کلمه جو
صفحه اصلی

count


معنی : کنت، شمار، حساب کردن، شمردن، پنداشتن
معانی دیگر : آمار گرفتن، به حساب آوردن، شامل کردن، به شمار آوردن، (معنوی) ارزش داشتن، اهمیت داشتن، ارزش معینی داشتن، (با: on یا upon) روی کسی (یا چیزی) حساب کردن، متکی بودن به، شمارش، محاسبه، (مشت بازی) شمارش تا ده (که اگر طی آن ده ثانیه مشت باز افتاده برنخیزد بازنده محسوب می شود)، (حقوق) اتهام، مورد (اتهام)، صورت برداری کردن، فهرست موجودی را تهیه کردن، (موسیقی) ضرب گرفتن، گام شماری کردن، (قدیمی) account و notice، کنت (عنوان اشرافی اروپایی که در انگلیس معادل است با: earl)، فر­ کردن

انگلیسی به فارسی

کنت، شمردن، حساب کردن، پنداشتن، فرض کردن


شمار، شمردن


شمردن، کنت، شمار، حساب کردن، پنداشتن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: counts, counting, counted
(1) تعریف: to list or name (numbers or items) one by one in order to find the total.
مترادف: enumerate, number, numerate
مشابه: list, quantify

- The teacher counted all the students on the bus.
[ترجمه علی] معلم همه دانش آموزان داخل اتوبوس را شمرد.
[ترجمه DINA] معلم همه دانش اموزانی که داخل اتوبوس بودن را شمارد
[ترجمه محمد حسین کریمی] معلم همه دانش آموزان داخل اتوبوس را شمرد
[ترجمه فاطمه] معلم همه ی دانش آموزان داخل اتوبوس را شمرد .
[ترجمه ترگمان] معلم همه دانش آموزان اتوبوس را شمرد
[ترجمه گوگل] معلم شمار همه دانش آموزان را در اتوبوس

(2) تعریف: to compute; calculate.
مترادف: calculate, compute, figure, number, reckon
مشابه: add up, quantify, tally, tot up, total

- We counted six deer in the backyard.
[ترجمه a abadis user] ما شش گوزن را در حیاط پشتی شمردیم
[ترجمه ترگمان] ما شش گوزن رو توی حیاط پشتی شمردم
[ترجمه گوگل] ما در حیاط خلوت شش گوزن را شمارش کردیم

(3) تعریف: to take into account; include.
مترادف: consider, include, reckon with, take into account

- We have six people if you count John.
[ترجمه a abadis user] اگر "جان" را هم حساب کنی ما ۶ نفر هستیم ( بدون او ۵ نفر )
[ترجمه ترگمان] اگه \"جان\" حساب کنی ۶ نفر داریم
[ترجمه گوگل] اگر شما جان را شمارش کنید، ما شش نفر داریم

(4) تعریف: to regard or consider to be.
مترادف: consider, deem, regard, suppose
مشابه: account, judge

- I count myself lucky to have survived.
[ترجمه ترگمان] من خیلی خوش شانس بودم که زنده موندم
[ترجمه گوگل] من خودم خوش شانس هستم که جان سالم به در برده ام
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: count on
(1) تعریف: to list or name numbers in order.

- He can count from one to ten in German, but that's all.
[ترجمه ترگمان] او می تواند از یکی به ده تا آلمانی حساب کند، اما همین
[ترجمه گوگل] او می تواند از یک تا ده در آلمان بخواند اما این همه است

(2) تعریف: to enumerate numbers or items in order to find the total.
مشابه: calculate, cipher, tally

- Please don't interrupt me while I'm counting.
[ترجمه 📎] لطفا درحالی که دارم شمارش میکنم حرفم را قطع نکن
[ترجمه ترگمان] لطفا وقتی شمردن را شروع می کنم، لطفا حرفم را قطع نکن
[ترجمه گوگل] لطفا من را در حالی که من شمارش می کنم، قطع نمی کنم
- To find the answer, the little boy counted on his fingers.
[ترجمه ترگمان] پسر کوچولو جواب داد: برای پیدا کردن جواب
[ترجمه گوگل] برای پیدا کردن پاسخ، پسر کوچک شمارش انگشتان دستش بود

(3) تعریف: to carry weight or to have worth or importance.
مترادف: matter, signify
مشابه: carry weight, import, rate, weigh

- They make her feel like her opinion doesn't count.
[ترجمه ترگمان] آن ها احساس می کنند که نظر او حساب نمی شود
[ترجمه گوگل] آنها باعث می شوند او احساس کند نظر او را نمی شمارد
- That was just a practice round; it doesn't count.
[ترجمه ترگمان] این فقط یک تمرین بود، حساب نمی شود
[ترجمه گوگل] این فقط یک دور تمرین بود؛ آن را نمی شمارد
اسم ( noun )
مشتقات: countable (adj.)
(1) تعریف: the act of counting.
مترادف: enumeration
مشابه: calculation, computation

- There were 88 people there according to my count.
[ترجمه ترگمان] طبق نظر من، ۸۸ نفر اونجا بودن
[ترجمه گوگل] طبق نظر من 88 نفر آنجا بودند

(2) تعریف: the total number reached by counting.
مترادف: computation, sum, total
مشابه: aggregate, amount, bottom line, figure, tally

- The count of tickets sold on Saturday was 526.
[ترجمه ترگمان] تعداد بلیط های فروخته شده در روز شنبه ۵۲۶ بود
[ترجمه گوگل] شمارش بلیط های فروخته شده در روز شنبه 526 بود

(3) تعریف: in law, a separate and distinct charge or indictment.
مترادف: charge
مشابه: indictment

- He is charged with two counts of murder.
[ترجمه ترگمان] او متهم به دو فقره قتل شده است
[ترجمه گوگل] او دو مرتبه قتل محکوم شده است
اسم ( noun )
• : تعریف: one who holds a rank of European nobility that is equivalent to that of an English earl.

- The rank of a count is not as high as that of a duke.
[ترجمه ترگمان] درجه یک کنت به اندازه دوک بزرگ نیست
[ترجمه گوگل] رتبه یک شمارنده به اندازه یک دوک نیست

• counting, numbering; amount; european nobleman
enumerate; take into account
when you count, you say all the numbers in order up to a particular number.
if you count all the things in a group, you add them up to see how many there are.
a count is a number that you get by counting a particular set of things.
the thing that counts in a particular situation is the most important thing.
if a particular thing counts for something, it is valuable or important.
if you count something as another thing or if something counts as a particular thing, it is regarded as being that thing.
a count is also a european nobleman with the same rank as a british earl.
if you keep count of a number of things, you keep a record of how many have occurred or exist. if you lose count of a number of things, you cannot remember how many have occurred or exist.
if something is wrong on a number of counts, it is wrong for that number of reasons.
if something counts against you, it may cause you to be punished or rejected.
to count on or count upon someone or something means to rely on them.
if you count out a sum of money, you count it as you put the notes or coins in a pile.
if you count up all the things of a particular kind, you count them.

دیکشنری تخصصی

[عمران و معماری] آمارگیری - شمارش
[کامپیوتر] شمارش
[برق و الکترونیک] شمارش، شماره 1. پاسخ سیستم شمارنده ی اتمی به هر تابش فرود آمده روی آن 2. تعداد کل رویدادها که توسط شمارنده نشان داده می شود .
[حقوق] اعلام کردن، نقل کردن، شفاهأ دفاع کردن، مورد اتهام، فقره
[نساجی] نمره نخ - مقدار طول نخی که 1 پوند وزن داشته باشد - تراکم تار یا پود در واحد طول - نمره نوار خاردار کارد - تعداد قلاب ماشین ژاکارد - نمره
[ریاضیات] رعایت کردن، شمردن، شمارش، حساب کردن
[آمار] شمار

مترادف و متضاد

add, check in order


have importance


کنت (اسم)
count, earl

شمار (اسم)
count, unit

حساب کردن (فعل)
account, score, calculate, count, compute, numerate, figure, sum, cipher

شمردن (فعل)
rate, account, tally, count, enumerate, number, figure, reckon, aim, include, repute

پنداشتن (فعل)
take, count, assume, suppose, deem, fancy, imagine, conceive

Synonyms: add up, calculate, cast, cast up, cipher, compute, enumerate, estimate, figure, foot, keep tab, number, numerate, reckon, run down, score, sum, take account of, tally, tell, tick off, total, tot up


consider, deem


Synonyms: await, esteem, expect, hope, impute, judge, look, look upon, rate, regard, think


Antonyms: disregard, ignore


tally; number


Synonyms: calculation, computation, enumeration, numbering, outcome, poll, reckoning, result, sum, toll, total, whole


Antonyms: estimate, guess


Synonyms: carry weight, cut ice, enter into consideration, import, matter, mean, militate, rate, signify, tell, weigh


include


Synonyms: await, expect, hope, look, number among, take into account, take into consideration


Antonyms: exclude


جملات نمونه

1. count against
به ضرر (کسی) تمام شدن

2. count among
در زمره ی (چیزی) حساب کردن،به شمار آوردن

3. count in
(جزو دسته یا برای فعالیتی) پذیرفتن

4. count noses
(عامیانه) حضور و غیاب کردن،حاضران را شمردن

5. count on (or upon)
روی کسی (یا چیزی) حساب کردن

6. count one's blessings
شکر خدا را به جای آوردن،موهبت های خدا را برشمردن

7. count one's blessings
شکر نعمت کردن،موهبت های خدا را برشمردن

8. count one's chickens before they are hatched
جوجه ها را قبل از پاییز شمردن

9. count one's chickens before they are hatched
جوجه را قبل از پاییز شمردن

10. count out
(با دقت) شمردن،شمردن (و بر توده ای افزودن)

11. count someone out
حذف کردن یا شدن،نبودن

12. count the cost (of something)
تقاص پس دادن،ضرر چیزی را کشیدن،خسارت دیدن

13. count toward
به حساب چیزی منظور شدن یا کردن

14. his count was wrong
شمارش او غلط بود،حسابش غلط بود.

15. i count myself very fortunate
من خود را خیلی خوشبخت می دانم.

16. vote count
شمارش آرا

17. ballot count
شمارش آرا

18. keep count (of)
حساب (زمان یا اقلام و غیره) را نگهداشتن

19. lose count (of)
حساب از دست کسی دررفتن

20. can you count to five?
می توانی تا پنج بشماری ؟

21. he keeps count of all expenditures
او حساب همه ی مخارج را دارد.

22. his opinions count
عقاید او ارزشمند است.

23. i lost count of the (number of) guests
حساب (تعداد) مهمان ها از دستم در رفت.

24. i lost count of time
حساب زمان از دستم در رفت.

25. it would count heavily against you if you are absent!
اگر غایب بشوید سخت به ضررتان تمام خواهد شد!

26. money doesn't count
پول مهم نیست.

27. you can't count on his friendship
روی دوستی او نمی شود حساب کرد.

28. i no longer count him among my friends
دیگر او را جزو دوستان خود به شمار نمی آورم.

29. they started to count the ballots
آنها شروع به شمارش آرا کردند.

30. according to the official government count
طبق آمار (محاسبه ی) رسمی دولت

31. he was down for a count of seven
او هفت ثانیه (تا شمارش هفت) افتاده بود.

32. if you are going hiking, count me in
اگر برای پیاده روی می روید من هم هستم.

33. the money you pay will count toward your pension
پولی که می دهید به حساب بازنشستگی شما افزوده خواهد شد.

34. if you are going to drink, you can count me out
اگر می خواهید مشروب بخورید من نیستم.

His opinions count.

عقاید او ارزشمند است.


can you count to five?

می‌توانی تا پنج بشماری؟


We counted the money.

پول‌ها را شمردیم.


can you count?

می‌توانی بشماری؟ (می‌توانی حساب کنی؟)


There are six of us, counting me.

با من، شش نفر می‌شویم.


I count myself very fortunate.

من خود را خیلی خوشبخت می‌دانم.


Money doesn't count.

پول مهم نیست.


Each basket counts for two points.

(بسکتبال) هر گل دو امتیاز دارد.


You can't count on his friendship.

روی دوستی او نمی‌شود حساب کرد.


His count was wrong.

شمارش او غلط بود، حسابش غلط بود.


according to the official government count

طبق آمار (محاسبه‌ی) رسمی دولت


He was down for a count of seven.

او هفت ثانیه (تا شمارش هفت) افتاده بود.


He was found guilty on four counts.

او در چهار مورد اتهام گناهکار شمرده شد.


it would count heavily against you if you are absent!

اگر غایب بشوید سخت به ضررتان تمام خواهد شد!


I no longer count him among my friends.

دیگر او را جزو دوستان خود به شمار نمی‌آورم.


If you are going hiking, count me in.

اگر برای پیاده‌روی می‌روید، من هم هستم.


If you are going to drink, you can count me out.

اگر می‌خواهید مشروب بخورید، من نیستم.


The money you pay will count toward your pension.

پولی که می‌دهید به حساب بازنشستگی شما افزوده خواهد شد.


He keeps count of all expenditures.

او حساب همه‌ی مخارج را دارد.


I lost count of time.

حساب زمان از دستم در رفت.


I lost count of the (number of) guests.

حساب (تعداد) مهمان‌ها از دستم در رفت.


اصطلاحات

count in

(جزو دسته یا برای فعالیتی) پذیرفتن


count on (or upon)

روی کسی (یا چیزی) حساب کردن


countable noun

(دستور زبان) اسم شمارش‌پذیر


count against

به ضرر (کسی) تمام شدن


count among

در زمره‌ی (چیزی) حساب کردن، به شمار آوردن


count one's blessings

شکر نعمت کردن، موهبت‌های خدا را برشمردن


count one's chickens before they are hatched

جوجه را قبل از پاییز شمردن


count out

(با دقت) شمردن، شمردن (و بر توده‌ای افزودن)


count someone out

حذف کردن یا شدن، نبودن


count the cost (of something)

تقاص پس دادن، ضرر چیزی را کشیدن، خسارت دیدن


count toward

به حساب چیزی منظور شدن یا کردن


keep count (of)

حساب (زمان یا اقلام و غیره) را نگه داشتن


lose count (of)

حساب از دست کسی دررفتن


پیشنهاد کاربران

سنجیده شدن

شمردن . حساب کردن

شمردن. . . . حساب کردن. . . . سنجیده شدن

شمردن

شمردن ، شمارش

شمردن، امار گرفتن، حساب کردن


فقره ( حقوق )

بحساب آوردن

حساب کردن
مثلا میگی
Count on me
یعنی رو من حساب کن
یا
Count out on me
یعنی رو من حساب نکن

The man who won the count
مردی که برنده شمارش آرا ( انتخابات ) شد.

Does this count ?
اینم به حساب میاد?

شمردن یا حساب کردن

[Verb]
⁦✔️⁩اهمیت/ارزش داشتن، مهم بودن
1 ) With our busy lives today we have less and less time for what really counts
2 ) It's the thought that counts ( = used about a small but kind action or gift )

[Noun]
⁦✔️⁩دلیل، بیان علت
I disagree with you on both counts

در مسائل حقوق و law معنی فقره هم میده :
One count of aggravated robbery : یک فقره سرقت شدید و خشونت آمیز
Six counts of kidnapping, rape and first degree murder : شش فقره آدم ربایی، تجاوز و قتل درجه اول

یه معنی مهم دیگه هم داره: عنوان اشرافی در اروپا که به افراد داده میشد

بشمار ( فعل امر )

The old woman was counting her last days in bed پیرزن آخرین روزهای عمرش دربستر را شمارش میکرد

I count your words
من رو حرف تو حساب میکنم .

I don’t think the voices in your head count as an audience : فکر نکنم صداهای توی ذهنت مخاطب به حساب بیان


کلمات دیگر: