کلمه جو
صفحه اصلی

معاشرت کردن

فارسی به انگلیسی

commingle, hobnob, socialize, traffic

فارسی به عربی

زمالة , شریک , مرافق

مترادف و متضاد

associate (فعل)
پیوستن، امیزش کردن، مربوط ساختن، شریک کردن، مصاحبت کردن، وابسته کردن، همدم شدن، معاشرت کردن

companion (فعل)
همراهی کردن، معاشرت کردن

intercommunicate (فعل)
امیزش کردن، معاشرت کردن، مبادله کردن، مرتبط بودن با، مراوده داخلی داشتن

communicate (فعل)
گفتگو کردن، معاشرت کردن، ارتباط برقرار کردن، مکاتبه کردن، کاغذ نویسی کردن، مراوده کردن، فرا فرستادن

فرهنگ فارسی

آمیختن آمیزش کردن

لغت نامه دهخدا

معاشرت کردن. [ م ُش َ / ش ِ رَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) آمیختن. آمیزش کردن. نشست و برخاست کردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).

پیشنهاد کاربران

نشست وبرخاست

نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .


کلمات دیگر: