtax, strain, tax, trouble, worry

- His boss burdened him with a lot of work to finish over the weekend.
[ترجمه کیانوش] رئیسش با کارهای زیادی او را تحت فشار قرار داد تا طی آخر هفته به اتمام برساند
[ترجمه ترگمان] رئیسش او را با کاره ای زیادی تحت فشار قرار داد تا آخر هفته تمام شود
[ترجمه گوگل] رئیس او او را با کارهای زیاد برای پایان دادن به آخر هفته به او تحمیل کرد
اسم ( noun )
• : تعریف: the repeated chorus of a song; refrain.
مترادف: chorus, refrain
مشابه: verse

• load; weight; capacity, volume
load; weigh down
something that is a burden causes you a lot of worry, hard work, or financial problems.
a burden is also a heavy load that is difficult to carry; a literary use.
if you say that the burden of proof is on someone, you mean that they have the task of proving that they are correct, for example when they have accused someone else of a crime.

دیکشنری تخصصی

[زمین شناسی] فاصله افقی سینه کار تا اولین ردیف چالها
[حقوق] بار، محموله، بار دلیل، بار مسئولیت
[معدن] بارسنگ(آتشباری)

مترادف و متضاد

مسئولیت (اسم)
post, accountability, responsibility, liability, charge, burden, office, load, trust

بار (اسم)
charge, burden, bar, admittance, load, cargo, restaurant, alloy, audience, loading, barroom, fruit, brunt, fardel, freight, freightage, onus, ligature, encumbrance

گنجایش (اسم)
aptitude, capacity, inclusion, burden, content, caliber, module

وزن (اسم)
cadence, charge, burden, movement, scale, avoirdupois, rhythm, differentia

بار مسئولیت (اسم)
burden

طفل در رحم (اسم)
burden

بار کردن (فعل)
prime, burden, fill, load, weight, pack, freight, lade, steeve

تحمیل کردن (فعل)
burden, task, put on, impose, inflict, protrude, constrain, horn in, saddle

سنگین بار کردن (فعل)
burden

mental weight; stress


Synonyms: accountability, affliction, albatross, anxiety, ball and chain, blame, care, charge, clog, concern, deadweight, difficulty, duty, encumbrance, excess baggage, grievance, hardship, Herculean task, hindrance, load, millstone, misfortune, mishap, obstruction, onus, punishment, responsibility, sorrow, strain, task, tax, thorn in one’s side, trial, trouble, weary load, work, worry


Antonyms: aid, help, relief


encumber, strain


Synonyms: afflict, bear down on, bother, crush, cumber, depress, dish it out, dish out, dump on, encumber, give it to, hamper, handicap, hinder, impede, lade, load, make heavy, obligate, oppress, overcharge, overload, overwhelm, pile, press, saddle with, snow, snow under, stick it to, strain, tax, trouble, try, vex, weigh down, worry


Antonyms: aid, help, relieve


جملات نمونه

1. The burden of the country's safety is in the hands of the President.
مسئولیت امنیت کشور بر عهده رئیس جمهور است

2. Irma found the enormous box too much of a burden.
ایرما دریافت که جعبه بزرگ برای او سنگین است

3. Ricky carried the burden throughout his college career.
ریکی بار مسئولیت را در طول دوران دانشجویی به دوش می کشید

4. the burden of a speech
موضوع اصلی سخنرانی

5. the burden of proof
مسئولیت اثبات ادعا

6. the burden of responsibility
بار مسئولیت

7. a insupportable burden
بار توان فرسا

8. an added burden
بار اضافی

9. beasts of burden
چارپایان باربر

10. beasts of burden
چهارپایان باربر

11. under a crushing burden of debt
زیر سنگینی خرد کننده ی قرض

12. i don't want to burden you with my problems
نمی خواهم بار مشکلات خود را به دوش شما بیاندازم.

13. in order to relieve the burden on the hospital staff
به منظور سبک کردن بار کارکنان بیمارستان

14. to relieve somebody of a burden
باری را از دوش کسی برداشتن

15. he regards taxes as a heavy burden
او مالیات ها را به عنوان باری سنگین تلقی می کند.

16. since you are accusing him, the burden of proof is on you
چون او را متهم می کنی مسئول اثبات ادعای خود هستی.

17. a law framed to equalize the tax burden
قانونی که برای تعدیل فشار مالیات (بر مردم) تدوین شده است

18. a man who has bravely sustained the burden of responsibility
مردی که با شهامت بار مسئولیت را تحمل کرده است

19. Why do you burden yourself with your sister's dog?
[ترجمه ترگمان]چرا خودت را با سگ خواهرت تحمیل می کنی؟
[ترجمه گوگل]چرا خودت را با سگ خواهر خود تحمل میکنی؟

20. The manager carries the greatest burden of responsibility.
[ترجمه ترگمان]مدیر بیش ترین مسیولیت را بر عهده دارد
[ترجمه گوگل]مدیر بزرگترین مسئولیت را بر عهده دارد

21. Such a high increase will impose an undue burden on the local tax payer.
[ترجمه ترگمان]چنین افزایشی باعث تحمیل بار اضافی بر دوش پرداخت کننده مالیات محلی خواهد شد
[ترجمه گوگل]چنین افزایش بالا یک بار ناخوشایند را برای پرداخت کننده مالیات محلی تحمیل می کند

22. Skill is no burden.
[ترجمه ترگمان]مهارت در کار نیست
[ترجمه گوگل]مهارت بدون بار است

23. He could not shoulder the burden alone.
[ترجمه ترگمان]او نمی توانست بار سنگین را به دوش بکشد
[ترجمه گوگل]او نمیتوانست بار را به تنهایی شانه کند

24. Her father carried a heavy burden of responsibility.
[ترجمه ترگمان]پدرش مسئولیت سنگینی بر دوش داشت
[ترجمه گوگل]پدرش بار مسئولیت سنگینی را تحمل کرد

25. His invalid father is becoming a burden.
[ترجمه ترگمان]پدر علیل او در حال تبدیل شدن به یک مسئولیت است
[ترجمه گوگل]پدر نامعتبر او بارور شدن است

26. Knowledge is no burden [burthen].
[ترجمه ترگمان]آگاهی باری بر دوش نیست [ burthen ]
[ترجمه گوگل]دانش بدون بار است

27. The measures will lighten the tax burden on small businesses.
[ترجمه ترگمان]این تدابیر بار مالیاتی را بر تجارت های کوچک کاهش خواهند داد
[ترجمه گوگل]این اقدامات بار مالیاتی را برای کسب و کارهای کوچک کاهش خواهد داد

They used to force slaves to carry heavy burdens.

بردگان را مجبور می‌کردند بارهای سنگینی را حمل کنند.


beasts of burden

چهارپایان باربر


the burden of responsibility

بار مسئولیت


in order to relieve the burden on the hospital staff

به منظور سبک کردن بار کارکنان بیمارستان


the burden of proof

مسئولیت اثبات ادعا


I don't want to burden you with my problems.

نمی‌خواهم بار مشکلات خود را به دوش شما بیندازم.


He was burdened with endless paperwork.

گرفتار کارهای دفتری تمام نشدنی شده بود.


the burden of a speech

موضوع اصلی سخنرانی


اصطلاحات

burdened with

زیر بار، تحت فشار (مسئولیت و غیره)، در اندیشه‌ی


پیشنهاد کاربران

بار، سنگینی، فشار، بار ( روی دوش ) ، بار ( مسوولیت ) ، بار مجازی
If things go wrong , he will bear the burden of guiltyبار گناه
I don't want being a burden on other people من نمیخواهم بار روی دوش دیگران باشم


بار مسئولیت
بار سنگین زندگی
فشار زندگی

بار سنگین حمل کردن

دردسر

فشار

معضل

سربار

سربار شدن، بار کسی را افزودن، مزاحم شدن

( بار ) مسئولیت

1 ) to lay a responsibility/burden on somebody
( بار ) مسئولیت بر دوش کسی گذاشتن
2 ) Failing to act now will merely lay the burden on future generations
ناکامی/عدم موفقیت در اقدام کردن زمان حالا، صرفا باعث می شود این بار مسئولیت بر دوش آیندگان/نسل های آینده بیفتد

متحمل بدهی شدن
being burdened with debt


1 - مسئولیت ( زحمت ) / بار مسئولیت

responsibility

2 - بار ( مجازی )

If things go wrong he will bear the burden of guilt.

مثالی از "فیلم بتمن آغاز میکند"
Ignorance is blessed my friend. don't burden yourself with these secrets of scary people
نادونی مایه خوشبختیه دوست من{کمتر بدونی راحت تر زندگی میکنی}. خودتو با راز های این آدم های خطرناک اذیت نکن{تحت فشار نزار، تو درد سر ننداز}

Responsibility

Financial burden بار مالی

فشار زیادی

وظیفه، تکلیف ، بار


کلمات دیگر: