کلمه جو
صفحه اصلی

experience


معنی : خبرگی، مکتب، تجربه، ورزیدگی، اروین، ازمودگی، کارازمودگی، ازمایش، کشیدن، تحمل کردن، تجربه کردن
معانی دیگر : آروین، کارکشتگی، کارآزموده، کاردیدگی، سرگذشت، رویدادهای پیشینی (در عمر یک فرد یا گروه)، پیشداد، پیشامد، به سر (کسی) آمدن، (سختی یا درد و غیره) کشیدن، (لذت و غیره) بردن، سردوگرم (روزگار را) چشیدن، تمرین دادن

انگلیسی به فارسی

آزمودگی، تجربه، تجربه کردن، تحمل کردن


اروین، ورزیدگی، کارازمودگی، تجربه، ازمایش،تجربه کردن، کشیدن، تحمل کردن، تمرین دادن


تجربه، ورزیدگی، ازمایش، خبرگی، اروین، ازمودگی، کارازمودگی، مکتب، تجربه کردن، کشیدن، تحمل کردن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: a particular situation or event that one has encountered or lived through.
مشابه: adventure, affair, event, happening, incident, lesson, occurrence, ordeal

- Working in that factory was tough for those months, but it was a good experience for him.
[ترجمه ترگمان] کار کردن در آن کارخانه برای آن ماه ها مشکل بود، اما تجربه خوبی برای او بود
[ترجمه گوگل] کار کردن در آن کارخانه برای آن ماهها دشوار بود، اما برای او خوب بود
- She never forgot the experience of being on stage for the first time.
[ترجمه آنیتا] او هرگز تجربه ی حضور در مرحله ی اول را فراموش نکرده بود
[ترجمه ^^Kim Jung Bum] او هرگز اولین تجربه ی روی استیج رفتنش را فراموش نکردـ
[ترجمه مسعود] او هرگز اولین تجربه روی استیج بودنش رو فراموش نکرد.
[ترجمه Arash] او هیچوقت اولین تجربه ی روی استیج رفتنش را از یاد نبرد
[ترجمه Zahra] او هیچوقت اولین تجربه ی روی استیج رفتنشو ، فراموش نکرد. ( شایدحتی بشه "نمی کنه" هم معنیش کرد )
[ترجمه ترگمان] او هرگز تجربه نشستن بر روی صحنه را برای اولین بار فراموش نکرد
[ترجمه گوگل] او هرگز تجربهی حضور در مرحله را برای اولین بار فراموش نکرد

(2) تعریف: the sum total of such situations and events in one's life.
مترادف: life history
مشابه: background, existence, life

- I know from my experience that to do this would be a mistake.
[ترجمه پانيذ] من از روی تجربه ام فهمیدم ( من از روی تجربهای که دارم میگم ) که انجام دادن این کار اشتباه است .
[ترجمه ۸۷] من بر اساس تجربیاتی که دارم میدونم این کار اشتباهه
[ترجمه ترگمان] من از روی تجربه دریافته ام که این کار اشتباه خواهد بود
[ترجمه گوگل] از تجربه من می دانم که برای انجام این کار اشتباه است
- Luxury had never been part of my grandparents' experience.
[ترجمه ترگمان] تجمل هرگز بخشی از تجربه پدربزرگ و مادر بزرگ من نبوده است
[ترجمه گوگل] لوکس هرگز بخشی از تجربه پدربزرگ و مادربزرگ من نبود
- In my experience, these problems usually have simple solutions.
[ترجمه ترگمان] در تجربه من، این مشکلات معمولا راه حل های ساده ای دارند
[ترجمه گوگل] در تجربه من، این مشکلات معمولا راه حل های ساده ای دارند

(3) تعریف: the process of undergoing or encountering such situations and events.
مشابه: exposure, involvement

- His experience of the war was quite different from those who served in the front lines.
[ترجمه ترگمان] تجربه جنگ با کسانی که در صفوف مقدم خدمت می کردند تفاوت داشت
[ترجمه گوگل] تجربه او در جنگ کاملا متفاوت از کسانی بود که در خط مقدم خدمت می کردند

(4) تعریف: the repeated practice, activity, or observations that result in skill, ability, or wisdom.
مترادف: maturation, seasoning
مشابه: knowledge, lessons, observation, practice, training

- They're looking to hire someone with a few years of sales experience.
[ترجمه ترگمان] آن ها به دنبال استخدام فردی با چند سال تجربه فروش هستند
[ترجمه گوگل] آنها به دنبال استخدام شخص با چند سال تجربه فروش هستند
- I have no experience as an actor, but I think I could play that part.
[ترجمه الهه] من به عنوان یک بازیگر تجربه ندارم اما فکر می کنم می توانم ان قسمت را بازی کنم
[ترجمه بادی] تجربه ی بازیگری ندارم، ولی فکر میکنم بتونم اون نقش رو بازی کنم.
[ترجمه ترگمان] من به عنوان یک بازیگر تجربه ندارم، اما فکر می کنم می توانم آن قسمت را بازی کنم
[ترجمه گوگل] من هیچ تجربه ای به عنوان یک بازیگر ندارم، اما فکر می کنم می توانم آن بخش را بازی کنم

(5) تعریف: knowledge or wisdom gained from such practice, activity, or observation.
مترادف: maturity, sophistication
متضاد: inexperience
مشابه: adeptness, common sense, familiarity, ken, know-how, knowledge, proficiency, savoir-faire, wisdom

- She uses her experience to solve problems on the job.
[ترجمه ترگمان] او از تجربه خود برای حل مشکلات شغلی استفاده می کند
[ترجمه گوگل] او از تجربه خود برای حل مشکلات در کار استفاده می کند
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: experiences, experiencing, experienced
• : تعریف: to undergo or encounter; feel or know.
مترادف: know, live through
مشابه: confront, discover, encounter, endure, face, feel, live, meet, see, suffer, take, taste, undergo, withstand

- He experienced defeat for the first time in that race.
[ترجمه ترگمان] او برای اولین بار در این مسابقه شکست خورد
[ترجمه گوگل] او برای اولین بار در آن مسابقه شکست خورد
- She experienced great pain after the accident.
[ترجمه رضا] او بعد از تصادف درد زیادی را تجربه کرد ( کشید
[ترجمه ترگمان] بعد از تصادف خیلی درد گرفت
[ترجمه گوگل] او پس از حادثه درد شدید را تجربه کرد

• knowledge obtained by doing; something that one has lived through
try; live through; feel; endure
if you have had experience of something, you have seen it, done it, or felt it.
you can refer to all the things that have happened to you as experience.
an experience is something that happens to you or something you do.
if you experience a situation or feeling, it happens to you or you are affected by it.
see also experienced.

دیکشنری تخصصی

[برق و الکترونیک] تجربه
[ریاضیات] تجربه کردن، وارد کردن، وارد بر، تجربه، آزمون، تجربه ی تصادفی، امتحان، آزمایش
[آمار] تجربه

مترادف و متضاد

خبرگی (اسم)
competence, expertise, experience

مکتب (اسم)
school, training, experience, doctrine, primary school

تجربه (اسم)
experiment, experience

ورزیدگی (اسم)
skill, experience

اروین (اسم)
experience

ازمودگی (اسم)
experience

کارازمودگی (اسم)
experience

ازمایش (اسم)
test, assay, temptation, experiment, shy, trial, testing, tryout, try, exam, examination, experience, examen, experimentation, probation, screening

کشیدن (فعل)
trace, figure, heave, string, stretch, drag, pluck, draw, haul, weigh, pull, avulse, drain, strap, lave, suffer, subduct, thole, shove, chart, plot, experience, lengthen, hale, drawl, entrain, evulse, snick, magnetize, trawl

تحمل کردن (فعل)
stomach, support, stand, tolerate, withstand, bear, stick, comport, sustain, suffer, endure, bide, thole, experience, undergo

تجربه کردن (فعل)
experiment, try, experience

knowledge


Synonyms: acquaintance, action, actuality, background, caution, combat, contact, doing, empiricism, evidence, existence, exposure, familiarity, forebearance, intimacy, involvement, inwardness, judgment, know-how, maturity, observation, participation, patience, perspicacity, practicality, practice, proof, reality, savoir-faire, seasoning, sense, skill, sophistication, strife, struggle, training, trial, understanding, wisdom, worldliness


Antonyms: ignorance, immaturity, inexperience


happening, occurrence


Synonyms: adventure, affair, encounter, episode, event, incident, ordeal, test, trial, trip


جملات نمونه

1. experience has salted his beard
تجربه ریش او را سفید کرده است.

2. experience oftentimes allays our fear of the unknown
تجربه اغلب ترس ما را از ناشناخته ها تخفیف می دهد.

3. experience is the best teacher
تجربه بهترین معلم است

4. an experience i'll never forget
تجربه ای که هرگز فراموش نخواهم کرد

5. an experience that will be the making of him
تجربه ای که موجب موفقیت او خواهد بود

6. an experience unlike any other
تجربه ای بی شباهت به هر تجربه ی دیگر

7. practical experience
تجربه ی عملی

8. sense experience
تجربه ی حسی

9. that experience left a bad taste in my mouth
آن تجربه مزه ی بدی دردهانم باقی گذاشت.

10. a bruising experience
تجربه ای طاقت فرسا

11. a chilling experience
تجربه ای هراس انگیز (هولناک)

12. a harrowing experience
تجربه ای دلخراش

13. a novel experience
تجربه ی تازه

14. a rewarding experience
تجربه ای پر ارزش

15. a sensitive experience
تجربه ای احساس انگیز

16. education and experience qualify him for this job
تحصیلات و تجربه او را شایسته ی این شغل می کند.

17. lack of experience
کمداشت تجربه

18. put your experience to use
از تجربه ی خود استفاده کن.

19. test of experience
محک تجربه

20. time and experience change a person's perspective
زمان و تجربه دید انسان را عوض می کند.

21. a man of experience
مرد با تجربه

22. he has long experience both as a teacher and administrator
او هم به عنوان معلم و هم به عنوان مدیر تجربه ی طولانی دارد.

23. i hope this experience will be a lesson to you
امیدوارم این پیشامد برای تو درسی باشد.

24. the young man's experience was very limited
تجربه ی مرد جوان بسیار کم (یا محدود) بود.

25. this judge's ten-year experience
کاردیدگی ده ساله ی این قاضی

26. i learned much from experience
از تجربه بسیار آموختم.

27. surgery exacts great attention and experience
جراحی مستلزم دقت و تجربه ی زیاد است.

28. within the radius of my experience
در محدوده ی تجربیات من

29. his lack of sufficient education and experience disqualified him for this job
نداشتن تحصیلات و تجربه ی کافی موجب سلب صلاحیت او از این شغل گردید.

30. it is nice if the test of experience is applied
خوش بود گر محک تجربه آید به میان

31. she got a tremendous lift from that experience
آن تجربه او را بسیار سرکیف آورد.

32. the compositon of songs requires talent and experience
تصنیف ترانه نیاز به استعداد و تجربه دارد.

33. it would be good if the touchstone of experience were used
خوش بود گر محک تجربه آید به میان

34. once in a while, a sufi reaches peak experience
گهگاه یک صوفی به مرحله ی خلسه می رسد.

35. walking alone in a cemetery at night is an eerie experience
شب هنگام تنها در گورستان قدم زدن دلهره آور است.

36. participation in the sorrows and joys of the natives was an ennobling experience for us
شرکت در غم و شادی بومیان برای ما تجربه ی منزه کننده ای بود.

37. his method is based on the theory that people learn better from actual experience than from books
روش او بر این بینش استوار است که مردم از تجربه ی عملی بهتر می آموزند تا از کتاب.

an experience I'll never forget

تجربه‌ای که هرگز فراموش نخواهم کرد


He has long experience both as a teacher and administrator.

او هم به عنوان معلم و هم به عنوان مدیر تجربه‌ی طولانی دارد.


a man of experience

مرد باتجربه


it is nice if the test of experience is applied

خوش بود گر محک تجربه آید به میان


this judge's ten-year experience

کاردیدگی ده ساله‌ی این قاضی


their eventful experiences as an independent nation

سرگذشت پرماجرای آنان به عنوان یک ملت مستقل


I hope this experience will be a lesson to you.

امیدوارم این پیش‌آمد برای تو درسی باشد.


my experiences in London ...

آنچه در لندن به سرم آمد ...، تجارب من در لندن ...


The hardships she experienced in her youth.

سختی‌هایی که در جوانی کشید.


I experienced no sensation in my left foot.

در پای چپم هیچ‌چیزی را حس نمی‌کردم.


people who have never experienced hunger

مردمی که هرگز گرسنگی نکشیده‌اند


اصطلاحات

experience is the best teacher

تجربه بهترین معلم است


پیشنهاد کاربران

تجربه

تجربه داشتن

تجربه داشتن در چیزی

( سختی یا درد و غیره ) کشیدن

تجربه. تجربه داشتن چیزی. به معنی تحمل هم می شده بچه ها جون

به خود دیدن، شاهد بودن، داشتن، گذراندن، واقع شدن، وقوع

متحمل شدن، درمعرض چیزی قرار گرفتن

سنوات - سبقه

The teams that you have done the knowledge or skill that you get from seeing or doing something


The teams that you have done the knowledge or skill that you get from seeing or doing something is your experience.

تجربه/moxie

تجربه ، تجربه کردن
everyone experiences these problems at some time in their lives
همه ، این مشکلات را موقعی از زندگی شان تجربه می کنند
هنر 95 ، زبان 93 ، انسانی 89 ، تجربی 88 و. . . 🚞🚞🚞

The psychologist is seeking to determine the relative importance of heredity and experience on the behavior of the twins.
در این جا به معنی محیط است.

خاطرات

noun
تجربه
experience, experiment
ورزیدگی
experience, skill
ازمایش
test, experiment, trial, testing, tryout, experience
خبرگی
expertise, experience, competence
اروین
experience
ازمودگی
experience
کارازمودگی
experience
مکتب
school, doctrine, primary school, experience, training
verb
تجربه کردن
experience, experiment, try
کشیدن
drag, draw, pull, stretch, drain, experience
تحمل کردن
tolerate, withstand, endure, sustain, stand, experience


The things that you have done or the knowledge or skill you get from seeing or doing something

مواجه شدن - آشنا بودن - احساس کردن - اتفاق - برخورد داشتن - تلاش کردن - چشیدن

تجربه ، تجربه کردن

تجربه، تجربه کردن، تجربه داشتن

تجربه کردن/تجربه
Example:The old people have a lot of eperience

تحمل کردن

experience:تجربه

دچار شدن

خبره بودن/با تجربه بودن/تجربه داشتن

در ترم Reach4 به معنی تجربه میشود.

تجربه
The best way to learn is by experience
بهترین روش یادگیری از طریق تجربه است ✔️

To Undergo
دستخوش چیزی شدن
دچار ( چیزی ) شدن


When suddenly faced by the unknown or imminent danger, human will invariably experince a split second of indesicion.
Star Trek TOS

دچار شک و تردید شدن

The things that you have done or the knowledge or skill you get from seeing or doing something is your experience reach 4 unit 9 part three کانون زبان ایران

میشه تجربه در reach 4
دیکشنری ( تعریف ) 👇🏻
Having knowledge on insight into something or a problem 🙂



جمله سازی 👇🏻
The older we get, the more experiences we gain



( Noun )


تَجرُبِهیدن/تجربستن.

در گزارش های کاری سنوات یا سابقه کار معنا می شود


کلمات دیگر: