فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: pays, paying, paid
عبارات: pay off
• (1) تعریف: to give over money to (a person or business) in exchange for goods or services.
• مشابه: recompense, remunerate, repay
- The company pays the employees every other week.
[ترجمه گ] شرکت هر هفته درمیان به کارکنان حقوق میدهد
[ترجمه ترگمان] شرکت هر هفته به کارمندان حقوق می دهد
[ترجمه گوگل] این شرکت هر هفته دیگر کارمندان را می پردازد
- I need money to pay the plumber.
[ترجمه سبحان مرادی] من برای پول دادن به لوله کش پول احتیاج دارم
[ترجمه ترگمان] من به پول احتیاج دارم تا به لوله کش پول بدم
[ترجمه گوگل] من به پول نیاز دارم تا به لوله کش پرداخت کنم
- They paid an architect to draw up the plans.
[ترجمه ترگمان] آن ها به یک معمار پول دادند تا طرح ها را تنظیم کنند
[ترجمه گوگل] آنها طرح معماری را برای معمار پرداخت کردند
• (2) تعریف: to satisfy the obligation of by giving over money.
• مترادف: discharge, repay, satisfy, settle
• مشابه: liquidate, remit, requite, square
- I pay the electric and gas bills at the end of the month.
[ترجمه ترگمان] من در پایان ماه قبض های برق و گاز را پرداخت می کنم
[ترجمه گوگل] من در پایان ماه صورتحساب برق و گاز را پرداخت می کنم
• (3) تعریف: to give (money or other item of value) in return for something or to satisfy a debt.
- I paid fifty dollars for the painting forty years ago, and now it's worth a thousand.
[ترجمه ترگمان] من چهل سال پیش پنجاه دلار دادم، و حالا ارزش ۱۰۰۰ دلار رو داره
[ترجمه گوگل] من پنجاه دلار برای نقاشی 40 سال پیش پرداخت کردم و اکنون هزاران دلار ارزش دارد
- He finally paid me the money for the car.
[ترجمه ترگمان] بالاخره پول ماشین رو بهم داد
[ترجمه گوگل] او در نهایت به پول من برای ماشین پرداخت
- When will you pay what you owe me?
[ترجمه امیرمحمد] چه زمانی انچه را که به من بدهکاری را میپردازی
[ترجمه ترگمان] چه وقت پولی را که به من بدهکاری را می دهی؟
[ترجمه گوگل] چه وقت به من بدهکارید؟
• (4) تعریف: to compensate.
• مترادف: compensate, indemnify, recompense, reimburse, remunerate
• مشابه: repay, requite, reward
- Don't worry; we'll pay you for your time.
[ترجمه ترگمان] نگران نباش، ما به خاطر your به تو پول میدیم
[ترجمه گوگل] نگران نباش ما برای شما وقت می گذاریم
• (5) تعریف: to get revenge on; punish.
• مترادف: fix, get, punish, requite
• مشابه: chasten, chastise, repay, retaliate
- We paid him back for his insults.
[ترجمه ترگمان] ما به خاطر توهین او به او پول دادیم
[ترجمه گوگل] ما او را برای توهین به او پرداخت کردیم
• (6) تعریف: to produce as a return.
• مترادف: return, yield
• مشابه: afford, earn, produce
- This account pays high interest.
[ترجمه هدی] این حساب ( بانکی ) سود بالایی پرداخت می کند
[ترجمه ترگمان] این حساب بهره بالایی می پردازد
[ترجمه گوگل] این حساب علاقه زیادی به شما دارد
• (7) تعریف: to be to one's advantage; profit.
• مترادف: avail, benefit, profit
• مشابه: help, repay, reward
- It pays you to stay alert during morning rounds with patients.
[ترجمه ترگمان] این کار به شما کمک می کند در طول صبح با بیماران مراقب باشید
[ترجمه گوگل] این به شما می دهد در صبح روزها با بیماران بمانید
• (8) تعریف: to bestow upon; give.
• مترادف: bestow, extend, give, grant
• مشابه: offer, present, proffer
- He paid her a compliment.
[ترجمه ترگمان] اون تعریف و تمجید کرد
[ترجمه گوگل] او یک مکمل را پرداخت کرد
• (9) تعریف: to make (a visit or call).
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• (1) تعریف: to make a payment for something.
• مشابه: buy, chip in, remit, settle up, spend, treat
- I paid for the gas for our trip.
[ترجمه ترگمان] من پول گاز سفرمون رو دادم
[ترجمه گوگل] برای سفر به من برای گاز پرداخت کردم
- People pay to see inside the cave.
[ترجمه ترگمان] مردم پول داخل غار را می دهند
[ترجمه گوگل] مردم در داخل غار می بینند
• (2) تعریف: to satisfy a debt or obligation.
• مترادف: repay, settle up
• مشابه: chip in, pay the piper, recompense, remit, settle
- You've had ninety days; now it's time to pay.
[ترجمه ترگمان] تو نود روز وقت داشتی؛ حالا وقتش است که پول بدهی
[ترجمه گوگل] شما نود روز دارید اکنون زمان پرداخت است
• (3) تعریف: to be worthwhile or to one's advantage.
• مشابه: assist, avail, help, serve
- It pays to study hard if you want to get into a good school.
[ترجمه مسعود] ارزشش رو داره که سخت مطالعه کنی اگه میخوای به یه مدرسه خوب بری
[ترجمه ترگمان] اگر می خواهید وارد یک مدرسه خوب شوید باید سخت مطالعه کنید
[ترجمه گوگل] اگر میخواهید مدرسه ای خوب بخرید، به سختی مطالعه می کنید
• (4) تعریف: to experience punishment, revenge, or retribution.
• مترادف: answer, pay the piper, suffer
• مشابه: atone, be sorry, make amends
- You'll pay if you are caught cheating.
[ترجمه ترگمان] اگر تقلب کنی، تاوانش را خواهی داد
[ترجمه گوگل] اگر تقلب کنید گرفتار می شوید
- The criminal said he'd make the judge pay for sending him to prison.
[ترجمه ترگمان] تبهکار گفت که قاضی را برای فرستادن او به زندان خواهد فرستاد
[ترجمه گوگل] جنایتکار می گوید که او قاضی را برای ارسال او به زندان می گیرد
اسم ( noun )
• (1) تعریف: money or something else of value that is exchanged for work; wages; salary.
• مترادف: compensation, emolument, paycheck, salary, wage
• مشابه: baksheesh, commission, earnings, fee, gratuity, hire, honorarium, recompense, stipend, tip
- The workers get their pay every two weeks.
[ترجمه ترگمان] کارگران هر دو هفته حقوق می گیرند
[ترجمه گوگل] کارگران هر دو هفته یکبار پرداخت می کنند
• (2) تعریف: paid employment.
• مترادف: employ, employment, hire, service
• مشابه: job, occupation, profession
- He is in the pay of the government.
[ترجمه ترگمان] او در حقوق دولت است
[ترجمه گوگل] او در پرداخت حقوق دولت است
صفت ( adjective )
مشتقات: payee (n.), payer (n.)
• : تعریف: needing payment of money to function.
• مشابه: coin-operated, collect
- There used to be a pay telephone in the hotel lobby.
[ترجمه ترگمان] در لابی هتل یک تلفن پرداخت وجود داشت
[ترجمه گوگل] در لابی هتل یک تلفن پرداخت داشتید