کلمه جو
صفحه اصلی

victim


معنی : هدف، شکار، قربانی، دستخوش، برخی
معانی دیگر : طعمه، فریسه، تلفات

انگلیسی به فارسی

قربانی، دستخوش، هدف، شکار، برخی


قربانی، طعمه، دستخوش، شکار، هدف، تلفات


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: someone who is harmed physically or emotionally by a person or group of people, or by circumstance.
مترادف: butt, prey, target
مشابه: case, casualty, goat, martyr, object, patient, scapegoat, sufferer

- The murder victim had been strangled.
[ترجمه امیرعلی] من قربان اون چشمانت بشوم
[ترجمه ترگمان] قربانی قتل خفه شده
[ترجمه گوگل] قربانی قتل شده است خفه شده است
- The orphans were innocent victims of war.
[ترجمه Mobina] یتیمان قربانیان بی گناه جنگ بودند
[ترجمه ترگمان] The قربانیان بی گناه جنگ بودند
[ترجمه گوگل] یتیمان قربانیان بی گناه جنگ بودند

(2) تعریف: someone who is deceived or cheated.
مشابه: dupe, fool, mark, patsy, pawn, prey, pushover, quarry, sucker, target

- He was a victim of a scheme to rob elderly people of their savings.
[ترجمه ترگمان] او قربانی یک برنامه برای محروم کردن افراد مسن از پس انداز آن ها شده بود
[ترجمه گوگل] او قربانی یک طرح برای غارت افراد مسن پس انداز شده بود

(3) تعریف: a living being that is killed and offered to a deity as part of religious practice or ceremony; sacrifice.
مترادف: sacrifice
مشابه: martyr, offering

• one who falls prey (to an attack, deception, etc.)
a victim is someone who has been hurt or killed by someone or something.
a victim is also someone who has suffered as a result of someone else's actions or beliefs, or as a result of unpleasant circumstances.
if a person falls victim to someone or something, they are killed by them or they suffer as a result of them.

دیکشنری تخصصی

[حقوق] قربانی، زیان دیده، متضرر

مترادف و متضاد

Synonyms: babe in woods, butt, casualty, clown, dupe, easy make, easy mark, fatality, fool, gambit, gopher, gudgeon, gull, hireling, hunted, immolation, injured party, innocent, mark, martyr, patsy, pawn, pigeon, prey, pushover, quarry, sacrifice, scapegoat, sitting duck, sitting target, soft touch, stooge, sucker, sufferer, underdog, wretch


Antonyms: criminal, culprit


هدف (اسم)
object, cause, objective, point, sight, aim, purpose, target, goal, mark, prick, scope, butt, bourgeon, bourn, bourne, burgeon, victim, parrot, quintain

شکار (اسم)
game, chase, catch, prey, hunt, predation, ravin, quarry, victim, juicy bit

قربانی (اسم)
prey, sacrifice, immolation, victim

دستخوش (اسم)
prey, victim

برخی (اسم)
victim

someone or something sacrificed, preyed upon


جملات نمونه

She was the innocent victim of an arson attack

او یک قربانی بیگناه در اثر حمله‌ی آتش افروزی بود


the civilian victims of the bombing

قربانیان غیرنظامی بمباران


1. the victim seems to have struggled with his assailant
بنظر می رسد که مقتول با ضارب خود مبارزه ی بدنی کرده است.

2. the malaria victim fevers intermittantly
بیمار مالاریایی دچار تب ادواری می شود.

3. the spider waits for the victim to blunder into the web
عنکبوت صبر می کند تا طعمه کورکورانه در تار گرفتار شود.

4. In 194 Gandhi fell victim to a member of a Hindu gang.
[ترجمه ترگمان]در ۱۹۴ (۱۹۴)گاندی قربانی یک گروه هندو شد
[ترجمه گوگل]در سال 194 گاندی یک عضو باند هندو را قربانی کرد

5. When the attack took place, there were no victim support schemes.
[ترجمه ترگمان]هنگامی که این حمله رخ داد، هیچ برنامه حمایتی قربانی وجود نداشت
[ترجمه گوگل]هنگامی که این حمله صورت گرفت، هیچ طرح حمایت از قربانیان وجود نداشت

6. First check that the accident victim doesn't have an obstructed airway.
[ترجمه ترگمان]ابتدا بررسی کنید که قربانی سانحه، راه تنفسی مسدود شده را ندارد
[ترجمه گوگل]ابتدا بررسی کنید که قربانیان حادثه ای راه هوایی ندارند

7. A friend of the victim was subpoenaed as a witness by lawyers representing the accused.
[ترجمه ترگمان]یکی از دوستان قربانی به عنوان شاهد احضار شده توسط وکلای مدافع احضار شد
[ترجمه گوگل]یک دوست از قربانی به عنوان یک شاهد توسط وکیل نماینده متهم دادگاه شد

8. She was the innocent victim of an arson attack.
[ترجمه ترگمان] اون قربانی بی گناه یه حمله آتیش سوزی بوده
[ترجمه گوگل]او قربانی بی گناه حمله سارق بود

9. She was the victim of a sickening attack.
[ترجمه ترگمان]او قربانی یک حمله دیگر بود
[ترجمه گوگل]او قربانی یک حمله مفرط بود

10. The woman claims she was the victim of constructive dismissal after being demoted.
[ترجمه ترگمان]این زن ادعا می کند که پس از تنزل درجه تنزل، قربانی عزل سازنده بوده است
[ترجمه گوگل]این زن ادعا می کند که او پس از از دست دادن، قربانی اخراج سازنده می شود

11. The victim was knifed in the chest.
[ترجمه امیر] به سینه مقتول چاقو خورده است
[ترجمه ترگمان]قربانی تو سینه اش چاقو خورده
[ترجمه گوگل]قربانی در سینه چاقو کرد

12. I fell victim to the office bully.
[ترجمه ترگمان] من قربانی یه قلدر توی دفتر شدم
[ترجمه گوگل]من قربانی زخم دفتر شدم

13. The victim put up a heroic struggle against his assailant.
[ترجمه ترگمان]قربانی یه درگیری قهرمانانه در برابر ضارب ایجاد کرده
[ترجمه گوگل]این قربانی مبارزه قهرمانانه علیه مهاجم خود را بر عهده دارد

14. The crash victim is now on a life-support machine.
[ترجمه ترگمان]قربانی سقوط اکنون بر روی یک دستگاه حمایت از زندگی است
[ترجمه گوگل]قربانی سقوط در حال حاضر در یک دستگاه پشتیبانی از حیات است

15. The victim received head injuries from which she died a week later.
[ترجمه مهسا] قربانی بر اثر جراحات وارد شده بر سرش یک هفته بعد فوت کرد.
[ترجمه ترگمان]مجروح در یک هفته بعد دچار جراحاتی شد که در اثر آن فوت کرد
[ترجمه گوگل]قربانیان آسیب های سر را از دست دادند و یک هفته بعد از آن فوت کرد

16. He claimed he was the victim of a dirty tricks campaign. .
[ترجمه ترگمان]او ادعا کرد قربانی یک کمپین حقه کثیف بوده است
[ترجمه گوگل]او ادعا کرد که وی قربانی یک اقدام تروریستی کثیف شده است

17. Torture always dehumanizes both the torturer and his victim.
[ترجمه ترگمان]شکنجه همیشه هر دو شکنجه دهنده و قربانی هاش رو درمان می کنه
[ترجمه گوگل]شکنجه هرگز شکنجه و قربانی او را غیرمنتظره می کند

پیشنهاد کاربران

{تخصصی حقوق} بزه دیده

آسیب دیده - قربانی - صدمه دیده - گرفتار

قربانی

فرد مورد جرم قرار گرفته✔

Innocent , hunted

کسی که در دادگاه بر علیه مجرم مدرک میده

قربانی
مقتول

ظالم هم معنی میده
ترکیب victim و victimizer به معنای ظالم و مظلوم است.

شکار ( که شکارچی ( فاعل ) دنبالش است )

مظلوم نمایی،
Victim playing
بازی که به منظور جلب توجه دیگران و بر انگیختن احساسات ان ها نسبت به خود انجام میشود.

دستخوش ، قربونت
I will be the victim of that heart and tongue
Talk to my dad about your dad
My father is in that city
It may need a white color
قربون اون دلت و زبونت بشم
با بابای من پدرت صحبت کند
بابام اون شهر هست
ممکن هست یه رنگ سفید نیاز داشته باشد


کلمات دیگر: