کلمه جو
صفحه اصلی

confess


معنی : اعتراف کردن، اقرار کردن
معانی دیگر : خستو شدن، به گردن گرفتن، اذعان کردن، معترف بودن، (الهیات) به گناهان خود اعتراف کردن (معمولا طی مراسم کلیسایی)، (کلیسای کاتولیک) به اعتراف گناهان کسی گوش دادن، (ایمان) آوردن، اشهد گفتن، (به ایمان خود) شهادت دادن، (شعر قدیم) مظهر (چیزی) بودن، آشکار کردن

انگلیسی به فارسی

اقرارکردن، اعتراف کردن


اعتراف کنید، اعتراف کردن، اقرار کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: confesses, confessing, confessed
(1) تعریف: to reveal, admit, or concede as true, esp. something self-incriminating.
مترادف: admit, concede, own up to
متضاد: conceal, deny
مشابه: acknowledge, avouch, avow, declare, disclose, own, reveal, unbosom

- The defendant eventually confessed his guilt.
[ترجمه ترگمان] متهم سرانجام به گناه خود اعتراف کرد
[ترجمه گوگل] متهم در نهایت به گناه خود اعتراف کرد
- The professor confessed his ignorance of other fields of study.
[ترجمه A.A] استاد به عدم آگاهی خود در دیگر شاخه های علمی اعتراف کرد
[ترجمه ترگمان] استاد به نادانی خود از حوزه های دیگر مطالعه اعتراف کرد
[ترجمه گوگل] پروفسور اعتراف خود را نسبت به زمینه های دیگر مطالعه
- She finally confessed to the teacher that she hadn't done any of the assigned reading.
[ترجمه عطااله] او در نهایت به معلم عتراف کرد که هیچکدام از متن های مشخص شده را انجام نداده است.
[ترجمه ترگمان] او بالاخره به معلم اعتراف کرد که هیچ کدام از آن کتاب را نخوانده است
[ترجمه گوگل] او در نهایت به معلم اعتراف کرد که هیچ کدام از خواندن اختصاص داده نشده است

(2) تعریف: to admit or declare (one's sins) before a priest.
مشابه: admit, declare, profess, reveal

- She felt relief after confessing her sins.
[ترجمه ترگمان] پس از اعتراف به گناهان خود احساس آرامش می کرد
[ترجمه گوگل] پس از اعتراف گناهان او احساس تسکین می کرد

(3) تعریف: of a priest, to listen to (a penitent's confession).
مترادف: shrive

- After the priest had confessed the boy, he felt sad for the child's troubles.
[ترجمه ترگمان] بعد از آن که کشیش اعتراف کرد، احساس ناراحتی برای مشکلات بچه کرد
[ترجمه گوگل] پس از اینکه کشیش پسر را اعتراف کرد، به خاطر مشکلات کودک ناراحت شد

(4) تعریف: to declare or acknowledge belief in (a creed, set of religious principles, or the like).
مترادف: profess
مشابه: asseverate, declare

- At the end of the church service, the congregation confesses its faith.
[ترجمه ترگمان] در پایان مراسم نماز کلیسا، کلیسا ایمان خود را اعتراف کرد
[ترجمه گوگل] در پایان خدمات کلیسا، جماعت ادعای خود را اعتراف می کند
فعل ناگذر ( intransitive verb )
(1) تعریف: to make a confession; admit guilt.
مترادف: own up
مشابه: admit, come clean, own, sing, unbosom

- He confessed to murdering all three victims.
[ترجمه ترگمان] اون به قتل هر سه تا قربانی اعتراف کرد
[ترجمه گوگل] او اعتراف کرد که تمام سه قربانی را به قتل رساند
- She confessed to the crime after the police found additional evidence.
[ترجمه ترگمان] او پس از اینکه پلیس شواهد بیشتری پیدا کرد به این جرم اعتراف کرد
[ترجمه گوگل] او بعد از اینکه پلیس شواهد بیشتری را یافت، به جرم اعتراف کرد
- He confessed to being jealous of his older brother when he was growing up.
[ترجمه ترگمان] او اعتراف کرد که وقتی بزرگ شد به برادر ارشدش حسادت می کند
[ترجمه گوگل] او هنگامی که در حال رشد بود اعتراف کرد که حسادت برادر بزرگترش را دارد

(2) تعریف: to admit one's sins before a priest.

- She went to church to confess this morning.
[ترجمه ترگمان] امروز صبح رفت کلیسا تا اعتراف کنه
[ترجمه گوگل] او امروز صبح به اعتراف به کلیسا رفت

• admit (guilt, etc.); declare faith in; tell one's sins to a priest
if you confess that you have done something that you are ashamed of, you admit it.
if you confess to a crime, you admit that you have committed it.

دیکشنری تخصصی

[حقوق] اعتراف کردن، اقرار کردن

مترادف و متضاد

اعتراف کردن (فعل)
acknowledge, confess, kithe

اقرار کردن (فعل)
admit, confess, avouch, own

admit, confirm


Synonyms: acknowledge, affirm, allow, assert, attest, aver, avow, blow, blurt out, chirp, clue in, come clean, come out, concede, confide, declare, disclose, divulge, dump on, evince, finger, fink, grant, humble oneself, leak, let on, level with, make clean breast of, manifest, narrate, open one’s heart, own, own up, post, profess, prove, rat on, recognize, relate, reveal, sing, snitch, sound off, spill the beans, spit out, squeal, tip hand, unload, vent, weasel


Antonyms: conceal, deny, disavow, disown, hide, mask, repudiate, secrete


جملات نمونه

1. confess to
اذعان کردن،اقرار کردن،معترف بودن

2. I confess to some suspicion of your honesty.
[ترجمه ترگمان]باید به صداقت شما اعتراف کنم
[ترجمه گوگل]من به برخی از سوء ظن های صداقت خود اعتراف می کنم

3. Now, I must confess that I'm at my wit's end.
[ترجمه ترگمان]حالا، باید اعتراف کنم که کارم به پایان رسیده
[ترجمه گوگل]حالا، باید اعتراف کنم که من در پایان عقلم هستم

4. She needed to confess her sins and ask for forgiveness.
[ترجمه ترگمان]باید گناهان خود را اعتراف می کرد و طلب بخشش می کرد
[ترجمه گوگل]او مجبور شد اعترافات گناهانش را بپوشد و برای بخشندگی بخواهد

5. I must confess that I didn't have much faith in her ideas.
[ترجمه ترگمان]باید اعتراف کنم که به ایده های او ایمان نداشتم
[ترجمه گوگل]من باید اعتراف کنم که من به ایده هایش اعتماد زیادی ندارم

6. Confess your sins to God and he will forgive you.
[ترجمه ترگمان]به گناهان خود اعتراف کنید و او شما را خواهد بخشید
[ترجمه گوگل]گناهانتان را به خدا واگذار کنید و او را ببخشید

7. We persuaded her to confess her crime.
[ترجمه ترگمان]ما متقاعدش کردیم که جرمش رو اعتراف کنه
[ترجمه گوگل]ما او را متقاعد کردیم تا جرم او را اعتراف کنیم

8. In the end he was driven to confess and face a prison sentence, feeling that to clear his conscience would be cheap at the price.
[ترجمه ترگمان]در پایان، او مجبور شد اعتراف کند و با محکومیت زندان روبرو شود، احساس می کرد که برای روشن کردن وجدانش، قیمت آن ارزان خواهد بود
[ترجمه گوگل]در پایان او رانده شد تا اعتراف کند و با یک حکم زندان مواجه شود، احساس می کند که برای وضو کردن وی وجدانش با قیمت ارزان می شود

9. I must confess to knowing nothing about computers.
[ترجمه ترگمان]باید اعتراف کنم که در مورد کامپیوتر هیچ اطلاعی ندارم
[ترجمه گوگل]من باید به هیچ چیز درباره رایانه اعتراف کنم

10. I had expected her to confess that she only wrote these books for the money.
[ترجمه ترگمان]من انتظار داشتم که او اعتراف کند که فقط این کتاب ها را برای پول نوشته است
[ترجمه گوگل]من انتظار داشتم که او اعتراف کند که فقط این کتاب ها را برای پول نوشته است

11. I found it all very confusing, I must confess.
[ترجمه ترگمان]باید اعتراف کنم که خیلی گیج کننده بود
[ترجمه گوگل]من این همه گیج کننده بودم، باید اعتراف کنم

12. His interrogators finally forced him to confess.
[ترجمه ترگمان]بالاخره interrogators مجبورش کرد اعتراف کنه
[ترجمه گوگل]بازجویان او سرانجام مجبور شدند او را اعتراف کنند

13. She was reluctant to confess her ignorance.
[ترجمه ترگمان]بی میل نبود که به نادانی خود اعتراف کند
[ترجمه گوگل]او تمایلی به اعتراف جهل او نداشت

14. I must confess that I got my sums wrong - the house extension is costing a lot more than I expected.
[ترجمه ترگمان]باید اعتراف کنم که مقدار قابل توجهی پول در خانه دارم که بیش از آن چیزی که انتظار داشتم بیش از آن است که انتظارش را داشتم
[ترجمه گوگل]باید اعتراف کنم که مبلغ پرداختی من اشتباه است - هزینه نصب خانه بیشتر از حد انتظار است

15. I confess myself bewildered by their explanation.
[ترجمه ترگمان]به خودم اعتراف می کنم که از توضیحات آن ها گیج شده ام
[ترجمه گوگل]من خودم اعتراف می کنم توسط توضیح خود را متعجب

16. I must confess I have some sympathy with his views.
[ترجمه ترگمان]باید اعتراف کنم که نسبت به نظرات او احساس همدردی می کنم
[ترجمه گوگل]باید اعتراف کنم که من با نظراتش همدردی دارم

He confessed his crimes.

او به جنایات خود اعتراف کرد.


He confessed to three of the four charges brought against him.

او به سه تا از چهار اتهام وارده علیه او اقرار کرد.


He confessed himself ignorant of classical music.

او به بی‌اطلاعی خود درباره‌ی موسیقی کلاسیک معترف بود.


The old man wrote his will, confessed his sins (to a priest) and died.

پیرمرد وصیت‌نامه‌ی خود را نوشت و (نزد کشیش) به گناهان خود اعتراف کرد و مرد.


He was a confessed gambler.

او به قمار‌بازی معترف بود.


اصطلاحات

confess to

اذعان کردن، اقرار کردن، معترف بودن


stand confessed as

آشکار شدن به عنوان، برملا شدن، معترف شناخته شدن


پیشنهاد کاربران

مُقر آمدن.

اعتراف/قبول کردن. . . admited sth


کلمات دیگر: