کلمه جو
صفحه اصلی

cast


معنی : قالب، گچ گیری، مهره ریزی، طاساندازی، مطرود، ریختن، پخش کردن، معین کردن، انداختن، در قالب قرار دادن، افکندن، بشکل در اوردن
معانی دیگر : (با زور یا فشار) افکندن، پرتاب کردن، پرت کردن، جمع بستن (حساب ها یا مبالغ)، حساب کردن، طالع دیدن، فال دیدن، تحت نظم و قاعده درآوردن، حدس زدن، پیش بینی کردن، در قالب ریختن، قالبگیری کردن، قالب گرفتن یا شدن، (به فلز) شکل دادن، ریخته گری کردن، (برای بازی در نمایش یا فیلم و غیره) هنرپیشه برگزیدن، نقش تعیین کردن، کلیه ی بازیگران (یک فیلم یا نمایش و غیره)، ریزش، طاس ریزی (در نرد)، نظر افکنی، طور افکنی، فالگیری، پیش بینی (به ویژه وضع هوا)، میزان یا نوع چیز ریخته شده: پوست انداخته شده (مثلا پوست مار)، مقدار فلز ریخته گری شده، مقدار گچ (و غیره) قالبگیری شده، حالت و روحیه، سایه ی رنگ، اثر، نشانی که حاکی از چیزی باشد، (پزشکی) موادی که در برخی از اندام های بیمار گونه تولید می شود، (شکار) دنبال شکار رفتن، رد گرفتن، (سگ های شکاری را) پی شکار فرستادن، (کشتیرانی) جهت حرکت را عوض کردن، (کشتی های بادبان دار) پشت (کشتی را) به باد کردن (to wear a ship هم می گویند)، قالب (فلزکاری و گچ کاری و غیره)، گچ گیری (استخوان شکسته)، گچ استخوان بندی، خم شدن (مانند تیرهای قدیمی سقف برخی اتاق ها)، تاب برداشتن، خم شدگی، بچه آوردن (به ویژه قبل از موقع)، تولیدمثل کردن، طرح کردن، معین کردن رل بازیگر، پخش کردن رل میان بازیگران، پراکندن، ریختن بطور اسم صدر

انگلیسی به فارسی

در قالب قرار دادن، به‌شکل درآوردن، انداختن، طرح کردن، معین کردن (رل بازیگر)، پخش کردن (رل میان بازیگران)، پراکندن، ریختن به‌طور اسم صدر)، مهره‌ریزی، طاس‌اندازی، قالب، طرح، گچ‌گیری، افکندن


قالب، گچ گیری، مهره ریزی، طاساندازی، انداختن، ریختن، در قالب قرار دادن، معین کردن، پخش کردن، افکندن، بشکل در اوردن، مطرود


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: casts, casting, cast
(1) تعریف: to throw or fling.
مترادف: fling, pitch, throw
مشابه: chuck, heave, hurl, shy, sling, toss

- The children cast their pennies into the wishing well.
[ترجمه مهراب خان غلامی] بچه ها سکه های خود را به چاه آرزو ها می اندازند. Wishing well : چاه آرزو ها : چاهی که طبق افسانه ها ، آرزو ها را برآورده می ساخت.
[ترجمه نیوشا] سوزان یه دختر قول پیکر هست که کوچک میشود و دوباره قول پیکر میشود و با دوستان هیولایی اش به سفر میرود
[ترجمه ترگمان] بچه ها pennies را به خوبی cast
[ترجمه گوگل] کودکان فرزندان خود را به خوبی می خواهند

(2) تعریف: to direct (one's eyes, or a look or glance).
مترادف: address, direct
مشابه: communicate, impart

- She cast a look of deep suspicion at him.
[ترجمه ترگمان] نگاه مشکوکی به او انداخت
[ترجمه گوگل] او نگاهی به سوء قصد عمیق او گذاشت
- As soon as the director cast his eyes upon the child, he knew she was right for the part.
[ترجمه ترگمان] به محض اینکه مدیر چشمانش به بچه افتاد، فهمید که حق با او ست
[ترجمه گوگل] به محض این که کارگردان چشمانش را بر روی کودک نگاه می کرد، می دانست که او برای این قسمت درست است

(3) تعریف: to cause to fall upon a person, object, or idea; shed.
مترادف: direct, shed, spread, throw
مشابه: bequeath, bestow, broadcast, disperse, disseminate, distribute, give, impart, scatter, sow, strew

- The discussion cast new light on a familiar topic.
[ترجمه محمد] این بحث باعث شد تا دیدگاه جدیدی روی ای موضوع ( شناخته شده ) گشوده شود.
[ترجمه ترگمان] این بحث، نور جدیدی بر روی یک موضوع آشنا ایجاد کرد
[ترجمه گوگل] این بحث جدیدی را بر روی یک موضوع آشنا گذاشت

(4) تعریف: in fishing, to throw outward.
مشابه: fling, hurl, launch, propel, throw

- The fishermen cast their nets some miles from shore.
[ترجمه محمد] ماهیگیران تور های خود را چند مایل دور تر از ساحل پهن کردند.
[ترجمه ترگمان] ماهیگیران nets را چند مایل از ساحل دور کردند
[ترجمه گوگل] ماهیگیران شبکه های خود را چند مایل از ساحل بازی می کنند
- He cast his line into the middle of the stream.
[ترجمه محمد] او در مسیر خود ( دردریا ) از میانه امواج به پیش رفت. و یا به عبارتی دیگر اودر مسیر خود ( در دریا ) به دل امواج زد. ا
[ترجمه ترگمان] نخ را به وسط رودخانه انداخت
[ترجمه گوگل] او خط خود را به وسط جریان پرتاب کرد

(5) تعریف: to choose (an actor) for a role in a play or film.
مترادف: choose, pick, select
مشابه: appoint, assign, designate

- The director decided to cast an unknown actress in the lead role.
[ترجمه زهرا رحمانی] کارگردان تصمیم گرفت یک بازیگر ناشناخته را برای نقش اول فیلم برگزیند.
[ترجمه ترگمان] کارگردان تصمیم گرفت بازیگر ناشناخته ای را در نقش اول بازی کند
[ترجمه گوگل] مدیر تصمیم گرفت تا یک بازیگر ناشناخته را در نقش اصلی بازی کند
- He had hoped to be cast as the leading man, but they cast him as the villain.
[ترجمه زهرا باغی] او امیدوار بود که اورا به عنوان رهبر برجسته انتخاب کنند، اما به عنوان جنایتکار ( درفیلم ) انتخاب شد
[ترجمه Yahya1818] امیدوار بود که به عنوان نقش اول مرد انتخاب شود اما او را به عنوان نقش منفی ( فیلم ) انتخاب کردند.
[ترجمه ترگمان] او امیدوار بود که او را به عنوان رهبر برجسته اجر کنند، اما او را جنایتکار می شمردند
[ترجمه گوگل] او امیدوار بود که به عنوان مرد پیشرو بازی کند، اما او را به عنوان خائن تبدیل کرد

(6) تعریف: to form into a hard object by pouring or setting material into a mold.
مترادف: form, mold, shape
مشابه: model, sculpt, work

- These statues were cast in bronze.
[ترجمه سبحان] این مجسمه ها از برنز ساخته شده بودند
[ترجمه ترگمان] این مجسمه ها به برنز ریخته شدند
[ترجمه گوگل] این مجسمه ها برنز بود

(7) تعریف: to give formally (one's vote or ballot).
مترادف: register

- Don't forget to cast your vote on Tuesday.
[ترجمه ترگمان] فراموش نکنید که روز سه شنبه رای خود را اعلام کنید
[ترجمه گوگل] فراموش نکنید که روز سه شنبه رأی خود را به دست آورید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
(1) تعریف: to throw, esp. a fishing line or net.
مشابه: fly-cast, hurl, pitch, throw, toss

- This new reel makes it so easy to cast.
[ترجمه محمد] این قرقره جدید باعث سهولت در کارکرد آن میشود.
[ترجمه ترگمان] این چرخ تازه خیلی آسان است
[ترجمه گوگل] این رول جدید باعث می شود آن را بسیار آسان به بازی

(2) تعریف: to form a hard object by pouring or setting material into a mold.
مشابه: model

(3) تعریف: to choose actors for a play or film.
مشابه: choose, pick

- The production company will begin casting for the film next week.
[ترجمه محمد] شرکت تهیه کننده هفته آینده تولید فیلم را آغاز میکند.
[ترجمه ترگمان] شرکت تولید هفته آینده اکران این فیلم را آغاز خواهد کرد
[ترجمه گوگل] شرکت تولیدی برای هفته آینده فیلم را شروع خواهد کرد
اسم ( noun )
(1) تعریف: the act of throwing or casting.
مترادف: fling, pitch, throw, toss
مشابه: broadcasting, chuck, distribution, heave, hurl, sowing

- You need to work on your cast if you want to catch these trout.
[ترجمه محمد] اگر میخواهید این قزل آلا را صید کنید باید روی ( نحوه ی ) قلاب اندازی خود ( تمرین ) و کار بیشتری کنید. و یا به عبارتی اگر قصد گرفتن این ماهی قزل آلا را دارید باید بهتر قلاب بیندازید.
[ترجمه ترگمان] اگر می خواهید این قزل آلا را بگیرید باید روی cast کار کنید
[ترجمه گوگل] اگر میخواهید این ماهی قزل آلا را جذب کنید، باید روی بازیگران خود کار کنید

(2) تعریف: a mold in which an object is formed.
مترادف: form, mold
مشابه: casting, matrix, model, pattern, set, shape, stamp

- They poured the liquid gold into the cast.
[ترجمه محمد] آنها طلای مذاب را به درون قالب ( ریخته گری ) ریختند.
[ترجمه ترگمان] آن ها طلای مایع را در گچ ریختند
[ترجمه گوگل] آنها طلا مایع را به بازیگران ریختند

(3) تعریف: an object shaped by a mold; casting.
مترادف: casting, mold
مشابه: model, replica, reproduction, shape

- The orthodontist made a cast of her teeth.
[ترجمه محمد] دندانپزشک یک قالب ( مثلا برای ساخت دندان مصنوعی ) از دندان های خانم ( بیمار ) تهیه کرد.
[ترجمه ترگمان] The از بین دندان هایش خارج شد
[ترجمه گوگل] ارتودنتیست ساخته شده از دندان هایش

(4) تعریف: a thick, rigid covering for an injured limb or joint, usu. made of plaster and gauze.
مشابه: plaster, splint

- They put a cast on her broken arm at the hospital.
[ترجمه ترگمان] آن ها بازوی شکسته او را در بیمارستان انداختند
[ترجمه گوگل] آنها یک بازیگران را در بازوی شکسته خود در بیمارستان بستند
- He had to wear a cast on his leg for two months.
[ترجمه محمد] او مجبر بود دو ماه پایش در قالب ( گچی ) باشد. . و یا به عبارت دیگر او ( به دلیل شکستگی پایش ) مجبور بود دو ماه قالب گچی را در پایش تحمل کند.
[ترجمه ترگمان] دو ماه بود که پایش را روی پایش گذاشته بود
[ترجمه گوگل] او مجبور بود برای دو ماه یک بازیگران بر روی پای خود بگذارد

(5) تعریف: shade or hue.
مترادف: hue, shade
مشابه: color, tinge, tint, tone

- The whole family has hair of a reddish cast.
[ترجمه ترگمان] کل خونواده مو قرمز رنگی دارن
[ترجمه گوگل] تمام خانواده دارای موهای ریخته گری قرمز است

(6) تعریف: tendency; inclination.
مترادف: disposition, inclination, leaning, tendency
مشابه: bent, predilection, proclivity, propensity, streak, turn

- His father shows a conservative cast of mind.
[ترجمه محمد] پدرش ذهنیتی محافظه کار از خود نشان میدهد.
[ترجمه ترگمان] پدرش یک نظریه محافظه کارانه را نشان می دهد
[ترجمه گوگل] پدرش یک ذره محافظه کارانه را نشان می دهد

(7) تعریف: outward appearance; presentation.
مترادف: air, appearance, demeanor, look
مشابه: bearing, complexion, deportment, mien, mold, semblance, set, stamp

- The candelabra gave the room a cast of elegance.
[ترجمه ترگمان] چلچراغ به آرامی اتاق را پر کرده بود
[ترجمه گوگل] Candelabra اتاق به ارمغان آورد بازیگران از ظرافت

(8) تعریف: a group of people acting in a play or film.
مترادف: actors, dramatis personae, performers, players
مشابه: actresses, company, troupe

- They were invited backstage to meet the cast after the play.
[ترجمه ترگمان] آن ها از پشت صحنه دعوت شدند تا بعد از نمایش، بازیگران را ملاقات کنند
[ترجمه گوگل] آنها پشت صحنه دعوت شده بودند تا پس از بازی دیدار کنند

• throw; team of actors; plaster cast which supports broken bones; squint (of the eye)
throw; project; form, shape; mold; choose actors (for a play, movie, etc.)
the cast of a play or film is all the people who act in it.
to cast an actor means to choose him or her to act a particular role.
if you cast your eyes somewhere, you look there.
if you cast doubt or suspicion on something, you make other people unsure about it.
if you cast your mind back, you think about things in the past or try to remember them.
when you cast your vote in an election, you vote.
when people cast an object, they make it by pouring hot, liquid metal into a mould and allowing it to cool and harden.
see also casting.
if you cast around or cast about for something, you try to find it; a literary expression.
if you cast someone or something aside, you get rid of them; a formal expression, used showing disapproval.
if you cast something off, you get rid of it or no longer use it; a formal use.
if you are on a boat and you cast off, you untie the rope that fastens it to the shore.

دیکشنری تخصصی

[شیمی] ریخته گری، در قالب ریختن، قالبگیرى کردن، قالب گرفتن یا شدن، (به فلز) شکل دادن، ریخته گرى کردن، قالب (فلزکارى و گچ کارى و غیره )
[سینما] لیست بازیکنان - بازیگران - بازیگران (یک فیلم )
[عمران و معماری] قالب - قالب گیری
[کامپیوتر] تبدیل موقت نوع ( تبدیل نوع ) .
[زمین شناسی] پر کننده قالب ،قطعه ریخته گری، یک پرتاب جهت یافته در معدن کاری روباز، روباره نشان دهنده جهت معدن کاری قبلی زغال می باشد . رسوبات سخت شده (سنگ) که پرکننده قالبی طبیعی است ونسخه ای از جاندار اولیه ایجاد می کند.
[صنعت] قالب ریزی، گیچ گیری، ریخته گریطاس انداختن
[ریاضیات] قالب، طرح، ریخته شده، ریختنی
[سینما] انتخاب بازیگر - انتخاب بازیگران

مترادف و متضاد

Synonyms: actors, actresses, artists, characters, company, dramatis personae, list, parts,players, roles, troupe


قالب (اسم)
format, case, size, ingot, pat, standard, cast, mandrel, cake, model, template, mold, mandril

گچ گیری (اسم)
cast

مهره ریزی (اسم)
cast

طاس اندازی (اسم)
cast

مطرود (صفت)
despicable, outcast, banished, rejected, expelled, thrown, cast, expeled, outcaste

ریختن (فعل)
infuse, pour, found, lave, besprinkle, shed, cast, splash, bestrew, strew, decant, dust, melt, disembogue, disgorge

پخش کردن (فعل)
spread, propagate, divide, distribute, give out, shift, broadcast, diffuse, sparge, cast, scatter, strew, effuse, flange, ted

معین کردن (فعل)
assign, settle, establish, fix, specify, appoint, designate, determine, ascertain, define, delineate, denominate, cast

انداختن (فعل)
drop, relegate, souse, put, hitch, toss, launch, cast, sling, thrust, lay away, fell, throw, fling, hurl, hurtle, delete, omit, shovel, hew, jaculate

در قالب قرار دادن (فعل)
cast

افکندن (فعل)
give, shed, cast, throw, droop, fling, quoit, up-end

بشکل در اوردن (فعل)
form, cast, fashion

molded structure


Synonyms: conformation, copy, duplicate, embodiment, facsimile, figure, form, mold, plaster, replica, sculpture, shape


throw aside


Synonyms: boot, bung, chuck, drive, drop, fire, fling, heave, hurl, impel, launch, lob, peg, pitch, project, shed, shy, sling, thrust, toss


Antonyms: catch, gather


emit, give


Synonyms: aim, bestow, deposit, diffuse, direct, distribute, point, radiate, scatter, shed, spatter, spray, spread, sprinkle, strew, train


a throw to the side


Synonyms: casting, ejection, expulsion, fling, flinging, heave, heaving, hurl, hurling, launching, lob, lobbing, pitch, pitching, projection, propulsion, shooting, sling, slinging, thrust, thrusting, toss, tossing


Antonyms: catch, keeping, retention


appearance; shade of color


Synonyms: air, complexion, countenance, demeanor, embodiment, expression, face, hue, look, manner, mien, semblance, stamp, style, tinge, tint, tone, turn, visage


actors in performance


Antonyms: receive, take


calculate


Synonyms: add, compute, count, figure, foot, forecast, number, reckon, sum, summate, tot, total


select for activity


Synonyms: allot, appoint, arrange, assign, blueprint, chart, choose, decide upon, delegate, design, designate, detail, determine, devise, give parts, name, pick, plan, project


جملات نمونه

1. cast away your doubts and come with me
تردید خود را رها کن و با من بیا.

2. cast iron
آهن ریختگی،چدن،آهن قالبگیری شده

3. cast (or draw) lots (for some thing)
(برای چیزی) قرعه کشی کردن

4. cast (or put) a blight on something (or somebody)
آفت زده کردن،دچار مصیبت کردن

5. cast (or read) one's horoscope
بخت بینی،بخت کسی را دیدن،طالع کسی را دیدن

6. cast a spell on
طلسم کردن،سخت تحت تاثیر قرار دادن،مسحور کردن

7. cast about
1- جستجو کردن،کاویدن 2- نقشه ریختن،طرح کردن

8. cast aside (or away)
دور انداختن،ول کردن

9. cast back
1- به گذشته رجوع کردن،عطف به گذشته کردن 2- به اجداد خود شباهت داشتن

10. cast doubt on
مورد شک قرار دادن

11. cast down
1- سرازیر شدن،به سوی پایین خم شدن یا رفتن 2- محزون شدن،سر به جیب تفکر فروبردن،نومید شدن

12. cast loose
از بند یا قید رها کردن یا شدن،آزاد کردن یا شدن

13. cast off
1- دور انداختن،ترک کردن،از خود سلب مسئولیت کردن،عاق کردن،انکار کردن 2- آزاد کردن 3- (طناب هایی که کشتی را در لنگرگاه درجا نگهداشته اند) باز کردن 4- (بافتن پیراهن پشمی) آخرین ردیف را بافتن

14. cast on
(در بافتن پیراهن پشمی و غیره) اولین ردیف بافتنی را بافتن

15. cast one's bread upon the waters
نیکی کردن و در دجله افکندن،بدون چشمداشت احسان کردن

16. cast one's mind back to a time in the past
به زمان گذشته اندیشیدن،در فکر گذشته بودن

17. cast pearls before swine
(مروارید جلو خوک ریختن) چیز ارزشمندی را به کسی که ارزش آن را نمی داند دادن،یاسین به گوش خر خواندن

18. cast the first stone
در عیبجویی یا گناه نمایی پیشقدم شدن

19. cast the net wider
1- تور ماهیگیری را گسترده تر کردن 2- ترفندها و روش های متنوع تری رابه کار زدن

20. cast to the wind
برباد دادن

21. cast up
1- قی کردن،بالا آوردن 2- به سوی بالا چرخیدن یا رفتن 3- جمع شدن،بالغ شدن بر

22. a cast of bitterness in his words
اثری از تلخی در حرف های او

23. he cast a favorable vote for the bill
او به لایحه رای موافق داد.

24. his cast of mind
حالت روحی (فکری) او

25. she cast a wary look at me
نگاه محتاطانه ای به من کرد.

26. the cast of this movie are all women
هنر پیشگان این فیلم همه زن هستند.

27. to cast a net
طور ماهیگیری افکندن (یا گستردن)

28. to cast a spell on someone
کسی را جادو کردن

29. to cast a spell over someone
بر کسی طلسم افکندن (کسی را طلسم کردن)

30. to cast an evil eye on someone
کسی را چشم زدن

31. to cast an eye on something
به چیزی چشم انداختن (نگاه کردن)

32. to cast anchor
لنگر انداختن

33. to cast aspersions
بهتان زدن

34. to cast aspersions at . . .
تهمت زدن به،بدگویی کردن از . . .

35. to cast dice
طاس ریختن (مثلا در بازی تخته نرد)

36. to cast light on something
چیزی را روشن کردن

37. to cast lots
پشک انداختن،قرعه کشیدن

38. to cast one's attention on a thing
توجه خود را به چیزی معطوف کردن

39. to cast one's eyes on something
به چیزی نظر افکندن

40. to cast votes
رای دادن

41. yazid cast a gloating look at his fallen enemy
یزید نگاه پیروزمندانه ای به دشمن بر خاک افتاده ی خود کرد.

42. dental cast
قالب دندان مصنوعی،قالبگیری دندان

43. to cast one's ballot
رای (خود را) دادن

44. a reddish cast
سایه ای قرمز فام

45. the floodlight cast a beam of light at the clouds
نورافکن ستونی از نور را بر ابرها افکند.

46. the volcano cast a rain of ashes on the city
آتشفشان بارانی از خاکستر را بر شهر ریخت.

47. her profile had cast a shadow on the wall
سایه ی نیمرخ او بر دیوار افتاده بود.

48. his statue was cast in bronze
تندیس او از برنز ریخته (یا ساخته) شده بود.

49. in winter, trees cast leaves
در زمستان درخت برگ می ریزد

50. members of the cast were all invited to dinner
بازیگران همگی به شام دعوت شدند.

51. the bad news cast a shadow on everyone
آن خبر بد همه را اندوهگین کرد.

52. the dice is cast
تاس ریخته شده است (سرنوشت تعیین شده است).

53. the die is cast
تاس ریخته شده است،سرنوشت تعیین شده است.

54. the orphans were cast upon the world without provision
یتیمان را بدون ملجا به دست روزگار سپردند.

55. the sad news cast a pall over the marriage ceremony
آن خبر ناگوار مراسم ازدواج را تیره و تار کرد.

56. to roll (or cast or throw) the dice
تاس ریختن

57. he is to be cast in the role of hamlet
قرار است نقش هملت را به او بدهند.

58. performed by an all-star cast of players
اجرا شده توسط گروهی از بازیگران سرشناس

59. to make a long cast ahead
(رویدادهای) آینده ی دراز مدت را پیش بینی کردن

60. he was of an aristocratic cast
او قیافه و حالت اشرافی داشت.

61. this frying pan is made of cast iron
این ماهیتابه از چدن ساخته شده است.

62. he had double fives on the first cast
بار اولی که تاس ریخت جفت پنج آورد.

63. christ said, "let he who has not sinned cast the first stone"
عیسی گفت: بگذارید آنکه عاری از گناه است سنگ اول را بیاندازد.

Christ said, "let he who has not sinned cast the first stone".

عیسی گفت: بگذارید آنکه عاری از گناه است سنگ اول را بیندازد.


to cast aspersions

بهتان زدن


to cast votes

رأی دادن


to cast one's eyes on something

به چیزی نظر افکندن


to cast one's attention on a thing

توجه خود را به چیزی معطوف کردن


to cast light on something

چیزی را روشن کردن


to cast anchor

لنگر انداختن


to cast a net

تور ماهی‌گیری افکندن (یا گستردن)


to cast lots

پشک انداختن، قرعه کشیدن


to cast dice

طاس ریختن (مثلاً در بازی تخته‌نرد)


The snake casts its skin.

مار پوست می‌اندازد.


In winter, trees cast leaves.

در زمستان درخت‌ها برگ می‌ریزند.


to make a long cast ahead

(رویدادهای) آینده‌ی دراز مدت را پیش‌بینی کردن


cast iron

آهن ریختگی، چدن، آهن قالب‌گیری شده


His statue was cast in bronze.

تندیس او از برنز ریخته (یا ساخته) شده بود.


He is to be cast in the role of Hamlet.

قرار است نقش هملت را به او بدهند.


Members of the cast were all invited to dinner.

بازیگران همگی به شام دعوت شدند.


The cast of this movie are all women.

هنرپیشگان این فیلم همه زن هستند.


He had double fives on the first cast.

بار اولی که تاس ریخت جفت پنج آورد.


He was of an aristocratic cast.

او قیافه و حالت اشرافی داشت.


a reddish cast

سایه‌ای قرمز فام


his cast of mind

حالت روحی (فکری) او


a cast of bitterness in his words

اثری از تلخی در حرفهای او


renal casts

فضولات کلیوی


Cast away your doubts and come with me.

تردید خود را رها کن و با من بیا.


اصطلاحات

cast about

1- جستجو کردن، کاویدن 2- نقشه ریختن، طرح کردن


cast aside (or away)

دور انداختن، ول کردن


cast a spell on

طلسم کردن، سخت تحت‌تأثیر قرار دادن، مسحور کردن


cast back

1- به گذشته رجوع کردن، عطف به گذشته کردن 2- به اجداد خود شباهت داشتن


cast down

1- سرازیر شدن، به سوی پایین خم شدن یا رفتن 2- محزون شدن، سر به جیب تفکر فروبردن، نومید شدن


cast off

1- دور انداختن، ترک کردن، از خود سلب مسئولیت کردن، عاق کردن، انکار کردن 2- آزاد کردن 3- (طناب‌هایی که کشتی را در لنگرگاه‌ درجا نگه داشته‌اند) باز کردن 4- (بافتن پیراهن پشمی) آخرین ردیف را بافتن


cast on

(در بافتن پیراهن پشمی و غیره) اولین ردیف بافتنی را بافتن


cast up

1- قی کردن، بالا آوردن 2- به سوی بالا چرخیدن یا رفتن 3- جمع شدن، بالغ شدن بر


cast one's mind back to a time in the past

به زمان گذشته اندیشیدن، در فکر گذشته بودن


dental cast

قالب دندان مصنوعی، قالب‌گیری دندان


پیشنهاد کاربران

( نور یا سایه ) انداختن ( روی چیزی )

تیم بازیگران_عوامل یک فیلم

گزارش


مجموعه بازیگران و هنر پیشگان

به مجموعه ای از بازیگران یک فیلم می گویند


افکندن نور روی چیزی

پشت پرده

مجموعه ای از بازیگران یک فیلم یا برنامه تلوزیونی🍀🍃


کامپیوتر: تبدیل ( تبدیل نوع )

یعنی انداختن ( نگاه انداختن
He cast a glance at her


رد کردن


تعیین شدن برای بازی در یک نقش

داخل گچ بودن ، گچ گرفتن پا

گچ گرفتن، داخل گچ بودن

پرت کردن

casts a vote
رای دادن

انتخاب کردن بازیگر

All the people act in movie

بازیگر

تصویر ذهنی شخصی

sb’s cast of mind

گروهی از بازیگران وهنرمندان

عمران:بتن ریزی

انداختن ( رأی ) =cast a vote/ballot
Fewer than 20% of the votes cast were for conservative candidates.
Barely one in three will bother to cast a ballot on February 26th.
To qualify, candidates must get at least 10% of the votes cast.

ریختن، انداختن، مجموعه بازیگران یک صحنه یا نمایش

کاربر Majid. 17:52. بهترین ترجمه ها رو گفتن .

Caster ریخته گر //
حال چه ظرفی باشد که ادویه را در غذا بیاندازد و چه ظرف های عظیمی که در صنعت آهن مذاب و یا سایر مواد مذاب را در قالب میریزند .
فعل این کلمه یعنی cast به معنی انداختن و یا ریختن است .

این که کلمه caster برای چرخک های زیر وسایلی مثل مبل ، صندلی و . . . به کار میرود نیز همین مفهوم را داد در واقع این چرخک ها وسایل مذکور را بر روی زمین جاری میکنند ( به حرکت در میاورند ) همانطور که ظرف های عظیم در صنعت اهن مذاب را در قالب ها میریزند و جاری میکنند .

پخش، پخش کردن

The tall building�casts�a shadow over the park.

cast curpy hairحالت فرفری شدن مو

۱. تمام بازیگرانی که تو یه فیلم بازی میکنن
۲. انتخاب کردن یه فردی که میخواد وارد دنیای سرگرمی بشه ( مخصوصا مدلینگ و بازیگری و . . . )
۳. ریختن یه مایع ( گاهی داغ ) توی یک حفره برای اینکه تا چند ساعت دیگه سفت بشه ( تو ساخت اشیا و مجسمه و . . . کاربرد داره )
۴. انداختن cast a vote in election/cast a glance
Cast your eyes somewhere نگاتو جایی انداختن
Cast off اگه روی قایق باشی میشه سفت کردن و بستن طناب به قایق ( همونی که وصل میشه به ساحل که نگهداره قایق یا کشت ی رو )
Cast ( around or about ) something تللش کردن برای پیدا کردن چیزی
Cast your mind back به گذشته فکر کردن - تلاش گردن برای اینکه یادت بیاد اتفاقات گذشته رو
Cast ( doubt or suspicion ) on something نظر بقیه رو نسبت به چیزی منفی کردن

افکندن

قالب - معین - پخش کردن - فهرست بازیگران - مطرود - گچ

مجموعه بازیگران


اجسام جامد تشکیل شده از پروتئین و سلول

cast iron : چدن

سپردن
He casts his fate to the wind
او سرنوشت خود را به باد میسپارد ( رها می کند )

cast ( اَرتاپزشکی )
واژه مصوب: گچ 1
تعریف: سازه ای برای بی حرکت کردن عضو شکسته یا بیمار


کلمات دیگر: