فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: involves, involving, involved
مشتقات: involved (adj.), involvement (n.)
• (1) تعریف: to include as a necessary or inevitable part, condition, or result.
• مترادف: entail, imply
• مشابه: contain, include, mean, presume
- Establishing a new business involves risk.
[ترجمه A.A] به راه انداختن یک کسب و کار یا تجارت جدید، ریسک دارد
[ترجمه امیرمحمد] ایجاد یک تجارت جدید ، ریسک دربر دارد
[ترجمه ترگمان] ایجاد یک کسب وکار جدید شامل ریسک است
[ترجمه گوگل] ایجاد یک کسب و کار جدید شامل ریسک است
- Playing on the team involves a considerable investment of time.
[ترجمه ترگمان] بازی در تیم شامل سرمایه گذاری قابل توجهی در زمان است
[ترجمه گوگل] بازی در تیم شامل سرمایه گذاری قابل توجهی از زمان می شود
- The job involves dealing with customers and placing orders.
[ترجمه ترگمان] این کار شامل معامله با مشتریان و قرار دادن سفارشات می شود
[ترجمه گوگل] این کار شامل برخورد با مشتریان و قرار دادن سفارشات می شود
- She's never happy when his work involves his spending a lot of time traveling.
[ترجمه ترگمان] او هرگز زمانی خوشحال نیست که کار او شامل صرف زمان زیادی برای سفر است
[ترجمه گوگل] او هرگز خوشحال نیست که کار او شامل گذراندن وقت زیادی در سفر است
• (2) تعریف: to bring into connection or concern with.
• مترادف: enmesh, entangle
• متضاد: exclude
• مشابه: concern, embroil, engage, include, interest
- She shouldn't have involved this man, whom she hardly knew, in her financial affairs.
[ترجمه محمد عرفان] او نباید این مرد را که به سختی او را می شناخت در امور مالیش دخالت می داد
[ترجمه ترگمان] او نباید این مرد را که به سختی می دانست در کاره ای مالی او دخالت کند
[ترجمه گوگل] او نباید این مرد را که او به سختی می دانست در امور مالی اش دخالت کند
- Please don't involve me in this battle you're having with your mother.
[ترجمه مژده] لطفا من را در گیر دعوای تو ومادرت نکن
[ترجمه ترگمان] خواهش می کنم منو درگیر این جنگ نکن که داری با مادرت میری
[ترجمه گوگل] لطفا من را در این نبرد که با مادرت دارید با من در میان نگذار
• (3) تعریف: to engross; to command the attention of.
• مترادف: bury, engross, preoccupy, submerse
• مشابه: absorb, busy, engage, immerse, obsess, occupy
- Her husband complains that her work involves her completely.
[ترجمه Zahra] شوهرش شکایت دارد که کار او ، او را به طور کامل درگیر میکند
[ترجمه ترگمان] شوهرش شکایت دارد که کار او به طور کامل انجام شده است
[ترجمه گوگل] شوهرش شکایت می کند که کارش به طور کامل او را شامل می شود
- He was involved in the game and didn't want to talk on the phone.
[ترجمه ترگمان] او درگیر بازی بود و نمی خواست با تلفن حرف بزند
[ترجمه گوگل] او در این بازی شرکت داشت و نمی خواست با تلفن صحبت کند
• (4) تعریف: to make difficult or complex.
• مترادف: complicate, confound, confuse, entangle, perplex, snarl
• مشابه: bewilder, embarrass, mix up, obscure
- The client's demands involved the project even more.
[ترجمه ترگمان] خواسته های مشتری در این پروژه حتی بیشتر هم بود
[ترجمه گوگل] خواسته های مشتری این پروژه را بیشتر در بر می گیرد
• (5) تعریف: to implicate, as in a crime.
• مترادف: connect with, implicate, incriminate
• مشابه: associate with, frame, inculpate
- The suspect's husband is now involved, and the police are stepping up their investigation.
[ترجمه ترگمان] شوهر مظنون اکنون در این کار دخالت دارد و پلیس تحقیقات خود را تشدید می کند
[ترجمه گوگل] شوهر مشکوک در حال حاضر درگیر است و پلیس تحقیقات خود را افزایش می دهد
• (6) تعریف: to affect.
- The disease involves the liver.
[ترجمه ترگمان] این بیماری کبد را شامل می شود
[ترجمه گوگل] این بیماری شامل کبد می شود