معنی : قطع کردن، جدا کردن، تفکیک کردن، گسستن، منفصل کردن، ناوابسته کردن
معانی دیگر : (از برق) کشیدن، از پریز کشیدن، (تلفن و غیره) قطع کردن، جدا کردن (از هم)، مجزا کردن، ناپیوسته کردن
(اینترنت و تلفن) قطع کردن
جدا کردن (از هم)، مجزا کردن، ناپیوسته کردن، گسستن، (از برق) کشیدن، از پریز کشیدن، منفصل کردن
قطع شدن، جدا کردن، قطع کردن، گسستن، تفکیک کردن، ناوابسته کردن، منفصل کردن
take apart; uncouple
Synonyms: abstract, break it off, break it up, cut off, detach, disassociate, disengage, disjoin, dissever, dissociate, disunite, divide, drop it, part, separate, sever, sideline, unfix
Antonyms: attach, connect, couple, hitch, hook, join, link, plug
before repairing a radio, you must first disconnect it.
پیش از تعمیر رادیو باید آن را از برق بکشید.
in the middle of our conversation the telephone got disconnected.
ارتباط تلفنی در بین صحبت ما قطع شد.
if you don't pay your bill, your internet will be disconnected.
اگر پول قبض را ندهید اینترنت شما قطع خواهد شد.