کلمه جو
صفحه اصلی

customer


معنی : مشتری
معانی دیگر : خریدار، (عامیانه) طرف، آدم

انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: one who buys goods or services; shopper; patron.
مترادف: buyer, patron
مشابه: client, consumer, shopper, vendor

(2) تعریف: (informal) one who must be dealt with.
مترادف: character
مشابه: cookie, dude, fellow, guy

- That man is a really tough customer.
[ترجمه ترگمان] آن مرد یک مشتری واقعا سخت است
[ترجمه گوگل] این مرد یک مشتری واقعا سخت است

• client, buyer; person one must deal with (slang)
a customer is someone who buys something.

دیکشنری تخصصی

[حسابداری] مشتری
[برق و الکترونیک] مشتری، مصرف کننده
[صنعت] مشتری، ارباب رجوع - مشتری کسی است که سازمان مایل است با ارزشهایی که می آفریند بر رفتار وی تاثیر گذارد
[ریاضیات] مشتری، مأمور گمرک، خریدار

مترادف و متضاد

مشتری (اسم)
patron, casual, chap, customer, client, jupiter

buyer of goods, services


Synonyms: client, clientele, consumer, habitué, patron, prospect, purchaser, regular shopper


Antonyms: owner


جملات نمونه

1. a hard customer
مشتری سختگیر

2. a steady customer
مشتری همیشگی

3. a well-heeled customer
مشتری پولدار

4. our regular customer
مشتری دایمی ما

5. the rowdy customer was kicked out of the restaurant
مشتری جنجال آفرین را از رستوران بیرون کردند.

6. houses readied for customer inspection
خانه های آماده شده برای بازدید مشتریان

7. the grocer dunned his customer for payment of his bill
بقال مرتب از مشتری برای پرداخت صورت حسابش طلبکاری می کرد.

8. they eject every drunken customer
همه ی مشتریان مست را بیرون می کنند.

9. to hustle a rowdy customer out of a bar
مشتری مزاحم و دعوایی را از میخانه بیرون انداختن

10. the taxi driver slanged a customer who was arguing with him
راننده ی تاکسی نسبت به یک مشتری که با او بحث می نمود فحاشی کرد.

11. to foist inferior merchandise on a customer
کالای بنجل به مشتری انداختن

12. to swing a sale by entertaining the customer
با پذیرایی از مشتری فروش را به انجام رساندن

13. the store set a limit of two kilos of sugar to a customer
فروشگاه فروش شکر به هرمشتری را به دو کیلو محدود کرد.

14. Administration costs are passed on to the customer.
[ترجمه ترگمان]هزینه های مدیریت به مشتری داده می شود
[ترجمه گوگل]هزینه های اداری به مشتری منتقل می شود

15. All our customer orders are handled by computer.
[ترجمه ترگمان]تمام دستورها مشتری ما با کامپیوتر اداره می شود
[ترجمه گوگل]تمام سفارشات مشتری ما با کامپیوتر انجام می شود

16. The bank clerk peered at the customer through / from behind the grille.
[ترجمه ترگمان]کارمند بانک از پشت پنجره به مشتری نگاه کرد
[ترجمه گوگل]کارمند بانک از طریق / از پشت مشبک به مشتری نگاه کرد

17. The sales assistants are trained to deal with customer complaints in a friendly manner.
[ترجمه ترگمان]دستیاران فروش برای رسیدگی به شکایات مشتریان به شیوه ای دوستانه آموزش داده می شوند
[ترجمه گوگل]دستیارهای فروش برای آموزش شکایات مشتری به شیوه ای دوستانه آموزش دیده اند

18. The customer is always right.
[ترجمه Google] همیشه حق با مشتری است
[ترجمه ترگمان]مشتری همیشه حق دارد
[ترجمه گوگل]همیشه حق با مشتری است

19. We aim to maintain high standards of customer care.
[ترجمه ترگمان]هدف ما حفظ استانداردهای بالای مراقبت از مشتری است
[ترجمه گوگل]هدف ما حفظ استانداردهای بالای مراقبت از مشتری است

20. The firm has an excellent customer service department.
[ترجمه ترگمان]شرکت یک بخش خدمات مشتری عالی دارد
[ترجمه گوگل]این شرکت دارای اداره خدمات مشتری عالی است

21. The firm has excellent customer relations.
[ترجمه ترگمان]این شرکت روابط مشتری بسیار خوبی دارد
[ترجمه گوگل]این شرکت دارای روابط مشتری عالی است

one of the customers of this shop

یکی از مشتریان این مغازه


what a rough customer!

چه آدم خشنی!


پیشنهاد کاربران

مشتری

مشترک ( روزنامه یا مجله )

مُراجع

خریدار، مشتری

تاجر

موکل

مشتری _خریدار

مخاطب

در بازاریابی: مشتری بالفعل

customer means client


Hi
Customer : a person who buys things from store.
In persian they say : مشتری

خریدار، غرفه، قسمت، بخش

customer ( مدیریت - مدیریت پروژه )
واژه مصوب: مشتری 1
تعریف: استفاده کنندۀ نهایی هریک از محصولات پروژه که مسئولیت پذیرش تحویلی های پروژه بر عهدۀ اوست

خریدار، مشتری

Who is buying


کلمات دیگر: