کلمه جو
صفحه اصلی

pay


معنی : پرداخت، اجرت، تادیه، حقوق ماهیانه، پول دادن، کارسازی داشتن، بجا آوردن، هزینه چیزی را قبول کردن، انجام دادن، ادا کردن، دادن، تلافی کردن، پرداختن، پرداخت کردن
معانی دیگر : (پول) دادن، تادیه کردن، تسویه کردن، بازپرداخت کردن، بازپرداختن، (احترام یا توجه و غیره) کردن، بازده داشتن، سود (یا درآمد) دادن، ارزیدن، ارزش داشتن، فایده داشتن، نفع داشتن، جبران کردن یا شدن، به سزای خود رسیدن یا رساندن، مزد، دستمزد، حقوق، پرداخت هزینه (ی سفر و غیره)، فوق العاده، دارای روزنه برای انداختن پول، پولی، (خاک معدنی) غنی، باصرفه (که ارزش بهره برداری را دارد)، قابل بهره برداری، به حساب ریختن یا گذاشتن، (نادر) آدم بدحساب، (برای مقاوم کردن در مقابل آب) قیراندود کردن، بجااوردن، وابسته به پرداخت

انگلیسی به فارسی

پرداخت، حقوق ماهیانه، اجرت، وابسته به پرداخت، پرداختن، پول دادن، کار سازی داشتن، بجا آوردن، انجام دادن، تلافی کردن


پرداخت، تادیه، اجرت، حقوق ماهیانه، پرداختن، پرداخت کردن، تلافی کردن، پول دادن، دادن، کارسازی داشتن، بجا آوردن، انجام دادن، ادا کردن، هزینه چیزی را قبول کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: pays, paying, paid
عبارات: pay off
(1) تعریف: to give over money to (a person or business) in exchange for goods or services.
مشابه: recompense, remunerate, repay

- The company pays the employees every other week.
[ترجمه گ] شرکت هر هفته درمیان به کارکنان حقوق میدهد
[ترجمه ترگمان] شرکت هر هفته به کارمندان حقوق می دهد
[ترجمه گوگل] این شرکت هر هفته دیگر کارمندان را می پردازد
- I need money to pay the plumber.
[ترجمه سبحان مرادی] من برای پول دادن به لوله کش پول احتیاج دارم
[ترجمه ترگمان] من به پول احتیاج دارم تا به لوله کش پول بدم
[ترجمه گوگل] من به پول نیاز دارم تا به لوله کش پرداخت کنم
- They paid an architect to draw up the plans.
[ترجمه ترگمان] آن ها به یک معمار پول دادند تا طرح ها را تنظیم کنند
[ترجمه گوگل] آنها طرح معماری را برای معمار پرداخت کردند

(2) تعریف: to satisfy the obligation of by giving over money.
مترادف: discharge, repay, satisfy, settle
مشابه: liquidate, remit, requite, square

- I pay the electric and gas bills at the end of the month.
[ترجمه ترگمان] من در پایان ماه قبض های برق و گاز را پرداخت می کنم
[ترجمه گوگل] من در پایان ماه صورتحساب برق و گاز را پرداخت می کنم

(3) تعریف: to give (money or other item of value) in return for something or to satisfy a debt.

- I paid fifty dollars for the painting forty years ago, and now it's worth a thousand.
[ترجمه ترگمان] من چهل سال پیش پنجاه دلار دادم، و حالا ارزش ۱۰۰۰ دلار رو داره
[ترجمه گوگل] من پنجاه دلار برای نقاشی 40 سال پیش پرداخت کردم و اکنون هزاران دلار ارزش دارد
- He finally paid me the money for the car.
[ترجمه ترگمان] بالاخره پول ماشین رو بهم داد
[ترجمه گوگل] او در نهایت به پول من برای ماشین پرداخت
- When will you pay what you owe me?
[ترجمه امیرمحمد] چه زمانی انچه را که به من بدهکاری را میپردازی
[ترجمه ترگمان] چه وقت پولی را که به من بدهکاری را می دهی؟
[ترجمه گوگل] چه وقت به من بدهکارید؟

(4) تعریف: to compensate.
مترادف: compensate, indemnify, recompense, reimburse, remunerate
مشابه: repay, requite, reward

- Don't worry; we'll pay you for your time.
[ترجمه ترگمان] نگران نباش، ما به خاطر your به تو پول میدیم
[ترجمه گوگل] نگران نباش ما برای شما وقت می گذاریم

(5) تعریف: to get revenge on; punish.
مترادف: fix, get, punish, requite
مشابه: chasten, chastise, repay, retaliate

- We paid him back for his insults.
[ترجمه ترگمان] ما به خاطر توهین او به او پول دادیم
[ترجمه گوگل] ما او را برای توهین به او پرداخت کردیم

(6) تعریف: to produce as a return.
مترادف: return, yield
مشابه: afford, earn, produce

- This account pays high interest.
[ترجمه هدی] این حساب ( بانکی ) سود بالایی پرداخت می کند
[ترجمه ترگمان] این حساب بهره بالایی می پردازد
[ترجمه گوگل] این حساب علاقه زیادی به شما دارد

(7) تعریف: to be to one's advantage; profit.
مترادف: avail, benefit, profit
مشابه: help, repay, reward

- It pays you to stay alert during morning rounds with patients.
[ترجمه ترگمان] این کار به شما کمک می کند در طول صبح با بیماران مراقب باشید
[ترجمه گوگل] این به شما می دهد در صبح روزها با بیماران بمانید

(8) تعریف: to bestow upon; give.
مترادف: bestow, extend, give, grant
مشابه: offer, present, proffer

- He paid her a compliment.
[ترجمه ترگمان] اون تعریف و تمجید کرد
[ترجمه گوگل] او یک مکمل را پرداخت کرد

(9) تعریف: to make (a visit or call).
فعل ناگذر ( intransitive verb )
(1) تعریف: to make a payment for something.
مشابه: buy, chip in, remit, settle up, spend, treat

- I paid for the gas for our trip.
[ترجمه ترگمان] من پول گاز سفرمون رو دادم
[ترجمه گوگل] برای سفر به من برای گاز پرداخت کردم
- People pay to see inside the cave.
[ترجمه ترگمان] مردم پول داخل غار را می دهند
[ترجمه گوگل] مردم در داخل غار می بینند

(2) تعریف: to satisfy a debt or obligation.
مترادف: repay, settle up
مشابه: chip in, pay the piper, recompense, remit, settle

- You've had ninety days; now it's time to pay.
[ترجمه ترگمان] تو نود روز وقت داشتی؛ حالا وقتش است که پول بدهی
[ترجمه گوگل] شما نود روز دارید اکنون زمان پرداخت است

(3) تعریف: to be worthwhile or to one's advantage.
مشابه: assist, avail, help, serve

- It pays to study hard if you want to get into a good school.
[ترجمه مسعود] ارزشش رو داره که سخت مطالعه کنی اگه میخوای به یه مدرسه خوب بری
[ترجمه ترگمان] اگر می خواهید وارد یک مدرسه خوب شوید باید سخت مطالعه کنید
[ترجمه گوگل] اگر میخواهید مدرسه ای خوب بخرید، به سختی مطالعه می کنید

(4) تعریف: to experience punishment, revenge, or retribution.
مترادف: answer, pay the piper, suffer
مشابه: atone, be sorry, make amends

- You'll pay if you are caught cheating.
[ترجمه ترگمان] اگر تقلب کنی، تاوانش را خواهی داد
[ترجمه گوگل] اگر تقلب کنید گرفتار می شوید
- The criminal said he'd make the judge pay for sending him to prison.
[ترجمه ترگمان] تبهکار گفت که قاضی را برای فرستادن او به زندان خواهد فرستاد
[ترجمه گوگل] جنایتکار می گوید که او قاضی را برای ارسال او به زندان می گیرد
اسم ( noun )
(1) تعریف: money or something else of value that is exchanged for work; wages; salary.
مترادف: compensation, emolument, paycheck, salary, wage
مشابه: baksheesh, commission, earnings, fee, gratuity, hire, honorarium, recompense, stipend, tip

- The workers get their pay every two weeks.
[ترجمه ترگمان] کارگران هر دو هفته حقوق می گیرند
[ترجمه گوگل] کارگران هر دو هفته یکبار پرداخت می کنند

(2) تعریف: paid employment.
مترادف: employ, employment, hire, service
مشابه: job, occupation, profession

- He is in the pay of the government.
[ترجمه ترگمان] او در حقوق دولت است
[ترجمه گوگل] او در پرداخت حقوق دولت است
صفت ( adjective )
مشتقات: payee (n.), payer (n.)
• : تعریف: needing payment of money to function.
مشابه: coin-operated, collect

- There used to be a pay telephone in the hotel lobby.
[ترجمه ترگمان] در لابی هتل یک تلفن پرداخت وجود داشت
[ترجمه گوگل] در لابی هتل یک تلفن پرداخت داشتید

• salary, payment; wages
give money for goods or to cancel debts; settle, repay; be worthwhile, be profitable
when you pay for something, you give money to someone who is selling you something or who is providing you with a service.
when your employers pay you, they give you your wages or salary.
someone's pay is the money that they receive as their wages or salary.
if a job, deal, or investment pays a particular amount of money, it brings you that amount as a result of it.
if a course of action pays, it results in some advantage or benefit for you.
if you pay for an action or an attitude, you suffer as a result.
you use pay with some nouns to indicate that something is given or done.
if you pay your way, you pay for things that you need rather than letting other people pay for them.
see also paid.
if you pay back money that you have borrowed from someone, you give it back to them at a later time.
if you pay someone back for doing something unpleasant to you, you make them suffer in some way by doing something that they do not like.
if you pay off a debt, you give someone all the money that you owe them.
if an action pays off, it is successful.
see also payoff.
if you pay out money, usually a large amount, you spend it on a particular thing.
if you pay up, you give someone the money that you owe them unwillingly or after a delay.

Simple Past: paid, Past Participle: paid


دیکشنری تخصصی

[زمین شناسی] کانسار سودآور ساختار یا چینه ای که حاوی یک نهشته معدنی (مانند گراول یا رگه حاوی یک نهشته با ارزش) یا نفت و گاز (مانند ماسه نفت یا گازدار) می باشد، همچنین یک نهشته معدنی یا بخشی از آن که از نظر اقتصادی با ارزش می باشد مانند یک چینه نفت دار. اسم: سنگ مخزنی حاوی نفت یا گاز. عنوان مزبور واژه ای غیررسمی است.
[حقوق] پرداختن، تأدیه کردن، سورآور بودن، جبران کردن، مزد دادن، پرداخت، جبران، مزد

مترادف و متضاد

پرداخت (اسم)
finish, expenditure, settlement, emolument, pay, remuneration, polish, burnish, payment, fee, disbursement, outlay, hire, payoff, remittance, remitment

اجرت (اسم)
pay, wage, fee, hire

تادیه (اسم)
pay, payment, remittance

حقوق ماهیانه (اسم)
pay

پول دادن (فعل)
pay

کارسازی داشتن (فعل)
pay

بجا آوردن (فعل)
perform, spot, pay

هزینه چیزی را قبول کردن (فعل)
pay, shell out

انجام دادن (فعل)
accomplish, complete, achieve, do, perform, carry out, fulfill, make, implement, administer, administrate, put on, pay, char, consummate, do up, effectuate

ادا کردن (فعل)
utter, express, acquit, discourse, enounce, execute, pay, voice, pronounce

دادن (فعل)
concede, give, hand, admit, impute, afford, mete, grant, render, pay, come through, endue, indue

تلافی کردن (فعل)
revenge, counter, compensate, avenge, retaliate, reprise, pay, reciprocate, repay, recoup

پرداختن (فعل)
score, pay, begin, shell out, reimburse, pay off, give money, buff, polish, burnish, disburse, set to, spend money

پرداخت کردن (فعل)
scour, pay, pay off, give money, buff, polish, burnish, disburse, furbish, spend money

Synonyms: avenge oneself, get even, make up for, pay back, pay one’s dues, punish, reciprocate, recompense, repay, requite, retaliate, settle a score, square, square things


Synonyms: be profitable, be remunerative, bring in, kick back, make a return, make money, pay dividends, pay off, pay out, produce, provide a living, return, show gain, show profit, sweeten, yield profit


Antonyms: lose


get revenge


earnings from employment


Synonyms: allowance, bacon, bread, commission, compensation, consideration, defrayment, emoluments, fee, hire, honorarium, income, indemnity, meed, payment, perquisite, pittance, proceeds, profit, reckoning, recompensation, recompense, redress, reimbursement, remuneration, reparation, requital, return, reward, salary, satisfaction, scale, settlement, stipend, stipendium, take-home, takings, wage, wages


give money for goods, services


Synonyms: adjust, bear the cost, bear the expense, bequeath, bestow, chip in, clear, come through, compensate, confer, cough up, defray, dig up, disburse, discharge, extend, foot, foot the bill, grant, handle, hand over, honor, kick in, liquidate, make payment, meet, offer, plunk down, prepay, present, proffer, put up, recompense, recoup, refund, reimburse, remit, remunerate, render, repay, requite, reward, satisfy, settle, stake, take care of


Antonyms: earn


be advantageous


Synonyms: benefit, be worthwhile, repay, serve


make amends


Synonyms: answer, atone, be punished, compensate, get just desserts, suffer, suffer consequences


profit, yield


جملات نمونه

no work, no pay!

اگر کارنکنی از مزد خبری نخواهد بود!


1. pay gravel
سنگریزه ی غنی (از نظر مواد معدنی)

2. pay ore
خاک معدنی با صرفه

3. pay proportional to work done
دستمزد متناسب با کار انجام شده

4. pay telephone
تلفن پولی (که پول در آن می اندازند)

5. pay television
تلویزیون پولی

6. pay toilet
مستراح پولی

7. pay a person back in the same coin
معامله ی به مثل کردن،اقدام متقابل کردن،تقاص گرفتن

8. pay as you go
هزینه را هنگام ایجاد آن دادن (نه از پیش)

9. pay back
1- پس دادن (پول)،بازپرداخت کردن 2- تلافی کردن،جبران کردن

10. pay by check
با چک پرداخت کردن

11. pay ceiling
حد بالای مزد،حداکثر دستمزد

12. pay court to
1- خواستگاری کردن،مهرجویی کردن،نامزد بازی کردن 2- منت کشیدن،تملق گفتن

13. pay down
1- نقد دادن،نقدا پرداخت کردن 2- (در خرید قسطی) بیعانه دادن،پیش پرداخت دادن

14. pay for
تقاص پس دادن،عواقب عمل بد را چشیدن

15. pay in installment
قسطی پرداخت کردن

16. pay off
1- همه ی بدهی را دادن،تسویه کردن،یکجا بازپرداخت کردن 2- انتقام گرفتن،تقاص گرفتن 3- (عامیانه) نتیجه مطلوب دادن،موجب کامیابی شدن

17. pay one's dues
(خودمانی) در اثر کوشش و رنجبری مقام یا امتیاز به دست آوردن،وظیفه ی خود را ادا کردن

18. pay one's way
(در مورد هزینه) سهم خود را دادن،نسیه یا قسطی نخریدن،نقدا خریدن

19. pay out
1- پول دادن،سلفیدن،خرج کردن 2- (طناب و سیم و غیره) کم کم بیرون دادن

20. pay scot and lot
کاملا پرداختن،تا شاهی آخر پرداخت کردن

21. pay the piper
حاصل اعمال خود را چشیدن

22. pay the piper his due
باید اجر زحمات دیگران را بدهی،قدرشناس باش

23. pay through the nose
مغبون شدن،(برای چیزی) زیادی پول دادن

24. pay through the nose (for something)
مغبون شدن،(در خرید) گول خوردن

25. pay tribute to
ادای احترام کردن نسبت به،بزرگداشت کردن،قدردانی کردن

26. pay up
به طور کامل یا به موقع پرداخت کردن،سلفیدن

27. back pay
حقوق عقب افتاده

28. don't pay a down payment; keep your options open until you find your ideal house
بیعانه نده،تا خانه ی دلخواه خود را پیدا نکرده ای امکان انتخاب خود را محدود نکن.

29. equal pay for equal work
مزد برابر برای کار برابر

30. i pay my rent regularly
اجاره ی خود را مرتبا می پردازم.

31. i'll pay back your money on tuesday or wednesday
سه شنبه یا چهارشنبه پولت را پس خواهم داد.

32. overtime pay
پرداخت بابت اضافه کار

33. overtime pay
فوق العاده ی اضافه کاری

34. penalty pay
اضافه حقوق به خاطر بدی آب و هوا

35. please pay attention
لطفا توجه بفرمایید

36. retirement pay
حقوق بازنشستگی

37. sick pay inures from the first day of illness
حقوق مربوط به دوره ی بیماری از اولین روز شروع بیماری قابل پرداخت است.

38. to pay a bill
صورتحسابی را تسویه کردن

39. to pay a debt
بدهی را پرداختن

40. to pay a visit to the capital
از پایتخت دیدن کردن

41. to pay attention
توجه کردن،حواس خود را جمع کردن

42. to pay cash
پول نقد دادن

43. to pay double fare
دو برابر کرایه دادن

44. to pay for something upfront
پول چیزی را از پیش پرداخت کردن

45. to pay high wages
حقوق زیاد دادن

46. to pay homage to a hero
از یک قهرمان تجلیل کردن

47. to pay interest on a loan
بهره ی وام را دادن

48. to pay off one's debts
بدهکاری های خود را پس دادن

49. to pay one back
پس دادن،تلافی کردن

50. to pay one's debts in driblets
بدهکاری های خود را خرده خرده پس دادن

51. to pay one's respects
ادای احترام کردن

52. to pay ransome
باج دادن

53. to pay taxes
مالیات پرداختن

54. to pay the seams of a wooden ship
درزهای کشتی چوبی را قیرمالی کردن

55. travel pay
پرداخت هزینه ی سفر

56. we pay wages on a per diem basis
ما بطور روزانه مزد می دهیم.

57. base pay
مزد پایه،حقوق اصلی،مزد مبنا

58. a retroactive pay raise
اضافه حقوق که شامل گذشته نیز می شود (اضافه حقوق گذشته گیر)

59. an across-the-board pay raise
اضافه حقوق برای همه

60. i will pay part of the money for it in cash and the rest by installment
مقداری از پول آن را نقد و بقیه را قسطی می دهم.

61. i will pay you by june at the latest
حداکثر تا ماه ژوئن به شما پرداخت خواهم کرد.

62. i won't pay a single penny!
یک شاهی هم نخواهم داد!

63. it will pay him to listen
اگر گوش بدهد به نفع او خواهد بود.

64. obligated to pay alimony
ملزم به پرداخت نفقه

65. she will pay the cost out of her own pocket
هزینه را از پول خودش خواهد داد.

66. they will pay for freight
آنها هزینه ی ترابری را خواهند داد.

67. when you pay money to a beggar, try to be inconspicuous
وقتی پول به گدا می دهید،سعی کنید علنی نباشد.

68. you must pay customs for these goods
باید برای این اقلام عوارض گمرکی بپردازید.

69. crime doesn't pay
جنایتکار همیشه گیر می افتد

70. hit the pay dirt
(عامیانه) ممر درآمد یا ثروت یا موفقیت را کشف کردن،کامیاب شدن

I paid you five tomans.

من به شما پنج تومان دادم.


how can I pay you back for your kindness

چگونه می‌توانم مهربانی‌های شما را جبران کنم


I paid him to paint the door.

به او پول دادم که در را رنگ بزند.


He paid all his creditors.

او به همه‌ی طلبکارانش پول داد.


to pay high wages

حقوق زیاد دادن


to pay interest on a loan

بهره‌ی وام را دادن


to pay taxes

مالیات پرداختن


to pay a debt

بدهی را پرداختن


The oil company pays his expenses.

شرکت نفت هزینه‌ی سفر او را می‌دهد.


to pay cash

پول نقد دادن


to pay a bill

صورت‌حسابی را تسویه‌کردن


to pay attention

توجه کردن، حواس خود را جمع کردن


We went to his funeral to pay our respects.

برای ادای احترام به مجلس ختم او رفتیم.


to pay a visit to the capital

از پایتخت دیدن کردن


He paid no heed to my repeated warnings.

به هشدارهای مکرر من گوش نکرد.


That investment paid 5 percent.

آن سرمایه‌گذاری 5 درصد سود داشت.


His job pays very little.

شغل او کم درآمد است.


Factory workers are paid by the hour.

مزد کارگران کارخانه بر حسب ساعت پرداخت می‌شود.


a job that pays $ 90

شغلی که حقوق آن نود دلار است


It will pay him to listen.

اگر گوش بدهد به نفع او خواهد بود.


It paid the store to stay open evenings.

برای دکان صرف داشت که شبها باز بماند.


Violence never pays.

خشونت هرگز فایده ندارد.


His troubles were well paid in the end.

بالأخره زحمات او خوب جبران شد.


He cheated me but I'll find some way to pay him back.

او مرا گول زد؛ ولی من هم هر‌طور شده تلافی خواهم کرد.


I will make him pay for the injustices he has done.

من تقاص بی‌عدالتی‌های او را خواهم گرفت.


I paid a very high price for this carelessness.

این بی‌دقتی برایم خیلی گران تمام شد.


Women are demanding equal pay for equal work.

زنها خواستار مزد برابر برای کار برابر هستند.


travel pay

پرداخت هزینه‌ی سفر


overtime pay

فوق‌العاده‌ی اضافه‌کاری


pay telephone

تلفن پولی (که پول در آن می‌اندازند)


pay toilet

مستراح پولی


pay television

تلویزیون پولی


pay gravel

سنگریزه‌ی غنی (از نظر مواد معدنی)


pay ore

خاک معدنی باصرفه


haven't you paid the check into your account yet?

هنوز چک را به حساب خودت نگذاشته‌ای؟


The spy was in the pay of a foreign country.

جاسوس مزدور یک کشور خارجی بود.


Sooner or later she will pay for her evil deeds.

دیر یا زود تقاص اعمال بد خود را پس خواهد داد.


His efforts paid off.

کوشش‌های او نتیجه‌بخش بود.


to pay the seams of a wooden ship

درزهای کشتی چوبی را قیرمالی کردن


اصطلاحات

he who pays the piper calls the tune

کسی که مزد فلوت‌زن را می‌دهد، حق انتخاب آهنگ را دارد، اختیار با کسی است که هزینه یا مسئولیت را تقبل کند


in the pay of

اجیر، مزد بگیر، مزدور


pay as you go

هزینه را هنگام ایجاد آن دادن (نه از پیش)


pay back

1- پس دادن (پول)، بازپرداخت کردن 2- تلافی کردن، جبران کردن


pay by check

با چک پرداخت کردن


pay ceiling

حد بالای مزد، حداکثر دستمزد


pay down

1- نقد دادن، نقدی پرداخت کردن 2- (در خرید قسطی) بیعانه دادن، پیش پرداخت دادن


pay for

تقاص پس دادن، عواقب عمل بد را چشیدن


pay in installment

قسطی پرداخت کردن


pay off

1- همه‌ی بدهی را دادن، تسویه کردن، یکجا بازپرداخت کردن 2- انتقام گرفتن، تقاص گرفتن 3- (عامیانه) نتیجه‌ی مطلوب دادن، موجب کامیابی شدن


pay off

4- (سینه‌ی کشتی) از جهت وزش باد منحرف شدن یا کردن


pay one's way

(در مورد هزینه) سهم خود را دادن، نسیه یا قسطی نخریدن، نقدا خریدن


pay out

1- پول دادن، سلفیدن، خرج کردن 2- (طناب و سیم و غیره) کم‌کم بیرون دادن


pay the piper his due

باید اجر زحمات دیگران را بدهی، قدرشناس باش


pay through the nose (for something)

مغبون شدن، (در خرید) گول خوردن


pay up

به‌طور کامل یا به‌موقع پرداخت کردن، سلفیدن


پیشنهاد کاربران

حقوق یا پرداخت ماهیانه

ی سوال گفتیمpayب معنی پرداخت کردن و. . . است ، اما منpayرو با کلمهattention ( توجه ) دیدم و ب معنی توجه کردن�توجه کنید�بود
حالا پرداخت کردن چ ربطی ب ئون معنیه داره چرا این کلمه ها اینجوری معنیشون تغییر میکنه
خواهشا یکی توضیح بده برام🙏

mony _پول

پرداختن_پرداختن حقوق


پرداختن

1 - انجام دادن
2 - پول دادن
3 - پرداخت کردن - پرداخت
4 - بها دادن

پرداخت کردن

به معنی و کاربرد pay در این جمله توجه کنید:
Her compony pays her a fairly good income
میشه اینجوری معنی کرد: کمپانی درآمد نسبتا خوبی براش میسازه

سازند دارای نفت یا گاز.
لایه ای از زمین که در آن پول ( نفت و گاز ) خوابیده است.

pay a visit to
دیدن کردن

پرداخت پول

Pay: result . It pays to be honest with the taxman

تاوان پس دادن
مثال:
Bob has to pay for what he has done.
باب باید تاوان پس بدهد، برای کاری که انجام داده است.

کردن
مانند:pay attentin
به معنای:توجه کردن

مترادف
give money for something
معنی
پرداخت کردن، پول دادن برای چیزی

حقوق
مزد کار

مفید بودن ویا فایده داشتن

سزای چیزی را دادن، تاوان چیزی را دادن، جزای کاری را پس دادن، تاوان دادن، بهای عملی را پرداختن

مرتکب شدن

پرداختن /
پول دادن


پرداخت کردن
بجا اوردن
مثال:
pay toll:پرداخت کردن عوارض اتوبان ها

1 ) I've been saving all year to pay for our holiday
تمام سال دارم پول پس انداز میکنم تا خرج تعطیلات مون دربیاید

( ملاقات، دیدار )
داشتن، انجام دادن

سلام خانم کیمیا.
ایجا pay فعل هست و attention اسم.
Pay attention = توجه کردن.
در اصل pay attention یک فعل دو قسمتی هست. از ترکیب یک اسم و یک فعل به وجود آمده و کلا از این دست اصطلاحات زیاده.
Make note= توجه کردن.
Speech سخنرانی، deliver speech= سخنرانی کردن.
مضافا، خیلی از افعال و اسامی معانی مجازی دارند و به صورت مجازی و تلویحی بار معانیشون عوض میشه و با ترکیب اونها عبارات، اصطلاحات و . . . جدید درست میشن.
توجه کنید که برای درک بهتر این دست از واژه ها ( چیزی که خودتون گفتید ) باید به معنی دقیق کلمات دقت کنید و اینکه به لخاظ زبانشناسی انگلیسی زبان ها ساختار و نحوه بیان متفاوت و الگوی به کارگیری متفاوتی با ما دارند و به صورت دیگه جملات و غیره رو بیان می کنند.
مثلا در همین مثال خودتون شما اینطور تصور کنید:
Pay را به عنوان فعلی مناسب برای attention اسم هست به کار میبرن. اگر بخوایم خیلی ساده بگیم، توجه پرداخت کردن

فعل pay به معنای حقوق دادن
فعل pay در مفهوم حقوق دادن به معنای به کسی پول دادن در ازای انجام کاری بخصوص است. مثال:
. she gets paid twice a month ( او دو بار در ماه حقوق می گیرد. )
. my company pays well ( شرکت من [شرکتی که من در آن کار می کنم] خوب حقوق می دهد. )

اسم pay به معنای حقوق یا دستمزد
معادل فارسی اسم pay حقوق یا دستمزد است. pay یا حقوق، به پولی گفته می شود که در نتیجه انجام کاری به کسی پرداخت می شود. مثال:
?did you get a pay increase ( دستمزدت افزایش یافت[اضافه حقوق گرفتی]؟ )

فعل pay به معنای پرداخت کردن و حساب کردن
فعل pay در مفهوم پرداخت کردن و حساب کردن اشاره دارد به عمل پرداخت پول در قبال یک کالا، خدمات و یا کاری بخصوص. مثال:
?did you pay the telephone bill ( آیا قبض تلفن را پرداخت کردی؟ )
. he paid $200 for the tickets ( او دویست دلار برای بلیت ها پرداخت کرد. )

منبع: سایت بیاموز

تَزدیدن.


کلمات دیگر: