فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: collects, collecting, collected
• (1) تعریف: to gather together or assemble.
• مترادف: amass, assemble, gather, pile up
• متضاد: disperse, distribute, scatter
• مشابه: agglomerate, aggregate, cluster, compile, concentrate, congregate, convene, converge, convoke, group, heap, huddle, marshal, mass, pile, raise, rendezvous, scrape together, stack, summon
- I collected the various papers that were lying on the desk.
[ترجمه ترگمان] کاغذهای مختلف را که روی میز قرار داشتند جمع کردم
[ترجمه گوگل] من مقالات مختلفی را روی میز گذاشتم
• (2) تعریف: to accumulate and make a collection of.
• مترادف: accumulate, amass, cumulate, save
• مشابه: garner, gather, hoard, raise, squirrel, stash, stow
- He collects stamps as a hobby.
[ترجمه Avin💋] او به عنوان سرگرمی تمبر جمع می کند
[ترجمه mobinaa] او برای سرگرمی تمبر هایی ا جمع آوری میکند
[ترجمه maneli cute harry potter girl like you] او برای سرگرمی خود تمبر جمع می کند
[ترجمه ترگمان] به عنوان سرگرمی تمبر جمع می کند
[ترجمه گوگل] او تمبر را به عنوان یک سرگرمی جمع آوری می کند
• (3) تعریف: to call for or obtain payment.
• مترادف: call for, fetch, take
• مشابه: gather, levy, marshal, obtain, store
- The landlord came to collect the rent.
[ترجمه Amir] مهماندار برای گرفتن بلیط جلو آمد
[ترجمه هدیه] مهماندار برای گرفتن بلیط امد
[ترجمه امیرحسین] صاحب خانه امد تا اجاره ی خانه را بگیرد
[ترجمه ترگمان] میهمان خانه دار آمد تا اجاره را بگیرد
[ترجمه گوگل] صاحبخانه برای جمع آوری اجاره آمد
• (4) تعریف: to make (oneself) calm or prepared, esp. after being disturbed or disrupted.
• مترادف: calm, compose, recover
• مشابه: prepare, quiet
- Still shaken from the frightening incident, she tried to collect herself.
[ترجمه ترگمان] هنوز از آن حادثه وحشتناک یکه خورده بود، سعی کرد خودش را جمع و جور کند
[ترجمه گوگل] او همچنان از حادثه ترسناک متزلزل شد و سعی داشت خودش را جمع کند
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• (1) تعریف: to gather together or assemble.
• مترادف: assemble, gather, group, meet
• متضاد: disperse
• مشابه: bunch, cluster, concentrate, congregate, convene, crowd, forgather, huddle, mass, muster, rally, rendezvous, swarm, throng
- People began to collect in front of the church.
[ترجمه ترگمان] مردم شروع به جمع کردن در جلوی کلیسا کردند
[ترجمه گوگل] مردم در مقابل کلیسا شروع به جمع آوری کردند
• (2) تعریف: to accumulate.
• مترادف: accumulate, gather, increase, pile up
• متضاد: disperse
• مشابه: accrue, deposit, heap up
- Snow will collect up to ten inches tonight.
[ترجمه 111] امشب برف تا 10 اینچ جمع میشود
[ترجمه ترگمان] امشب \"اسنو\" تا ۱۰ اینچ جمع میشه
[ترجمه گوگل] برف امشب تا ده اینچ جمع می کند
• (3) تعریف: to obtain payment (usu. fol. by "on").
• مشابه: earn
- It's time to collect on the money he owes you.
[ترجمه ترگمان] وقتش است که پولی را که به تو بدهکار است بگیرم
[ترجمه گوگل] وقت آن است که پولی را که به شما بدهد جمع آوری کنید
- You'll have to pay because those people always collect on their debts.
[ترجمه ترگمان] شما باید پول بدهید، چون آن آدم ها همیشه on را جمع می کنند
[ترجمه گوگل] شما باید پرداخت کنید زیرا این افراد همیشه در بدهی های خود جمع می کنند
صفت و ( adjective, adverb )
• : تعریف: requiring payment from the person who receives the message.
• مترادف: pay
- She made a collect call to her parents.
[ترجمه امیرحسین] او با خانواده اش تماس گرفت
[ترجمه ترگمان] با والدینش تماس گرفته
[ترجمه گوگل] او برای والدینش تماس تلفنی گرفت
- I called him collect.
[ترجمه ترگمان] بهش زنگ زدم که بگیره
[ترجمه گوگل] من او را جمع آوری کردم