کلمه جو
صفحه اصلی

dependent


معنی : تابع، وابسته، مربوط، متعلق، موکول، محتاج، نامستقل
معانی دیگر : پسوا، پایبند، پسمند، در مهار، متکی به، دلگرم به، تحت تکفل، نان خور، عائله، آدم وابسته، آدم تابع، (مهجور) بخش ثانوی یا کم اهمیت تر (dependant هم می نویسند)، آویخته، آویزان

انگلیسی به فارسی

وابسته، متعلق، مربوط، محتاج


وابسته، موکول، تابع، نامستقل


وابسته، تابع، محتاج، موکول، مربوط، نامستقل، متعلق


انگلیسی به انگلیسی

• one who depends on another for financial or emotional support (especially a child or minor)
relying on, needing (the help or support of another); conditional, contingent
if you are dependent on someone or something, you need them to survive.

دیکشنری تخصصی

[برق و الکترونیک] وابسته
[ریاضیات] وابسته
[آمار] وابسته

مترادف و متضاد

weak, helpless


تابع (صفت)
subsidiary, ancillary, subordinate, incident, adjective, adherent, dependent, subservient, amenable, passive, tributary, sequacious, sequent, subordinative

وابسته (صفت)
relative, subordinate, associate, adjective, relevant, affiliate, dependent, related, interdependent, attached, attendant, akin, federate, appurtenant, germane

مربوط (صفت)
relative, relevant, dependent, related, attached, connected, pertaining, linked, pertinent, depending, coherent

متعلق (صفت)
dependent, attached, belonging, depending

موکول (صفت)
dependent, suspended, postponed

محتاج (صفت)
poor, dependent, needy, necessitous, hand-to-mouth

نامستقل (صفت)
dependent

Synonyms: abased, clinging, counting on, debased, defenseless, humbled, immature, indigent, inferior, lesser, minor, poor, reliant, relying on, secondary, subordinate, tied to apron strings, under, under thumb, unsustaining, vulnerable


Antonyms: independent, mature, strong, unreliant


contingent, determined by


Synonyms: accessory to, ancillary, appurtenant, conditional, controlled by, counting, depending, incidental to, liable to, provisory, reckoning, regulated by, relative, reliant, relying, subject to, subordinate, subservient, susceptible, sustained by, trusting, under control of


Antonyms: free, independent


جملات نمونه

1. dependent clause
جمله واره ی وابسته

2. success is dependent on hard work and luck
موفقیت بستگی به سختکوشی و بخت دارد.

3. he is still dependent on his father
او هنوز به پدرش متکی است.

4. The talks were dependent on a renunciation of terrorism.
[ترجمه ترگمان]این گفتگوها به چشم پوشی از تروریسم وابسته بودند
[ترجمه گوگل]مذاکرات به انزوای تروریسم بستگی داشت

5. You can't be dependent on your parents all your life.
[ترجمه ترگمان]تو نباید به پدر و مادرت وابسته باشی
[ترجمه گوگل]شما نمی توانید وابسته به والدین خود زندگی خود را تمام کنید

6. The islands' economy is largely dependent upon tourism.
[ترجمه ترگمان]اقتصاد این جزایر تا حد زیادی به صنعت گردشگری وابسته است
[ترجمه گوگل]اقتصاد جزایر تا حد زیادی وابسته به گردشگری است

7. Although officially a dependent territory the island is effectively autonomous.
[ترجمه ترگمان]اگرچه این جزیره به طور رسمی وابسته به این جزیره است، اما به طور موثر خود مختار است
[ترجمه گوگل]گرچه رسما یک سرزمین وابسته به جزیره است، به طور مؤثری مستقل است

8. He is dependent on his wife.
[ترجمه ترگمان]او به همسرش وابسته است
[ترجمه گوگل]او وابسته به همسرش است

9. The festival is heavily dependent on sponsorship for its success.
[ترجمه ترگمان]این جشنواره به شدت به حمایت از موفقیت خود وابسته است
[ترجمه گوگل]جشنواره به شدت به حمایت از موفقیت آن وابسته است

10. Many families on a low income are dependent on state support.
[ترجمه ترگمان]بسیاری از خانواده ها براساس درآمد پایین به حمایت دولت وابسته هستند
[ترجمه گوگل]بسیاری از خانواده های کم درآمد وابسته به حمایت دولت هستند

11. We are completely dependent upon your help.
[ترجمه ترگمان]ما کاملا به کمک شما وابسته هستیم
[ترجمه گوگل]ما به طور کامل به کمک شما بستگی دارد

12. Married women have traditionally been treated as dependent on their husbands.
[ترجمه ترگمان]زنان متاهل به طور سنتی به شوهران خود وابسته هستند
[ترجمه گوگل]زنان متاهل به طور سنتی به شوهرانشان وابسته اند

13. He has a mother completely dependent on him.
[ترجمه ترگمان]او مادری دارد که کاملا به او وابسته است
[ترجمه گوگل]او یک مادر کاملا وابسته به او دارد

14. Norway's economy is heavily dependent on natural resources.
[ترجمه ترگمان]اقتصاد نروژ به شدت وابسته به منابع طبیعی است
[ترجمه گوگل]اقتصاد نروژ به شدت وابسته به منابع طبیعی است

15. Many of the patients are closely dependent on staff for day-to-day emotional support.
[ترجمه ترگمان]بسیاری از بیماران از شدت حمایت عاطفی روز به روز به کارکنان وابسته هستند
[ترجمه گوگل]بسیاری از بیماران به طور جدی وابسته به کارکنان برای حمایت روزمره عاطفی هستند

Success is dependent on hard work and luck.

موفقیت بستگی به سخت‌کوشی و بخت دارد.


He is still dependent on his father.

او هنوز به پدرش متکی است.


a worker with five dependents

یک کارگر با پنج سر عائله


پیشنهاد کاربران

مستغل=dependent

کارمند employee

منوط

وابسته

وابستگی

نان خور اضافی

dependent=مستغل

بستگی داشتن

وابسته به

اگه با on همراه باشه بستگی داشتن به . . . . میشه و خیلی لغت مهمیه واسه فرصت خریدن برای جواب سوال دادن به کسی

وابستگی=dependent
Independent=استقلال

You were not calm in the discussion
I do not really remember
( It was independent ) I said I was not dependent
در بحث آرامش نبودی
در واقع به خاطر نمیاورم ( مستقلانه بود ) گفته بودم وابستگی از جانب من نبوده
رویدادهای عاشقی بود


ظاهرا به معنای بخش مرتفع چیزی هم هست.


کلمات دیگر: