فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: tastes, tasting, tasted
• (1) تعریف: to experience or evaluate the flavor of by putting into the mouth.
• مشابه: bite, chew, eat, savor, sense
- If you've never had Greek wine before, you really should taste this.
[ترجمه محمد حسن اسایش] اگر قبلا شراب یونانی نداشته اید، باید مقداری از آنرا مزه کنی ( امتحان کنی )
[ترجمه Merry] اگر قبلا شراب یونانی نداشتین باید مزه ی آن را بچشی
[ترجمه ترگمان] اگر قبلا شراب یونانی نداشتید واقعا باید مزه آن را بچشی
[ترجمه گوگل] اگر قبلا یخچال یونانی نداشته اید، باید این را بخورید
- The chef tasted the soup before pouring it into the bowls.
[ترجمه ترگمان] آشپز سوپ را قبل از ریختن آن در کاسه ها چشید
[ترجمه گوگل] آشپز قبل از ریختن آن در کاسه سوپ را دوست داشت
• (2) تعریف: to consume a little bit of.
• مترادف: nibble, sip
• مشابه: partake of, sample, touch, try
- Your pizza looks good; can I taste it?
[ترجمه ترگمان] پیتزای شما خوب به نظر می رسه، می تونم مزه اش کنم؟
[ترجمه گوگل] پیتزا شما به نظر خوب می رسد آیا می توانم آن را طعم کنم؟
• (3) تعریف: to experience, esp. for the first time or in small amounts.
• مترادف: enjoy
• مشابه: experience, feel, know, partake, relish, sample, try
- He longs to taste freedom.
[ترجمه دمیر] او طعم ازادی میخواهد
[ترجمه ترگمان] دلش می خواهد آزادی را بچشد
[ترجمه گوگل] او مشتاق آزادی است
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• (1) تعریف: to perceive a flavor or flavors.
• مشابه: eat
- The medicine that he's taking interferes with his ability to taste.
[ترجمه ترگمان] دارویی که او با توانایی او تداخل می کند
[ترجمه گوگل] داروهایی که او مصرف می کند، با توانایی خود برای طعم دادن تداخل می کند
• (2) تعریف: to have a specified flavor.
• مترادف: savor
- The sauce tastes bitter.
[ترجمه امیر اوغلو] طعم سوسیس تلخ است
[ترجمه ترگمان] مزه سس تلخ است
[ترجمه گوگل] سس طعم تلخ است
• (3) تعریف: to consume a small amount of food or drink; sample.
• مترادف: nibble, sip
- I tasted while I was at the party, but I didn't really eat.
[ترجمه ترگمان] زمانی که در مهمانی بودم مزه مزه کردم، اما واقعا چیزی نخوردم
[ترجمه گوگل] من در حالی که در حزب بودم، خوشم آمد اما واقعا غذا خوردم
• (4) تعریف: to experience.
• مترادف: know
• مشابه: enjoy, partake
- She wanted to taste of life in the big city.
[ترجمه ترگمان] دلش می خواست زندگی در شهر بزرگ را بچشد
[ترجمه گوگل] او می خواست به زندگی در شهر بزرگ مزه بدهد
اسم ( noun )
• (1) تعریف: the act of tasting food or drink.
• مشابه: assignment, bite, sip
- My first taste of beer was not a pleasant experience.
[ترجمه ترگمان] اولین مزه آبجو تجربه خوشایندی نبود
[ترجمه گوگل] اولین طعم آبجو من یک تجربه دلپذیر نبود
• (2) تعریف: the sense that enables one to perceive flavors.
- Taste is often altered when you have a cold or the flu.
[ترجمه ترگمان] مزه اغلب زمانی تغییر می کند که سرماخوردگی یا انفلانزا دارید
[ترجمه گوگل] هنگامی که شما سرد یا آنفولانزا دارید، طعم اغلب تغییر می کند
• (3) تعریف: a small portion tasted.
• مترادف: bite, morsel, mouthful, nibble, nip, sip, spoonful, tidbit
• مشابه: bit, crumb, dab, dribble, drip, drop, piece, sample, slice
- She had a taste of the soup.
[ترجمه ترگمان] اون مزه سوپ می داد
[ترجمه گوگل] او طعم سوپ را داشت
• (4) تعریف: a first or brief experience.
• مشابه: crumb, dribble, introduction, nibble, sample, sampling, whet
- They'd been in business for ten years before they had a taste of success.
[ترجمه ترگمان] آن ها ده سال قبل از اینکه طعم موفقیت را بچشد به کار مشغول بودند
[ترجمه گوگل] آنها تا ده سال قبل از اینکه طعم موفقیت داشته باشند، در کسب و کار بوده اند
• (5) تعریف: a personal liking.
• مترادف: appetite, gusto, hunger, relish, thirst, zest
• متضاد: antipathy, dislike, distaste
• مشابه: craving, fondness, inclination, liking, partiality, weakness, yearning, yen
- She has a taste for adventure.
[ترجمه ترگمان] اون عاشق ماجراجویی - ه
[ترجمه گوگل] او طعم ماجراجویی را دارد
• (6) تعریف: the ability to discern what is beautiful and harmonious.
• مترادف: culture, discernment, refinement, sophistication
• مشابه: chic, delicacy, discrimination, elegance, fineness, polish, style
- Her choices of furniture and paintings showed that she had taste.
[ترجمه ترگمان] انتخاب های او از مبلمان و تابلوهای نقاشی نشان می داد که ذوق و سلیقه دارد
[ترجمه گوگل] انتخاب های او از مبلمان و نقاشی ها نشان می دهد که او طعم دارد
• (7) تعریف: the sense of what is appropriate or correct.
• مترادف: decorum, delicacy, grace, manners, politesse, propriety
• مشابه: breeding, dignity, diplomacy, finesse, restraint, tact
- His joke showed bad taste.
[ترجمه ترگمان] شوخی او مزه بدی نشان می داد
[ترجمه گوگل] شوخی او طعم بد را نشان داد