کلمه جو
صفحه اصلی

fair


معنی : خوشگل، خوبرو، نمایشگاه، بازار مکاره، نسبتا خوب، بدون ابر، فریور، خوبرو، لطیف، منصفانه، بیطرفانه، منصف، بور، زیبا
معانی دیگر : دلپسند، پاک، نیک نام، خوش سابقه، بی کاستی، (دارای پوست سفید یا موی طلایی یا هردو) سرخ و سفید، سپید، بلوند، سیمین رخ، سیمین بر، (آب و هوا و آسمان) صاف، روشن، بی ابر، بی توفان، بی باد و باران، (خط و نوشتار) خوانا، با انصاف، برابر نگر، دادمند، بی غرض، بی غرضانه، برابر نگرانه، بدون تبعیض، مجاز، قانونی، روا، سزاوار، مستحق، بحق، (باد و غیره) موافق، یاری دهنده، نسبتا بزرگ، متوسط، رضایت بخش، میانگیر، میانگر، خوش ظاهر (ولی نه خوش باطن)، ظاهر فریب، (قدیمی) بی مانع، (راه) باز، سرراست، دقیقا، درست، مستقیم، امیدبخش، نویدبخش، متواضع و خوش برخورد، (مهجور) زیبایی، (قدیمی) زن، (قدیمی) چیز خوب یا زیبا، (محلی ـ در مورد آب و هوا و آسمان) صاف شدن، روشن شدن، (به ویژه در کشتی سازی) دارای سطح صاف و صیقلی کردن، نمایشگاه جهانی، (در اصل) هفته بازار (مثلا چهارشنبه بازار و غیره)، سوق، جشنواره (که در آن وسایل تفریح فراهم است و اجناس نیز به فروش می رسد و سود آن به مصرف امور خیریه می رسد)، شهربازی (سیار)

انگلیسی به فارسی

زیبا، لطیف، درست


به‌نسبت خوب، متوسط


بور


بدون ابر


منصف، بی‌طرفانه


نمایشگاه، بازار مکاره


نمایشگاه، بازار مکاره، خوشگل، خوبرو، منصفانه، منصف، زیبا، نسبتا خوب، بیطرفانه، لطیف، بور، بدون ابر، فریور


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
حالات: fairer, fairest
(1) تعریف: without bias, or without allowing a greater advantage for one side over another; just.
مترادف: impartial, just, unbiased, unprejudiced
متضاد: biased, inequitable, unfair, unjust, wrongful
مشابه: candid, clean, disinterested, dispassionate, equitable, even, evenhanded, honest, objective, right, square, valid

- Because she was a good friend of one of the contestants, she felt she could not be a fair judge of the competition.
[ترجمه گنج جو] احساس میکرد برای این رقابت داور منصفی نخواهد بود چون یکی از شرکت کنندگان مسابقه از دوستان صمیمی اش بود.
[ترجمه Matin] - از آنجا که او دوست خوب یکی از شرکت کنندگان بود ، احساس کرد نمی تواند یک قاضی عادلانه مسابقه باشد.
[ترجمه T.N] - از آنجا که او دوست خوب یکی از شرکت کنندگان در مسابقه بود ، احساس کرد نمی تواند داور عادلانه ای در مسابقات باشد.
[ترجمه ترگمان] چون او دوست خوبی از یکی از شرکت کننده ها بود، احساس می کرد که نمی تواند قاضی خوبی از مسابقه باشد
[ترجمه گوگل] از آنجا که او یک دوست خوب یکی از مسابقه بود، او احساس کرد که نمی تواند یک قاضی عادلانه از رقابت باشد
- It's not fair that he can go and I have to stay here.
[ترجمه ترگمان] این عادلانه نیست که او می تواند برود و من باید اینجا بمانم
[ترجمه گوگل] منصفانه نیست که او بتواند برود و من باید اینجا باشم

(2) تعریف: just or reasonable in actions or decisions that affect others.
مترادف: just, reasonable
مشابه: conscientious, level-headed, moral

- The judge tries hard to be fair in his decisions.
[ترجمه ترگمان] قاضی سعی می کند در تصمیمات خود منصف باشد
[ترجمه گوگل] قاضی تلاش می کند که در تصمیم گیری هایش عادلانه باشد
- My parents were usually fair with me, but I thought they were being unreasonable at the time.
[ترجمه ترگمان] پدر و مادرم معمولا با من منصف بودند، اما من فکر می کردم آن ها در آن زمان غیرمنطقی هستند
[ترجمه گوگل] پدر و مادرم معمولا با من عادلانه بودند، اما من فکر می کردم آنها در آن زمان بی دلیل بودند

(3) تعریف: according to the rules; legitimate.
مترادف: clean, legitimate, proper, right
متضاد: unfair
مشابه: aboveboard, safe, valid

- Let's argue the matter in a fair debate.
[ترجمه ترگمان] اجازه دهید بحث را در یک بحث عادلانه مطرح کنیم
[ترجمه گوگل] بیایید بحث را در بحث عادلانه بحث کنیم
- That kind of punch is not allowed in a fair fight.
[ترجمه ترگمان] همچین مشت زدن به دعوای منصفانه مجاز نیست
[ترجمه گوگل] این نوع پانچ در یک مبارزه عادلانه مجاز نیست

(4) تعریف: just or justified, deserved.
مترادف: just, justified, legitimate, merited, warranted

- I shouldn't be upset because I know it was a fair criticism.
[ترجمه ترگمان] نباید ناراحت باشم، چون می دانم این انتقاد منصفانه است
[ترجمه گوگل] من نباید ناراحت باشم چون می دانم این یک انتقاد عادلانه است
- It wasn't fair that he received so harsh a punishment for such a petty crime.
[ترجمه ترگمان] این انصاف نبود که او چنین تنبیهی برای چنین جنایت ناچیز دریافت کرده باشد
[ترجمه گوگل] این عادلانه نبود که او چنین مجازاتی را برای چنین جرمی کوچک دریافت کند

(5) تعریف: acceptable or reasonable.
مشابه: legitimate

- I had to admit it was a fair argument, and I was beginning to be convinced.
[ترجمه ترگمان] باید اعتراف کنم که این یک استدلال منصفانه بود، و کم کم داشتم متقاعد می شدم
[ترجمه گوگل] من مجبور شدم ادعا کنم این استدلال عادلانه بود و من شروع به متقاعد شدن کردم
- Do you think five hundred is a fair price?
[ترجمه Miss ahmadi] آیا شما فکر میکنید پانصد قیمت منصفانه ای است ؟
[ترجمه ترگمان] فکر می کنید پانصد روبل قیمت منصفانه است؟
[ترجمه گوگل] آیا شما فکر می کنید پنج صد قیمت منصفانه است؟

(6) تعریف: pleasing to the eye; lovely.
مترادف: beauteous, beautiful, comely, lovely, pretty
متضاد: ugly, unattractive
مشابه: attractive, good-looking, seemly, well-favored

- Many suitors vied for the hand of the fair princess.
[ترجمه ترگمان] بسیاری از خواستگاران برای دست شاهزاده خانم زیبا رقابت می کردند
[ترجمه گوگل] بسیاری از طرفداران برای دستیابی به شاهزاده خانم عاشقانه

(7) تعریف: free from rain, snow, and storms; clear.
مترادف: clear, clement, mild
متضاد: foul, inclement
مشابه: bright, cloudless, pleasant, sunny

- We can take the boat out if the weather is fair.
[ترجمه p.j] اگر هوا صاف باشد می توانیم قایق بگیریم
[ترجمه ترگمان] اگه هوا خوب باشه میتونیم قایق رو ببریم بیرون
[ترجمه گوگل] اگر آب و هوا منصفانه باشد، می توانیم قایق را بگیریم

(8) تعریف: only moderately good; acceptable.
مترادف: average, decent, tolerable
مشابه: acceptable, adequate, indifferent, mediocre, middling, moderate, OK, ordinary, passable, so-so

- His chances of surviving are fair.
[ترجمه ترگمان] شانس زنده ماندن او عادلانه است
[ترجمه گوگل] شانس او ​​برای زنده ماندن منصفانه است
- The food is fair in the cafeteria, but not great.
[ترجمه ترگمان] غذا در کافه تریا منصفانه است، اما عالی نیست
[ترجمه گوگل] غذا در کافه تریا عادلانه است، اما عالی نیست
- Your grades are fair, but I know you can do better.
[ترجمه ترگمان] ، نمره هات منصفانه ست ولی میدونم که میتونی بهتر عمل کنی
[ترجمه گوگل] نمرات شما منصفانه است، اما می دانم که می توانید بهتر انجام دهید

(9) تعریف: of a light tone.
مترادف: light, pale
متضاد: dark
مشابه: blond, blonde

- People with fair skin are more likely to get a sunburn.
[ترجمه ترگمان] افراد مبتلا به پوست سفید به احتمال بیشتری آفتاب سوختگی را به دست می آورند
[ترجمه گوگل] افرادی که دارای پوست مناسبی هستند احتمال بیشتری برای آفتاب سوختگی دارند
- Her light brown hair becomes quite fair in the summertime.
[ترجمه ترگمان] موهای قهوه ای روشنش در تابستان کاملا عادلانه می شود
[ترجمه گوگل] موهای قهوه ای روشن او در تابستان کاملا منصفانه است

(10) تعریف: in baseball, designating a batted ball that lands inside the playing area.
متضاد: foul
مشابه: in

- At first, the ball looked like it was going to be fair, but it landed in foul territory.
[ترجمه ترگمان] ابتدا مجلس رقص طوری به نظر می رسید که به نظر منصفانه می رسید، اما در قلمرو کثیف فرود آمد
[ترجمه گوگل] در ابتدا توپ به نظر می رسید که قرار بود عادلانه باشد، اما در قلمرو فاسد فرود آمد

(11) تعریف: relatively large; substantial.

- A fair number of people attended the performance.
[ترجمه ترگمان] تعداد زیادی از مردم در این برنامه شرکت کردند
[ترجمه گوگل] تعداد قابل ملاحریتی از مردم در این نمایش حضور داشتند
- He'd had a fair amount to drink.
[ترجمه ترگمان] مقدار زیادی نوشیدنی خورده بود
[ترجمه گوگل] او مقدار مناسبی برای نوشیدن داشته است
قید ( adverb )
حالات: fairer, fairest
مشتقات: fairness (n.)
• : تعریف: in a just manner; fairly.
مترادف: fairly
مشابه: honestly, justly, legitimately, properly, rightly

- I don't think you're acting fair in this case.
[ترجمه ترگمان] فکر نمی کنم تو این مورد منصفانه رفتار کنی
[ترجمه گوگل] من فکر نمی کنم شما در این مورد منصفانه عمل کنید
اسم ( noun )
(1) تعریف: a gathering at which farm animals and farm produce are judged, usu. held over several days and including games and amusements.
مترادف: exhibition, show

- Their pig won first prize at the county fair.
[ترجمه ترگمان] خوک اونا جایزه اولین جایزه رو برد
[ترجمه گوگل] خوک آنها برنده جایزه اول در نمایشگاه شهرستان شد
- The children love to go on the rides at the fair.
[ترجمه T.N] - بچه ها دوست دارند در نمایشگاه سوار شوند.
[ترجمه ترگمان] بچه ها دوست دارند در بازار سواری کنند
[ترجمه گوگل] بچه ها دوست دارند به سواری در نمایشگاه بروند

(2) تعریف: a gathering to show products to potential buyers.
مترادف: exhibition, show
مشابه: bazaar, exhibit, exposition, market, sale

- a book fair
[ترجمه ترگمان] یک کتاب زیبا بود
[ترجمه گوگل] نمایشگاه کتاب

• festival, market, bazaar; exhibition, show
just, equitable; reasonable; average; handsome; light colored; comfortable; clean, clear
justly, equitably; directly; completely, really (slang)
something or someone that is fair is reasonable, right, and just.
a fair number, size, or amount is quite a large number, size, or amount.
if you have a fair guess or a fair idea about something, you are likely to be correct.
if you have a fair chance of doing something, it is likely that you will be able to do it.
someone who is fair or who has fair hair has light, gold-coloured hair.
fair skin is pale in colour.
when the weather is fair, it is quite sunny and not raining; a formal use.
a fair is an event held in a park or field at which people pay to ride on various machines for amusement or try to win prizes in games.
a fair is also an event at which people display or sell goods.

دیکشنری تخصصی

[حسابداری] نمایشگاه
[حقوق] عادلانه، منصفانه، از روی قاعده، مطلوب
[نساجی] زیبا - لطیف - متوسط - نسبتا خوب
[ریاضیات] منظم، خوب

مترادف و متضاد

خوشگل (اسم)
fair, belle, good-looker

خوبرو (اسم)
beauty, beautiful, fair

نمایشگاه (اسم)
exposition, exhibition, fair, playhouse, showplace

بازار مکاره (اسم)
fair

نسبتا خوب (صفت)
tolerable, fair, goodish

بدون ابر (صفت)
fair

فریور (صفت)
true, just, fair, orthodox

خوبرو (صفت)
handsome, beautiful, fair, comely

لطیف (صفت)
fine, delicate, tender, gentle, soft, subtle, rare, fair, elegant, benignant, benign, fragile, tenuous, refined, precious, volatile, gossamer, incomparable

منصفانه (صفت)
just, candid, fair, impartial, even-handed

بیطرفانه (صفت)
fair, even-handed

منصف (صفت)
just, square, fair, unprejudiced, equitable

بور (صفت)
auburn, blond, fair, rufous

زیبا (صفت)
cute, yummy, handsome, beautiful, scrumptious, spiffy, fair, beauteous, elegant, picturesque, goodly, well-favored, well-favoured, bonnie, bonny, chic, stylish, dinky, eyeful, pulchritudinous

impartial, unprejudiced


Synonyms: aboveboard, benevolent, blameless, candid, civil, clean, courteous, decent, disinterested, dispassionate, equal, equitable, even-handed, frank, generous, good, honest, honorable, impartial, just, lawful, legitimate, moderate, nonpartisan, objective, on the level, on up-and-up, open, pious, praiseworthy, principled, proper, reasonable, respectable, righteous, scrupulous, sincere, square, straight, straightforward, temperate, trustworthy, unbiased, uncolored, uncorrupted, upright, virtuous


Antonyms: biased, partial, prejudiced, unfair, unjust, unreasonable


light-complexioned, light-haired


Synonyms: argent, blanched, bleached, blond, blonde, chalky, colorless, creamy, faded, fair-haired, fair-skinned, flaxen-haired, light, milky, neutral, pale, pale-faced, pallid, pearly, sallow, silvery, snowy, tow-haired, tow-headed, white, whitish


Antonyms: dark


mediocre, satisfactory


Synonyms: adequate, all right, average, common, commonplace, decent, fairish, indifferent, intermediate, mean, medium, middling, moderate, not bad, okay, ordinary, passable, pretty good, reasonable, respectable, satisfactory, so-so, tolerable, up to standard, usual


beautiful


Synonyms: attractive, beauteous, bonny, charming, chaste, comely, dainty, delicate, enchanting, exquisite, good-looking, handsome, lovely, pretty, pulchritudinous, pure


Antonyms: repulsive, ugly


bright, cloudless (weather)


Synonyms: balmy, calm, clarion, clear, clement, dry, favorable, fine, mild, placid, pleasant, pretty, rainless, smiling, sunny, sunshiny, tranquil, unclouded, undarkened, unthreatening


Antonyms: cloudy, inclement, rainy, stormy


exposition, carnival


Synonyms: bazaar, celebration, centennial, display, exhibit, exhibition, expo, festival, fete, gala, market, observance, occasion, pageant, show, spectacle


جملات نمونه

a fair punishment

تنبیه سزاوار


a fair fortune

ثروت نسبتاً زیاد


1. fair blow
(مشت زنی) ضربه ی مجاز

2. fair employment practices
امور استخدامی عاری از تبعیض

3. fair hair
موی بور

4. fair skin
پوست سپید

5. fair weather
آب و هوای ملایم

6. fair wind
(کشتی رانی) باد موافق

7. fair words
سخنان چرب و نرم

8. fair and square
(عامیانه) دادگرانه و درستکارانه

9. fair do (or doe)
(انگلیس ـ خودمانی) انصاف داشته باش

10. fair to middling
(عامیانه) نسبتا خوب،پذیرفتنی،قابل قبول

11. a fair and abundant land
یک سرزمین زیبا و غنی

12. a fair fortune
ثروت نسبتا زیاد

13. a fair hand
خط خوانا

14. a fair judge
قاضی منصف

15. a fair lady
خانمی خوشگل

16. a fair name
نام نیک

17. a fair punishment
تنبیه سزاوار

18. a fair road
راه باز

19. a fair teacher
معلم بی غرض

20. a fair treatment of people without regard to their race or religion
رفتار منصفانه با مردم بدون درنظر گرفتن نژاد و مذهب آنها

21. passing fair
بسیار زیبا

22. so fair an outward and so foul a nature!
ظاهر چنان زیباو طینت آنچنان بد!

23. the fair sex
زن،جنس لطیف

24. a fair cop
(انگلیس) بازداشت قانونی (سزاوار)

25. a fair crack of the whip
سهم منصفانه دادن

26. a fair question
پرسش منصفانه،پرسش بجا و خوب

27. all's fair in love and war
درباره ی عشق و جنگ می توان از هر ترفندی استفاده کرد

28. bid fair
محتمل بودن،به احتمال زیاد (کردن یا بودن)

29. by fair means or foul
هرطور که شده،از هر طریق که بشود

30. no fair
(معمولا به صورت حرف ندا) منصفانه نیست،مطابق مقررات نیست

31. play fair
منصفانه رفتار کردن،جوانمردانه رفتار کردن،از مقررات پیروی کردن

32. an agricultural fair
نمایشگاه کشاورزی

33. he expected fair compensation for his services
او انتظار داشت که در مقابل خدماتش پاداشی منصفانه به او داده شود.

34. tehran book fair
نمایشگاه کتاب تهران

35. a woman of fair complexion
زنی سفید چهره

36. he was struck fair in the face
درست خورد به صورتش

37. by one's own fair hand
(انگلیس ـ عامیانه) به دست خود

38. she is tall and fair
او بلندقامت و سپیدرو است.

39. the patient's condition is fair
حال بیمار نسبتا خوب است.

40. the younger students were fair game for playing tricks on
شاگردان کوچکتر به آسانی ملعبه می شدند.

41. to him anything is fair game
او از هیچ کاری ابا ندارد.

42. they didn't give me a fair shake
با من خوب تا نکردند.

43. a booth on the tenth international fair of tehran
غرفه ای در دهمین نمایشگاه بین المللی تهران

44. his review of my book was not fair
نقد او از کتاب من منصفانه نبود.

45. descrimination on the basis of gender is not fair
تبعیض به خاطر مرد یا زن بودن منصفانه نیست.

46. her disparagement of her brother's wife was not fair
بدگویی او از زن برادرش منصفانه نبود.

47. her geography is good and her persian composition is fair
جغرافی او خوب و انشای فارسی او متوسط است.

the patient's condition is fair.

حال بیمار نسبتاً خوب است.


Her geography is good and her Persian composition is fair.

جغرافی او خوب و انشای فارسی او متوسط است.


fair words

سخنان چرب و نرم


a fair cop

(انگلیس) بازداشت قانونی (سزاوار)


fair employment practices

امور استخدامی عاری از تبعیض


a fair judge

قاضی منصف


a fair teacher

معلم بی‌غرض


a fair question

پرسش منصفانه، پرسش بجا و خوب


a fair lady

بانویی زیبا


the fair sex

زن، جنس لطیف


a fair name

نام نیک


a fair hand

خط خوانا


fair wind

(کشتی‌رانی) باد موافق


a fair road

راه باز


He was struck fair in the face.

درست به صورتش خورد.


She is tall and fair.

او بلندقامت و سپیدرو است.


fair skin

پوست سپید


fair hair

موی بور


fair weather

آب و هوای ملایم


a fair treatment of people without regard to their race or religion

رفتار منصفانه با مردم بدون درنظر گرفتن نژاد و مذهب آنها


fair blow

(مشت‌زنی) ضربه‌ی مجاز


a fair crack of the whip

سهم منصفانه دادن


by one's own fair hand

(انگلیس ـ عامیانه) به دست خود


fair and square

(عامیانه) دادگرانه و درستکارانه


fair do (or doe)

(انگلیس ـ عامیانه) انصاف داشته باش


fair to middling

(عامیانه) به‌نسبت خوب، پذیرفتنی، قابل‌قبول


no fair

(معمولاً به‌صورت حرف ندا) منصفانه نیست، مطابق مقررات نیست


an agricultural fair

نمایشگاه کشاورزی


Tehran book fair

نمایشگاه کتاب تهران


Life isn’t always fair.

زندگی همیشه عادلانه نیست.


Fairs usually travel from town to town.

نمایشگاه‌ها معمولا از شهری به شهر دیگر نقل مکان می‌کنند.


اصطلاحات

by fair means or foul

هرطور که شده، از هر طریق که بشود


پیشنهاد کاربران

نرم و لطیف

منصف


fair means interest that people
show in somebody or something

زیبا و منصفانه


درستکار و با عدالت 🙃

حسابداری : دقیق و هدفمند ( برای توصیف دفاتر مالی استفاده می شود )

جشنواره، نمایشگاه

جوانمردانه

لطیف
نرم

عادلانه
منصفانه


هوای صاف

Right and just

عادلانه

حرف نوشیکا و سپر درسته . خودشه . یعنی منصفانه و عادلانه

نمایشگاه

شهربازی

منصفانه ، نمایشگاه کالا ، زیبا ، لطیف ، نسبتا خوب ، متوسط ، بور ، بدون ابر ، منصف ، نمایشگاه ، بازار مکاره ، بی طرفانه ، علوم مهندسی: نمایشگاه کالا ، قانون ـ فقه: منصفانه ، بیطرفانه ، بازرگانی: نمایشگاه ، هفته بازار عادلانه

منصفانه


Justice

نمایش کالا یا مسابقه ماشین

۱ - بازار مکاره . ۲ - منصفانه

عادلانه _ بی طرف

. A public event of shows and games in a town or village

معنی این واژه زیبا و خوشگله که در بعضی جمله ها معنی منصفانه و عادلانه میده.

That fair is near the hotel
آن نمایشگاه کنار هتل است

در اسم به معنی نمایشگاه و در صفت به معنی عادلانه

زیباوسفید پوست و منصفانه

در کتاب های کانون زبان میشه fair means right and just

fair means right and just

Right and just به معنی درست و عادلانه

adj=عادلانه - بور ( روشن )
n = نمایشگاه

Career fair
Or career expo. Or job fair
Is generally an opportunity for local businesses to recruit new employees from university.
یک میتینگ یا به اصطلاح نمایشگاهی است
تا فرصتی برای کارفرماهای محلی ایجاد کنه تا افراد تازه کار رو از دانشگاه جزب کار کنند.

در اینامه رهسازی به معنی سطح مرطوب که در زهکشی ^قابل قبول^ است

منصفانه یا منصف

عادلانه بودن و منصف بودن

that s not fair
این عادلانه نیست .

زیبا
جوانمردانه

A public event of shows and games in a town or
village
🎭 بازی و اجرا های گروهی و مردمی که تو شهر و روستا انجام میشه ( . n ) 🎭

نمایشگاه ( . n )

بی طرف ، عادلانه

نسبتا خوب

Fair=a large public even to show like jobs or craft
انصاف


نمایشگاه شهربازی

Fairly: کاملاً

رنگ طلایی مو

( One of them fair hair ( Br
2 ( عادلانه منصفانه
3 ) for instance fairly good نسبتا خوب

A public event of shows and games in a town or village که معنیش میشه: یک رویداد عمومی نمایش و بازی در یک شهر یا روستا
در کل منظورش گروه های نمایشی هست که توی شهر ها و روستا ها برگزار میشه و همه میتونن در اون شرکت کنن
توی کتیب کانون reach 3 هم همین میشه🌸🎀

معنی اول= منصفانه/عادلانه=Right and just
معنی دوم=نمایشگاه=feeling or showing that you want something that somebody else has

معنی اول=منصفانه/عادلانه=Right and just
معنی دوم=نمایشگاه=public event of shows and games in a town or village

افرین دمتون گرم ج نوشیکا و ایمان درسته

هوای صاف و بدون ابر ، یکی دیگه از معانیشه


کلمات دیگر: