فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: finishes, finishing, finished
• (1) تعریف: to reach or cause the end of; complete.
• مترادف: close, complete, conclude, end, terminate, wind up
• متضاد: begin, start
• مشابه: accomplish, cap, carry out, cease, clinch, consummate, crown, discontinue, dispose of, do, fulfill, leave off, perfect, quit, round out, stop, wrap up
- We finished the project on Friday.
[ترجمه ترگمان] ما این پروژه را در روز جمعه به پایان بردیم
[ترجمه گوگل] این پروژه در روز جمعه به پایان رسید
- I finally finished the essay I was working on.
[ترجمه ترگمان] بالاخره مقاله رو که روش کار می کردم رو تموم کردم
[ترجمه گوگل] من در نهایت مقاله ای را که در آن کار می کردم پایان دادم
- I finished reading the book last night.
[ترجمه ترگمان] من دیشب کتاب رو خوندم
[ترجمه گوگل] من شب گذشته خواندن کتاب را تمام کردم
- Have you finished doing your taxes?
[ترجمه ترگمان] کارت رو تموم کردی؟
[ترجمه گوگل] آیا تا به حال مالیات خود را انجام داده اید؟
• (2) تعریف: to completely use up or consume, esp. food and drink (often fol. by up or off).
• مترادف: polish off, use up
• مشابه: complete, consume, devour, drink, eat, kill, run out of
- I was full after I finished the soup.
[ترجمه ترگمان] بعد از اینکه سوپ رو تموم کردم پر شده بودم
[ترجمه گوگل] من بعد از اینکه سوپ را تمام کردم، کامل شدم
- You can have some ice cream when you finish up your broccoli.
[ترجمه ترگمان] وقتی بروکلی رو تموم کردی میتونی یه کم بستنی بخوری
[ترجمه گوگل] هنگامی که کلم بروکلی خود را به پایان رسانده اید می توانید از بستنی استفاده کنید
- It took us two weeks to finally finish off all the pears she gave us.
[ترجمه ترگمان] دو هفته طول کشید تا تموم گلابی رو که بهمون داد تموم کنیم
[ترجمه گوگل] دو هفته طول کشید تا همه گلابی هایی که به ما دادند را تمام کنیم
• (3) تعریف: to kill or destroy.
• مترادف: kill
• مشابه: destroy, dispatch, end, extinguish, take
- The disease finished her.
[ترجمه Bahare] بیماری او رو کشت
[ترجمه ترگمان] بیماری او را به پایان رساند
[ترجمه گوگل] بیماری او را پایان داد
• (4) تعریف: to apply a finish to, as with varnish.
• مترادف: lacquer, varnish
• مشابه: coat, gloss, polish, surface, veneer
- The old oak floors looked beautiful after we finished them.
[ترجمه Bahare] وقتی ما طبقات چوب بلوط رو پرداخت کردیم انها زیبا بنظر رسیدند
[ترجمه ترگمان] بعد از اینکه کار آن ها را تمام کردیم، کف چوب بلوط قدیمی زیبا به نظر می رسیدند
[ترجمه گوگل] بعد از اینکه ما آنها را تمام کردیم، طبقه های بلوط قدیمی زیبا به نظر می رسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• : تعریف: to come to the end of an action or undertaking; complete something.
• مترادف: cease, close, conclude, end, stop, wind up
• متضاد: begin
• مشابه: culminate, discontinue, round, top
- We were exhausted after we finished.
[ترجمه ترگمان] بعد از اینکه کارمون تموم شد خیلی خسته بودیم
[ترجمه گوگل] پس از اتمام، خسته شدیم
اسم ( noun )
مشتقات: finisher (n.)
• (1) تعریف: the end of an action or undertaking; final stage or point.
• مترادف: close, completion, conclusion, end, termination
• متضاد: initiation, start
• مشابه: accomplishment, consummation, culmination, ending, finale, last, ultimate, windup
- It was a long movie, but we watched it to the finish.
[ترجمه ترگمان] یه فیلم طولانی بود، ولی ما اینو به پایان نگاه کردیم
[ترجمه گوگل] این یک فیلم طولانی بود، اما ما آن را به پایان رساندیم
• (2) تعریف: a death, downfall, or conclusive ending.
• مترادف: death, downfall, ending, ruin
• مشابه: conclusion, curtains
- The two warriors vowed to fight to the finish.
[ترجمه ترگمان] دو جنگ جویان قول دادند تا به پایان برسند
[ترجمه گوگل] دو جنگجو قول دادند تا به پایان برسند
- It was a brutal battle and few were left at the finish.
[ترجمه ترگمان] نبرد بی رحمانه ای بود و چند نفری باقی مانده بودند
[ترجمه گوگل] این یک نبرد بی رحمانه بود و تعداد کمی در پایان بازی باقی مانده بود
• (3) تعریف: the quality of being completed with elegance, excellence, or thoroughness.
• مشابه: elegance, grace, polish, refinement, sophistication
- The skater's jumps were executed with finish.
[ترجمه ترگمان] حرکت اسکیت باز با اتمام انجام شد
[ترجمه گوگل] جهش اسکیت باز با پایان اجرا شد
• (4) تعریف: the smooth texture, protective glaze, or fine appearance of a hard surface.
• مترادف: polish
• مشابه: coat, coating, exterior, gloss, luster, shine, stain, varnish
- The car's finish is badly scratched.
[ترجمه ترگمان] پایان کار بدجوری خراشیده شده است
[ترجمه گوگل] پایان ماشین بد خراشیده است
• (5) تعریف: a substance used to refine, polish, or protect a surface.
• مترادف: polish
• مشابه: lacquer, luster, stain, varnish
• (6) تعریف: something added for completeness or aesthetic perfection.
• مترادف: touch
• مشابه: complement, crown, flourish