کلمه جو
صفحه اصلی

involve


معنی : وارد کردن، گیر انداختن، پیچیدن، گرفتار کردن، مستلزم بودن، گرفتار شدن، پیچیدهشدن، در گیر کردن یا شدن
معانی دیگر : (در اصل) درپیچیدن، فرا گرفتن، دربرگرفتن، پیچیده کردن، (درهم) گوراندن، درهم بافتن، بغرنج کردن، دست اندرکار کردن، مشغول کردن، درگیر شدن یا کردن، دچار کردن، دربرداشتن، با خود داشتن، شامل بودن، مربوط بودن به، وابسته بودن به، بستگی داشتن به، سر و کار داشتن، (مهجور) پیچاندن، مارپیچ کردن

انگلیسی به فارسی

درگیر کردن، گرفتار کردن، پای چیزی را به میان کشیدن


مستلزم بودن، دربرداشتن، با خود داشتن، شامل بودن


مربوط بودن به، وابسته بودن به، بستگی داشتن به، سر و کار داشتن


شامل، وارد کردن، گرفتار شدن، پیچیدهشدن، پیچیدن، گرفتار کردن، گیر انداختن، مستلزم بودن، در گیر کردن یا شدن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: involves, involving, involved
مشتقات: involved (adj.), involvement (n.)
(1) تعریف: to include as a necessary or inevitable part, condition, or result.
مترادف: entail, imply
مشابه: contain, include, mean, presume

- Establishing a new business involves risk.
[ترجمه A.A] به راه انداختن یک کسب و کار یا تجارت جدید، ریسک دارد
[ترجمه امیرمحمد] ایجاد یک تجارت جدید ، ریسک دربر دارد
[ترجمه ترگمان] ایجاد یک کسب وکار جدید شامل ریسک است
[ترجمه گوگل] ایجاد یک کسب و کار جدید شامل ریسک است
- Playing on the team involves a considerable investment of time.
[ترجمه ترگمان] بازی در تیم شامل سرمایه گذاری قابل توجهی در زمان است
[ترجمه گوگل] بازی در تیم شامل سرمایه گذاری قابل توجهی از زمان می شود
- The job involves dealing with customers and placing orders.
[ترجمه ترگمان] این کار شامل معامله با مشتریان و قرار دادن سفارشات می شود
[ترجمه گوگل] این کار شامل برخورد با مشتریان و قرار دادن سفارشات می شود
- She's never happy when his work involves his spending a lot of time traveling.
[ترجمه ترگمان] او هرگز زمانی خوشحال نیست که کار او شامل صرف زمان زیادی برای سفر است
[ترجمه گوگل] او هرگز خوشحال نیست که کار او شامل گذراندن وقت زیادی در سفر است

(2) تعریف: to bring into connection or concern with.
مترادف: enmesh, entangle
متضاد: exclude
مشابه: concern, embroil, engage, include, interest

- She shouldn't have involved this man, whom she hardly knew, in her financial affairs.
[ترجمه محمد عرفان] او نباید این مرد را که به سختی او را می شناخت در امور مالیش دخالت می داد
[ترجمه ترگمان] او نباید این مرد را که به سختی می دانست در کاره ای مالی او دخالت کند
[ترجمه گوگل] او نباید این مرد را که او به سختی می دانست در امور مالی اش دخالت کند
- Please don't involve me in this battle you're having with your mother.
[ترجمه مژده] لطفا من را در گیر دعوای تو ومادرت نکن
[ترجمه ترگمان] خواهش می کنم منو درگیر این جنگ نکن که داری با مادرت میری
[ترجمه گوگل] لطفا من را در این نبرد که با مادرت دارید با من در میان نگذار

(3) تعریف: to engross; to command the attention of.
مترادف: bury, engross, preoccupy, submerse
مشابه: absorb, busy, engage, immerse, obsess, occupy

- Her husband complains that her work involves her completely.
[ترجمه Zahra] شوهرش شکایت دارد که کار او ، او را به طور کامل درگیر میکند
[ترجمه ترگمان] شوهرش شکایت دارد که کار او به طور کامل انجام شده است
[ترجمه گوگل] شوهرش شکایت می کند که کارش به طور کامل او را شامل می شود
- He was involved in the game and didn't want to talk on the phone.
[ترجمه ترگمان] او درگیر بازی بود و نمی خواست با تلفن حرف بزند
[ترجمه گوگل] او در این بازی شرکت داشت و نمی خواست با تلفن صحبت کند

(4) تعریف: to make difficult or complex.
مترادف: complicate, confound, confuse, entangle, perplex, snarl
مشابه: bewilder, embarrass, mix up, obscure

- The client's demands involved the project even more.
[ترجمه ترگمان] خواسته های مشتری در این پروژه حتی بیشتر هم بود
[ترجمه گوگل] خواسته های مشتری این پروژه را بیشتر در بر می گیرد

(5) تعریف: to implicate, as in a crime.
مترادف: connect with, implicate, incriminate
مشابه: associate with, frame, inculpate

- The suspect's husband is now involved, and the police are stepping up their investigation.
[ترجمه ترگمان] شوهر مظنون اکنون در این کار دخالت دارد و پلیس تحقیقات خود را تشدید می کند
[ترجمه گوگل] شوهر مشکوک در حال حاضر درگیر است و پلیس تحقیقات خود را افزایش می دهد

(6) تعریف: to affect.

- The disease involves the liver.
[ترجمه ترگمان] این بیماری کبد را شامل می شود
[ترجمه گوگل] این بیماری شامل کبد می شود

• include; cause to be concerned with, entangle; engage, engross; complicate; incriminate, cause to be connected with
if an activity involves something, that thing is included or used in it.
something that involves you concerns or affects you.
if you involve yourself in something, you take part in it.
if you involve someone else in something, you get them to take part in it.
see also involved.

دیکشنری تخصصی

[صنعت] گرفتار شدن، درگیر شدن، سر و کار داشتن، سر گرم شدن
[نساجی] پیچیدگی
[ریاضیات] همراه بودن، ناشی شدن، عبارت است از، به کار رفتن، مستلزم بودن، متضمن بودن، شامل شدن، ایجاب کردن

مترادف و متضاد

وارد کردن (فعل)
induct, import, bring in, involve, initiate, intern

گیر انداختن (فعل)
knot, confuse, involve, circumvent, enmesh, entangle, embrangle, mesh

پیچیدن (فعل)
envelop, impact, twinge, fake, wind, resonate, tie up, fold, roll, swathe, wrap, muffle, screw, twist, nest, involve, swab, wattle, reverberate, enfold, complicate, furl, convolve, lap, infold, enwrap, tweak, kink, trindle

گرفتار کردن (فعل)
confuse, incriminate, draw, implicate, hook, involve, enlace, enmesh, entangle, embrangle, tangle, muddle, immesh, enwrap

مستلزم بودن (فعل)
entail, require, implicate, necessitate, involve

گرفتار شدن (فعل)
involve, queer

پیچیده شدن (فعل)
involve

در گیر کردن یا شدن (فعل)
involve

draw in; include


Synonyms: absorb, affect, argue, associate, bind, catch, commit, complicate, comprehend, comprise, compromise, concern, connect, contain, cover, denote, embrace, embroil, engage, engross, enmesh, entail, entangle, grip, hold, hook, implicate, imply, incorporate, incriminate, inculpate, link, mean, mire, mix up, necessitate, number, point to, preoccupy, presuppose, prove, relate, require, rivet, rope in, snarl up, suggest, take in, tangle, touch, wrap up in


Antonyms: exclude, free, remove


جملات نمونه

1. involve oneself with someone
خود را با کسی درگیر کردن

2. diseases that involve hospitalization
بیماری هایی که مستلزم خوابیدن در بیمارستان است.

3. lacerations that involve muscles
زخم هایی که مربوط به عضلات می شود

4. problems that involve their future
مسایلی که با آینده ی آنها سر و کار دارد

5. this mission may involve unforeseen dangers
این ماموریت ممکن است خطرهای پیش بینی نشده ای را در برداشته باشد.

6. The test will involve answering questions about a photograph.
[ترجمه ترگمان]این تست شامل پاسخ دادن به سوالات در مورد یک عکس خواهد بود
[ترجمه گوگل]آزمون شامل پاسخ دادن به سوالات در مورد یک عکس است

7. Don't involve other people in your trouble.
[ترجمه ترگمان]دیگران را درگیر این دردسر نکنید
[ترجمه گوگل]دیگران را درگیر مشکلات خود نکنید

8. Inventions typically involve minor improvements in technology.
[ترجمه ترگمان]اختراعات نوعا شامل پیشرفت های جزئی در تکنولوژی هستند
[ترجمه گوگل]اختراعات معمولا شامل پیشرفت جزئی در تکنولوژی هستند

9. Most air rage incidents involve heavy drinking.
[ترجمه ترگمان]بیشتر حوادث هوایی که شامل مشروب خوردن می شود
[ترجمه گوگل]بیشتر حوادث خشم هوایی مربوط به نوشیدن سنگین است

10. Most political questions involve morality in some form or other.
[ترجمه ترگمان]بسیاری از سوالات سیاسی شامل اخلاق به شکلی یا دیگر هستند
[ترجمه گوگل]اکثر سؤال های سیاسی شامل اخلاق در برخی از فرم ها و یا دیگر

11. We want to involve the workforce at all stages of the decision-making process.
[ترجمه ترگمان]ما می خواهیم نیروی کار را در تمام مراحل فرآیند تصمیم گیری دخیل کنیم
[ترجمه گوگل]ما می خواهیم نیروی کار را در تمام مراحل فرایند تصمیم گیری درگیر کنیم

12. A late booking may involve you in extra cost.
[ترجمه ترگمان]یک رزرو دیر ممکن است شامل شما با هزینه اضافی باشد
[ترجمه گوگل]رزرو در اواخر ممکن است شما را با هزینه اضافی مرتبط کند

13. The school's unexceptionable purpose is to involve parents more closely in the education of their children.
[ترجمه ترگمان]هدف استثنایی این مدرسه شامل مشارکت بیشتر والدین در آموزش کودکانشان است
[ترجمه گوگل]هدف غیرقابل انکار مدرسه این است که والدین را بیشتر در آموزش فرزندان خود درگیر کنند

14. There is a sharp distinction between crimes which involve injury to people and those that don't.
[ترجمه ترگمان]تمایزی شدید میان جرایمی وجود دارد که منجر به آسیب به مردم و افرادی می شود که این کار را نمی کنند
[ترجمه گوگل]تمایز تیز بین جرایم وجود دارد که شامل آسیب رساندن به مردم و کسانی که نمی کنند

15. Discussions should involve local people both inside and outside the school.
[ترجمه ترگمان]گفتگوها باید شامل افراد محلی در داخل و خارج از مدرسه باشد
[ترجمه گوگل]بحث باید شامل افراد محلی در داخل و خارج از مدرسه باشد

16. A traditional Indian custom used to involve widows burning themselves alive on their husbands' funeral pyres.
[ترجمه اهورا] یک سنت قدیمی هندی زنان بیوه را وارد سوزاندن خود در مراسم ختم شوهر بیوه شان میکرد
[ترجمه ترگمان]یک سنت سنتی هندی برای درگیر کردن بیوه زنان در مراسم تدفین شوهران خود به کار می رفت
[ترجمه گوگل]آداب سنتی هندی برای جذب بیوه هائی که خود را به صورت زنده در مراسم خاکسپاری خودسرانه شان می گذارند مورد استفاده قرار می گیرد

I do not want to get involved in her personal difficulties.

نمی‌خواهم در مشکلات شخصی او گرفتار شوم.


They involved our country in war and bloodshed.

آنان کشور ما را درگیر جنگ و خونریزی کردند.


This mission may involve unforeseen dangers.

این مأموریت ممکن است خطرهای پیش‌بینی‌نشده‌ای را در برداشته باشد.


The construction of that road involved the building of hundreds of bridges.

ساختن آن راه مستلزم بنا نهادن صدها پل بود.


diseases that involve hospitalisation

بیماری‌هایی که مستلزم خوابیدن در بیمارستان است.


lacerations that involve muscles

زخم‌هایی که مربوط به عضلات می‌شود


problems that involve their future

مسایلی که با آینده‌ی آنها سر و کار دارد


This matter involves his honour.

این موضوع با شرف او سر و کار دارد.


اصطلاحات

get involved in

درگیر شدن در، دچار شدن


involve oneself with someone

خود را با کسی درگیر کردن


پیشنهاد کاربران

دخیل است

به کار گرفتن

پای [چیزی] در میان بودن

در ارتباط بودن
we should be involved with people
ما باید با مردم در ارتباط باشیم

در اختیار داشتن

شامل شدن مشارکت کردن دخالت کردن

مشارکت کردن / مشارکت دادن

پوشش دادن

در بر داشتن

مشارکت

شرکت داشتن

مستلزم بودن
متضمن بودن
همراه بودن
مشمول بودن
Cleaning the park would Involve hard work



وارد کردن

شامل حال

دارای

رابطه داشتن

دخیل بودن
مداخله کردن
نقش داشتن
دخیل است
دخیل هستند
مداخله می کنند
نقش دارند

شامل بودن
شامل . . . است/هستند

از جمله. . .

در ارتباط بودن

متضمن چیزی

دربرداشتن - درگیرکردن - شامل شدن - مستلزم بودن

ترویج دادن؛ مشارکت کردن

به میان کشیدن، به میان آوردن، داخل کردن

include

سر و کار داشتن، نقش داشتن، دخیل بودن،

شامل شدن
the job involves me traveling all over the country
این کار شامل سفر کردن من به تمام کشور می شود 🎯🎯

شامل بودن

اندرمیان

1. در بر داشتن
2. پیچیدن

در رابطه

She was involved in one - sided love

to get ( to be ) involved in :
در صورتی که بخواهیم در مورد کار و شغل و فعالیت کسی و یا یک موقعیتی که در آن گیر افتادیم و درگیرش شدیم صحبت کنیم از این عبارت استفاده می کنیم. علاوه براین، اگر بخواهیم نشان دهیم که به چیزی توجه، زمان و یا تلاش زیادی اختصاص می دهیم از این عبارت استفاده می کنیم.
مثلا:
The Farmers' Club is an organization for people involved in agriculture.
باشگاه کشاورزان یک سازمان برای افرادی است که با کشاورزی سر و کار دارند. ( یعنی افرادی که درگیر کار کشاورزی هستند )
If she were involved in business, she would make a strong chief executive.
اگر او درگیر تجارت نبود، مدیر اجرایی قوی میشد.
The family were deeply involved in Jewish culture.
خانواده به شدت در گیر فرهنگ یهود بود. ( یعنی به شدت دارای فرهنگ یهود بودند )
to get ( to be ) involved with
داشتن ارتباط عاطفی، عاشقانه، و یا جنسی با کسی و یا همکاری کردن با کسی
مثلا
I got involved with Georgina over two years ago, and we both couldn't be happier!
حدود دوسال پیش با جورجینا ارتباط داشتم و هردومون خیلی خوشحال بودیم.
Your stupid schemes are going to cost me everything I have; I should never have gotten involved with you!
طرح های احمقانه تو داره به قیمت از دست رفتن همه چیزایی که دارم تموم میشه. نباید هرگز باهات همکاری می کردم.




دخیل بودن

دخالت و فضولی کردن
مثال:
to stop being involved in something=butt out

دارای ساختار یا ساختار

دربرگرفتن

وارد شدن

● درگیر چیزی بودن، در بر داشتن چیزی ( به همراه خود داشتن آن چیز یا مساله )
● دعوت به مشارکت کردن

شامل شدن
در بر داشتن
دارای. . .

درگیر شدن

فعلی است به ظاهر آسان و در باطن در استفاده کمی دقت نیاز دارد.
1
sth involves sth
با خود داشتن
مشمول بودن
Your job may well involve some travelling

2
sth involve sth
These changes will involve everyone on the staff.
درگیر کردن

3
sth/sb involves sb in doing sth
پای کسی را به میان کشیدن، به میان آوردن
Don't involve me in solving your problems!
Parents should involve themselves in their child's education.

4
involve yourself in doing sth
شرکت کردن در
get involved/ be involved in sth ( prject fro instance )

درگیر بودن
!My sister so involved in her phone, she doesn't realize the view she's giving me

نیازمندِ

درگیر کردن

The process of translation involves the translator changing an original written text in original verbal into a written text in a different verbal language
فرآیند ترجمه، مترجم رو درگیر تغییر نسخه اورجینال یه نوشته در یک زبان، به یه نسخه دیگه در زبانی دیگر میکند


کلمات دیگر: