اسم ( noun )
عبارات: come to blows
• (1) تعریف: a quick, forcible hit by the fist or by a hard object.
• مترادف: clout, hit
• مشابه: bang, beat, belt, box, buffet, chop, clip, cuff, drub, jab, lick, paste, pound, punch, rap, shot, slap, smack, stroke, whack
- He was knocked unconscious by a blow to his head.
[ترجمه محمد] وی بر اثر ضربه ای به سرش هوشیاری خود را از دست داد.
[ترجمه ایرزاد] با ضَربه ای که به سَرَش خورد بی هوش شُد.
[ترجمه کاوه] بر اثر ضربه ای که به سرش خورد بی هوش شد.
[ترجمه ترگمان] ضربه ای به سر او زد و بی هوش شد
[ترجمه گوگل] او ناخودآگاه با ضربه ای به سرش زد
• (2) تعریف: a sudden disappointment or disaster.
• مترادف: shock
• مشابه: adversity, calamity, catastrophe, reversal, tragedy
- His wife's death was a great blow to him.
[ترجمه ارمان] مرگ همسرش ضربه بزرگی به او زد
[ترجمه ترگمان] مرگ همسرش برایش ضربه بزرگی بود
[ترجمه گوگل] مرگ همسرش ضربه بزرگی به او بود
• (3) تعریف: an unexpected attack.
• مشابه: assault, attack, strike
- The Congressman endured one blow after another from his colleagues in the House.
[ترجمه ترگمان] نماینده کنگره یک ضربه را بعد از دیگری از همکارانش در مجلس تحمل کرد
[ترجمه گوگل] کنگره پس از دیگری از همکارانش در مجلس سقوط کرد
- That very personal insult was a blow that seemed to take the candidate by surprise.
[ترجمه ترگمان] این توهین شخصی، ضربه ای بود که ظاهرا آن را غافلگیر کرده بود
[ترجمه گوگل] این توهین بسیار شخصی ضربه ای بود که به نظر می رسید نامزد جای تعجب باشد
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: blows, blowing, blew, blown
• (1) تعریف: to be in swift motion, as the air or wind.
• مشابه: breeze, flow, gust, storm
- The wind blew hard through the night.
[ترجمه ارمان] باد در شب به شدت می وزید
[ترجمه ترگمان] شب باد به شدت می وزید
[ترجمه گوگل] باد از شب به سختی نفوذ کرد
• (2) تعریف: to be carried along in the wind.
• مترادف: drift, waft
• مشابه: ride
- The leaves blew across the yard.
[ترجمه گلی افجه ] باد برگ ها را به زمین ریخت
[ترجمه ترگمان] برگ ها از حیاط گذشت
[ترجمه گوگل] برگ ها در سراسر حیاط انداختند
• (3) تعریف: to expel air through the mouth.
• مترادف: exhale, expire
• مشابه: pant, puff, respire
- You'll have to blow hard to get all those candles out.
[ترجمه Saba] باید محکم فوت کنی تا همه ی شمع ها خاموش شوند
[ترجمه ترگمان] باید محکم ضربه بزنی تا همه شمع ها رو از بین ببری
[ترجمه گوگل] شما باید به سختی ضربه بزنید تا تمام شمعها را بیرون بیاورید
• (4) تعریف: of an instrument or the like, to emit a sound when air is forced through.
• مشابه: blare, blast, sound, toot, whistle
- The whistle blew.
[ترجمه ابوالفضل] او سوت زد. ( منظور با فوت کردن است )
[ترجمه ترگمان] صدای سوت به گوش رسید
[ترجمه گوگل] سوت زد
• (5) تعریف: to become destroyed or dysfunctional because of an explosion or overload.
• مشابه: burn out, burst, bust, explode, pop
- My tire blew yesterday.
[ترجمه ترگمان] tire دیروز ترکید
[ترجمه گوگل] تایر من دیروز منفجر شد
- I hope the fuse doesn't blow during this thunderstorm.
[ترجمه ترگمان] امیدوارم فیوز در این رعد و برق منفجر نشود
[ترجمه گوگل] امیدوارم فیوز در طول این رعد و برق نابود نگردد
فعل گذرا ( transitive verb )
عبارات: blow over, blow up
• (1) تعریف: to move, force, or send along by means of an air current.
• مترادف: waft
• مشابه: drift, fan, winnow
- The wind blew the empty cans down the street.
[ترجمه ....] باد قوری خالی در خیابان می اندازد
[ترجمه ترگمان] باد قوطی های خالی خیابان را می وزید
[ترجمه گوگل] باد قوری خالی را در خیابان می اندازد
- She blew the dust off the photograph.
[ترجمه گلی افجه ] او غبار روی عکس را با فوت پاک کرد
[ترجمه ترگمان] او غبار را از روی عکس پاک کرد
[ترجمه گوگل] او گرد و غبار عکس را منفجر کرد
- His mother blew him a kiss as he boarded the train.
[ترجمه گلی افجه ] وقتی سوار قطار شد مادرش برای او بوسه فرستاد
[ترجمه ترگمان] وقتی سوار قطار شد مادرش او را بوسید
[ترجمه گوگل] مادرش او را بوسه زد تا به قطار برود
• (2) تعریف: to empty by forcing air through.
• مشابه: empty, exhaust
- She sneezed several times and then blew her nose.
[ترجمه ترگمان] چند بار عطسه کرد و بعد دماغش را گرفت
[ترجمه گوگل] او چندین بار عطسه کرد و سپس بینی خود را لرزاند
• (3) تعریف: to cause to make a sound by forcing air through.
• مترادف: toot
• مشابه: blare, blast, sound, whistle
- I learned how to blow a trumpet today.
[ترجمه گلی افجه ] امروز یاد گرفتم چطور در ترومپت فوت کنم
[ترجمه ترگمان] امروز یاد گرفتم که چطور یه ترومپت رو بزنم
[ترجمه گوگل] من یاد گرفتم که چگونه امروز صدای ترومپت را بزنم
• (4) تعریف: to cause to explode (often fol. by "out").
• مترادف: burst
• مشابه: explode, pop, rupture
- The nail in the road blew my tire.
[ترجمه ترگمان] میخی که در جاده بود، لاستیک مرا منفجر کرد
[ترجمه گوگل] ناخن در جاده تایر من را لرزاند
• (5) تعریف: (informal) to spend rashly.
• مترادف: consume, dissipate, fritter away, misspend, squander, waste
• مشابه: exhaust, spend, trifle
- How did you blow all that money?
[ترجمه گلی افجه ] چطور ان همه پول را به باد دادی
[ترجمه ترگمان] چطور اون همه پول رو منفجر کردی؟
[ترجمه گوگل] چطور این همه پول را خراب کردید؟
- He blew his entire inheritance on booze and entertainment.
[ترجمه ترگمان] اون کل ارثیه و سرگرمی خودش رو منفجر کرد
[ترجمه گوگل] او تمام ویتامین خود را بر روی طعمه و سرگرمی انداخت
• (6) تعریف: (informal) to mess up or lose.
• مترادف: lose, mess up, muff
• مشابه: botch, bungle, flub, goof up
- They blew the game in the last quarter.
[ترجمه ترگمان] اونا بازی رو توی محله قبلی خراب کردن
[ترجمه گوگل] آنها در سه ماه آخر بازی را منفجر کردند
• (7) تعریف: (obscene) to perform fellatio on.
• مترادف: suck
• مشابه: eat, lick
اسم ( noun )
• (1) تعریف: the act of blowing.
• مشابه: blast, breeze, gust, waft
• (2) تعریف: a windstorm.
• مترادف: windstorm
• مشابه: blast, blizzard, gale, gust, norther, squall