کلمه جو
صفحه اصلی

connect


معنی : پیوستن، متصل کردن، عطف کردن، بستن، وصل کردن، مربوط کردن، باهم متصل کردن
معانی دیگر : وصل کردن یا شدن، همبند کردن یا شدن، جفت کردن یا شدن، مرتبط کردن یا شدن، متصل کردن یا شدن، وابسته دانستن، مرتبط پنداشتن، رابطه(ی منطقی یا طبیعی) داشتن، وابسته بودن، تداعی داشتن، (تلفن) رابطه برقرار کردن، (ترن و اتوبوس و غیره) با هم تلاقی داشتن (به طوری که مسافران بتوانند از یکی به دیگری بروند)، (عامیانه - ورزش) زدن (توپ و غیره)، امتیاز آوردن، (برق) به پریز یا برق وصل کردن یا زدن، (رادیو و کامپیوتر و غیره را) به شبکه وصل کردن، (عامیانه) به هدف رسیدن، نایل شدن، کامیاب شدن، موفق شدن

انگلیسی به فارسی

بستن، وصل کردن


پیوستن، وصل کردن، مربوط کردن، متصل کردن


اتصال، وصل کردن، متصل کردن، پیوستن، مربوط کردن، عطف کردن، بستن، باهم متصل کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: connects, connecting, connected
(1) تعریف: to join together; link.
مترادف: join, link
متضاد: disconnect, separate
مشابه: ally, annex, associate, attach, bond, butt, concatenate, conjoin, couple, dock, fasten, hitch, lock, mate, piece, plug in, splice, tie, unite, yoke

- You need to connect this pipe to that one before you turn on the water.
[ترجمه ترگمان] شما باید این لوله را قبل از چرخاندن آب به آن وصل کنید
[ترجمه گوگل] قبل از روشن کردن آب، باید این لوله را به آن وصل کنید
- The two islands are connected to each other by a bridge.
[ترجمه گلگلی] جزیره ایسلند توسط یک پل به جزیره ی دیگری متصل شده است
[ترجمه ترگمان] این دو جزیره توسط یک پل به هم متصل شده اند
[ترجمه گوگل] دو جزیره توسط یک پل به یکدیگر متصل هستند

(2) تعریف: to think of as related; associate.
مترادف: associate, relate
مشابه: ally, identify, link

- People generally connect childhood with innocence.
[ترجمه ترگمان] افراد عموما دوران کودکی را با معصومیت مرتبط می کنند
[ترجمه گوگل] مردم معمولا کودکی را با بی گناه متصل می کنند

(3) تعریف: to relate or place in contact or association with.
مشابه: identify, relate

- As hard as I tried, I couldn't connect her name with her face.
[ترجمه ترگمان] به سختی تلاش کردم، نمی توانستم اسمش را با صورتش ارتباط دهم
[ترجمه گوگل] همانطور که سعی کردم، نمیتوانم اسم او را با چهره اش وصل کنم
- She seemed bright and hard-working, so I connected her with someone at my firm.
[ترجمه ترگمان] به نظر روشن و سخت می رسید، بنابراین من او را با کسی در شرکت خودم ارتباط دادم
[ترجمه گوگل] او به نظر می رسید روشن و کار سخت است، بنابراین من او را با کسی که در شرکت من متصل بود
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: connectable (adj.), connected (adj.), connectible (adj.), connecter (n.), connector (n.)
• : تعریف: to become joined or linked.
مترادف: join, link
متضاد: separate
مشابه: conjoin, couple, fasten, knit, relate, tie, unite, yoke

- Under the microscope, we could see how the cells connect.
[ترجمه ترگمان] در زیر میکروسکوپ، ما می توانیم ببینیم که چگونه سلول ها به هم متصل می شوند
[ترجمه گوگل] زیر میکروسکوپ، ما می توانیم ببینیم که سلول ها چگونه متصل می شوند

• join, link; be joined, be linked
to connect one thing to another means to join them together.
if you connect a person or thing with something, you realize that there is a link between them.
if a piece of equipment is connected to another piece of equipment, it is joined by a wire to an electricity supply to it.
if a telephone operator connects you, he or she enables you to speak to another person by telephone.
if a train, plane, or bus connects with another form of transport, it arrives at a time which allows passengers to change to the other form of transport to continue their journey.

دیکشنری تخصصی

[مهندسی گاز] متصل کردن
[ریاضیات] بستن، اتصال، وصل کردن، به هم وصل کردن، اتصال دادن، پیوستن، وصل شدن، به هم بسته شدن، همبند، مربوط بودن، مرتبط، متصل کردن

مترادف و متضاد

پیوستن (فعل)
adhere, adjoin, associate, annex, couple, attach, affix, sort, meet, join, ally, affiliate, connect, catenate, weld, cleave, cement, cling, conjoin, consociate

متصل کردن (فعل)
adjoin, join, connect, link, pin, colligate, apply, catenate, joggle

عطف کردن (فعل)
direct, connect, advert, refer, hark back, retrospect, turn, return

بستن (فعل)
close, truss, attach, ban, impute, bar, stick, connect, colligate, bind, hitch, seal, clog, assess, tie up, choke, shut, shut down, block, fasten, belt, bang, pen, shut off, tighten, blockade, hasp, clasp, knit, jam, wattle, plug, congeal, curdle, curd, jell, lock, coagulate, cork, spile, picket, padlock, ligate, obturate, occlude, portcullis, posset, switch on

وصل کردن (فعل)
couple, connect, screw, yoke, conjoin

مربوط کردن (فعل)
connect

با هم متصل کردن (فعل)
connect, splice

combine, link


Synonyms: affix, ally, associate, attach, bridge, cohere, come aboard, conjoin, consociate, correlate, couple, equate, fasten, get into, hitch on, hook on, hook up, interface, join, join up with, marry, meld with, network with, plug into, relate, slap on, span, tack on, tag, tag on, tie in, tie in with, unite, wed, yoke


Antonyms: disconnect


جملات نمونه

1. connect me with kashan
تلفن مرا به کاشان وصل کنید (کاشان را بدهید).

2. connect the edges of the planks properly!
لبه ی تخته ها را درست به هم جفت بکن !

3. connect up
(به برق یا آب یا گاز) وصل کردن

4. to connect germs with disease
میکروب و بیماری را با هم مرتبط دانستن

5. to connect two wires
دو سیم را به هم وصل کردن

6. i did not connect him with the theatre
فکر نمی کردم او با تئاتر سروکار داشته باشد.

7. a few bus lines connect at the crossroads
در این چهار راه چند خط اتوبوس با هم تلاقی دارند.

8. Can I connect my printer to your computer?
[ترجمه ترگمان]میتونم printer رو به کامپیوتر شما وصل کنم؟
[ترجمه گوگل]آیا می توانم چاپگر خود را به کامپیوتر شما وصل کنم؟

9. Wish you can benefit from our online sentence dictionary and make progress day by day!
[ترجمه ترگمان]ای کاش شما می توانید از فرهنگ لغت آنلاین ما بهره مند شوید و روز به روز پیشرفت کنید!
[ترجمه گوگل]آرزو می کنم که بتوانید از فرهنگ لغت حکم آنلاین ما بهره مند شوید و روز به روز پیشرفت کنید!

10. The railway link would connect Felixstowe with Fishguard.
[ترجمه ترگمان]اتصال راه آهن به Felixstowe با Fishguard متصل خواهد شد
[ترجمه گوگل]لینک راه آهن Felixstowe را با Fishguard متصل می کند

11. Connect the gas stove with the gas pipe.
[ترجمه ترگمان]اجاق گاز را با لوله گاز وصل کنید
[ترجمه گوگل]اجاق گاز را با لوله گاز وصل کنید

12. You can connect the machine to your hi-fi.
[ترجمه ترگمان]شما می توانید دستگاه را به hi متصل کنید
[ترجمه گوگل]شما می توانید دستگاه را به سلامتی خود وصل کنید

13. Connect the hose to the tap and turn on the water.
[ترجمه ترگمان]شلنگ را به شیر آب وصل کنید و آب را روشن کنید
[ترجمه گوگل]شلنگ را به شیر وصل کنید و آب را روشن کنید

14. The train is timed to connect with the ferry.
[ترجمه ترگمان]قطار برای اتصال با کرجی برنامه ریزی شده است
[ترجمه گوگل]قطار برای ارتباط با کشتی زمان بندی شده است

15. Where does the cooker connect with the gas-pipe?
[ترجمه ترگمان]زودپز با لوله گاز کجاست؟
[ترجمه گوگل]کور آشپزخانه با لوله گاز وصل است؟

16. There is little evidence to connect them with the attack.
[ترجمه ترگمان]شواهد کمی برای ارتباط دادن آن ها با این حمله وجود دارد
[ترجمه گوگل]شواهد کمی برای ارتباط آنها با حمله وجود دارد

17. She's an actress I connect with the theatre rather than films.
[ترجمه ترگمان]او یک بازیگر است که من به جای فیلم، با تئاتر ارتباط برقرار می کنم
[ترجمه گوگل]او یک بازیگر است و من به جای فیلم به تئاتر می روم

Those two events are not connected.

آن دو رویداد با هم رابطه‌ای ندارند.


I did not connect him with the theatre.

فکر نمی‌کردم او با تئاتر سروکار داشته باشد.


to connect two wires

دو سیم را به‌هم وصل کردن


connect the edges of the planks properly!

لبه‌ی تخته‌ها را درست به‌هم جفت بکن!


to connect germs with disease

میکروب و بیماری را با‌هم مرتبط دانستن


Connect me with Paris.

تلفن مرا به پاریس وصل کنید (پاریس را بدهید).


A few bus lines connect at the crossroads.

در این چهار‌راه چند خط اتوبوس با‌هم تلاقی دارند.


He connected on eighty percent of his attempts at the basket.

او در هشتاد درصد از پرتاب‌های خود به حلقه‌ی بسکتبال موفق بوده است.


اصطلاحات

connect up

(به برق یا آب یا گاز) وصل کردن


پیشنهاد کاربران

پیوند دادن/زدن، برقراری پیوند

وصل شدن

lynchpin
Joining your family will not cause any problems
با پیوستن من به جمع خانواده ی شما مشکل بیماری پیش نخواهد امد

ارتباط گرفتن

اتصال

وصلیدن.
وصلاندن.

ارتباط داشتن، مربوط بودن

هَمبَندیدَن/همبستن.

هَمبَنداندن.


کلمات دیگر: