کلمه جو
صفحه اصلی

satisfy


معنی : راضی کردن، قانع کردن، خرسند کردن، خوشنود کردن، خشنود ساختن، اقناع شدن، خشنود کردن
معانی دیگر : (شرایط یا الزامات چیزی را) برآوردن، رفع کردن، ارضا کردن، (قوانین و مقررات و تعمدات وغیره) تن دردادن، پیروی کردن، اجرا کردن، از شک (یا واهمه یا وحشت و غیره) درآوردن، گره گشایی کردن، برطرف کردن، ادا کردن، (وام و منت و غیره) پس دادن، جبران کردن، تلافی کردن، بازپرداخت کردن، پاداش دادن، غرامت دادن، تاوان دادن، بسنده بودن، کافی بودن، رضایتبخش بودن، خشنودگر بودن، مجاب کردن، پذیراندن، قبولاندن

انگلیسی به فارسی

خرسند کردن، راضی کردن، خشنود کردن، قانع کردن


برآورده، خوشنود کردن، خشنود ساختن، اقناع شدن، خرسند کردن، راضی کردن، خشنود کردن، قانع کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: satisfies, satisfying, satisfied
(1) تعریف: to fulfill or gratify the needs or expectations of.
مترادف: assuage, content, fulfill, gratify, please, sate, satiate
متضاد: disappoint, dissatisfy, frustrate
مشابه: answer, appease, delight, fill, pleasure, quench, relieve, slake, suffice, suit

- The meal didn't satisfy him.
[ترجمه قره داشی] غذا برای او راضی کننده نبود/ غذا او ا راضی نکرد.
[ترجمه ترگمان] غذا او را راضی نکرد
[ترجمه گوگل] غذا او راضی نبود

(2) تعریف: to fulfill.
مترادف: answer, fulfill, meet
مشابه: fit, match, pass, serve

- She satisfied the requirements of the job.
[ترجمه قره داشی] او الزامات کار را پذیرفت.
[ترجمه ترگمان] او نیازهای این شغل را برآورده کرد
[ترجمه گوگل] او الزامات کار را برآورده کرد

(3) تعریف: to dispel doubts of or give assurance to.
مترادف: assuage, assure, pacify, reassure
مشابه: appease, convince, persuade, placate, relieve

- We cannot satisfy her as to his intentions.
[ترجمه ترگمان] ما نمی توانیم او را قانع کنیم که چه قصدی دارد
[ترجمه گوگل] ما نمیتوانیم او را به عنوان هدفش برآورده کنیم

(4) تعریف: to repair or repay (a wrong, debt, or the like).
مترادف: atone, recompense, repair, repay, requite, settle
مشابه: compensate, liquidate, pay, pay off, reimburse, remunerate, square

- She soon satisfied the loan.
[ترجمه ترگمان] به زودی وام را راضی کرد
[ترجمه گوگل] او به زودی وام را دریافت کرد
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• : تعریف: to give satisfaction.
مترادف: delight, please
مشابه: answer, do, suffice

- a wine that does not satisfy
[ترجمه ترگمان] شرابی که ارضا نمی شود
[ترجمه گوگل] یک شراب که برآورده نمی شود

• gratify, satiate; fulfill, meet a request or requirement; gratify a desire; compensate, remunerate
if someone or something satisfies you, they give you enough of what you want to make you pleased or contented.
if someone satisfies you that something is true or has been done properly, they convince you by giving you more information or by showing you what has been done.
if you satisfy the requirements for something, you are good enough or suitable to fulfil these requirements.

دیکشنری تخصصی

[حقوق] ایفا کردن، پرداختن، جبران کردن، متقاعد کردن، قانع کردن، راضی کردن
[ریاضیات] ارضاء کردن، صدق کردن در، صدق کردن، برآردن

مترادف و متضاد

راضی کردن (فعل)
content, assure, satisfy, sate

قانع کردن (فعل)
comply, content, satisfy, convince

خرسند کردن (فعل)
content, satisfy, gladden

خوشنود کردن (فعل)
satisfy, gladden

خشنود ساختن (فعل)
please, satisfy, gladden

اقناع شدن (فعل)
satisfy

خشنود کردن (فعل)
satisfy

please, content


Synonyms: amuse, animate, appease, assuage, befriend, brighten up, captivate, capture, cheer, cloy, comfort, conciliate, delight, do the trick, elate, enliven, entertain, enthrall, exhilarate, fascinate, fill, fill the bill, flatter, get by, gladden, glut, gorge, gratify, hit the spot, humor, indulge, make merry, make the grade, mollify, pacify, placate, propitiate, quench, rejoice, sate, satiate, score, sell, sell on, slake, suit, surfeit


Antonyms: anger, disappoint, discontent, dissatisfy, upset


answer, persuade


Synonyms: accomplish, appease, assuage, assure, avail, be adequate, be enough, be sufficient, come up to, complete, comply with, conform to, convince, dispel doubt, do, equip, fill, fulfill, furnish, get by, induce, inveigle, keep promise, make good, make the grade, meet, observe, pass muster, perform, provide, put mind at ease, qualify, quiet, reassure, score, sell, serve, serve the purpose, suffice, tide over, win over


Antonyms: dissuade, fail, frustrate


pay, compensate


Synonyms: answer, atone, clear up, disburse, discharge, indemnify, liquidate, make good, make reparation, meet, pay off, quit, recompense, remunerate, repay, requite, reward, settle, square


Antonyms: dissatisfy, fail


جملات نمونه

1. satisfy the examiners
(انگلیس) در امتحان قبول شدن

2. to satisfy any doubts, he went to them unarmed
برای برطرف کردن هر گونه شک و تردید،او بدون اسلحه نزد آنها رفت.

3. to satisfy one's natural urges
خواسته ی طبیعی خود را ارضا کردن

4. to satisfy somebody's curiosity
حس کنجکاوی کسی را فرونشاندن

5. to satisfy the police that one is innocent
بی گناهی خود را به پلیس قبولاندن

6. a treaty to satisfy indians who had been deprived of their lands
قراردادی برای دادن غرامت به سرخپوستانی که از زمین های خود محروم شده بودند

7. she tried to satisfy the child by giving him a candy
کوشید با دادن یک آب نبات کودک را خشنود کند.

8. this amount will satisfy our needs for now
این مقدار فعلا برای رفع نیازهای ما کافی خواهد بود.

9. he attacked women to satisfy his lust
برای اقناع شهوت خود به زن ها حمله می کرد.

10. we are here to satisfy all your needs
ما اینجا هستیم تا کلیه ی احتیاجات شما را برآورده کنیم.

11. his income is enough to satisfy his wants
درآمد او برای اقناع نیازهای او کافی است.

12. if a consignment does not satisfy all the conditions agreed upon, it will be sent back
اگر محموله طبق همه ی شرایط مورد توافق نباشد پس فرستاده خواهد شد.

13. our factory is able to satisfy the country's need for bicycles
کارخانه ی ما می تواند نیاز کشور به دوچرخه را پاسخگو باشد.

14. production is not sufficient to satisfy people's requirements for drugs
تولید برای رفع نیاز مردم به دارو کافی نیست.

15. to manipulate a situation to satisfy one's greed
برای اقناع حرص و آز خود از موقعیت بهره گیری کردن

16. this property is not enough to satisfy his loans
این ملک برای بازپرداخت وام های او کافی نیست.

17. he had to sell his land to satisfy his creditors
مجبور شد برای راضی کردن طلبکاران زمین خود را بفروشد.

18. it was impossible for the husband to satisfy all of maheen's wants
برآوردن همه ی خواسته های مهین برای شوهرش غیر ممکن بود.

19. my reasons for the delay did not satisfy him
دلایل من درباره ی تاخیر او را قانع نکرد.

20. to get a diploma, you have to satisfy all of these course requirements
برای گرفتن پایان نامه باید تمام درس های لازم را بگذرانی.

21. The education system must satisfy the needs of all children.
[ترجمه ترگمان]سیستم آموزشی باید نیازهای همه کودکان را برآورده کند
[ترجمه گوگل]سیستم آموزشی باید نیازهای همه کودکان را برآورده کند

22. The couple made every effort to satisfy their son.
[ترجمه ترگمان]این زوج سعی کردند تا پسرشان را راضی کنند
[ترجمه گوگل]این زن و شوهر هر تلاش خود را برای برآورده ساختن پسرش انجام دادند

23. This work does not satisfy me.
[ترجمه ترگمان]این کار مرا راضی نمی کند
[ترجمه گوگل]این کار من راضی نیست

24. I opened the packet just to satisfy my curiosity.
[ترجمه ترگمان]بسته را باز کردم تا حس کنجکاوی ام را ارضا کنم
[ترجمه گوگل]من بسته را فقط برای کنجکاوی من پذیرفتم

25. She killed him to satisfy her greed.
[ترجمه ترگمان]اون اونو کشت که طمع اون رو ارضا کنه
[ترجمه گوگل]او را به قتل رساندند و او را به قتل رساندند

26. He had to satisfy all claims for the damage he had caused.
[ترجمه ترگمان]او مجبور بود تمام ادعاهای او را جبران کند
[ترجمه گوگل]او باید تمام ادعاهای مربوط به خسارت وی را برآورده کند

27. Horses need to satisfy their desire for space and freedom.
[ترجمه ترگمان]اسب ها نیاز به ارضا میل خود برای فضا و آزادی دارند
[ترجمه گوگل]اسب نیاز به آرزوی خود برای فضا و آزادی دارد

28. Her father tried his best to satisfy her demands.
[ترجمه ترگمان]پدرش سعی کرد تا خواسته او را ارضا کند
[ترجمه گوگل]پدرش تلاش خود را برای تساوی خواسته هایش انجام داد

I am satisfied with your work.

از کار شما راضی هستم.


Nothing satisfied this student and he was always complaining.

هیچ‌چیز این شاگرد را راضی نمی‌کرد و همیشه شکایت داشت.


She tried to satisfy the child by giving him a candy.

کوشید با دادن یک آب نبات کودک را خشنود کند.


to satisfy one's natural urges

خواسته‌ی طبیعی خود را ارضا کردن


To get a diploma, you have to satisfy all of these course requirements.

برای گرفتن پایان‌نامه باید تمام درس‌های لازم را بگذرانی.


to satisfy somebody's curiosity

حس کنجکاوی کسی را فرونشاندن


She has completely satisfied our graduation requirements.

او تمام اقدامات برای فارغ‌التحصیل شدن ما را انجام داده است.


To satisfy any doubts, he went to them unarmed.

برای برطرف کردن هرگونه شک و تردید، او بدون اسلحه نزد آن‌ها رفت.


If a consignment does not satisfy all the conditions agreed upon, it will be sent back.

اگر محموله طبق همه‌ی شرایط مورد توافق نباشد پس فرستاده خواهد شد.


Our factory is able to satisfy the country's need for bicycles.

کارخانه‌ی ما می‌تواند نیاز کشور به دوچرخه را پاسخگو باشد.


This property is not enough to satisfy his loans.

این ملک برای بازپرداخت وامهای او کافی نیست.


He had to sell his land to satisfy his creditors.

مجبور شد برای راضی کردن طلبکاران زمین خود را بفروشد.


He has no expectation of being satisfied for the work he does at the orphanage.

او انتظار ندارد که در برابر کاری که در یتیم‌خانه می‌کند، پاداش دریافت کند.


a treaty to satisfy Indians who had been deprived of their lands

قراردادی برای دادن غرامت به سرخپوستانی که از زمین‌های خود محروم شده بودند


This amount will satisfy our needs for now.

این مقدار فعلاً برای رفع نیازهای ما کافی خواهد بود.


My reasons for the delay did not satisfy him.

دلایل من درباره‌ی تأخیر او را قانع نکرد.


to satisfy the police that one is innocent

بی‌گناهی خود را به پلیس قبولاندن


اصطلاحات

satisfy the examiners

(انگلیس) در امتحان قبول شدن


پیشنهاد کاربران

Satisfying and agreeing with someone
رضایت بخش و موافق بودن با کسی

برآورده سازی، برطرف سازی، پاسخگویی، تامین

راضی کردن

صدق کردن

برآورده کردن - برطرف کردن - انجام دادن

Satisfy needs
براوردن نیازها

بدست امدن

برقرار کردن یا شدن، صدق کردن

اثبات کردن

ارضا کردن

( شرایط یا الزامات چیزی را ) برآوردن، رفع کردن

فعل:
meet the expectations, needs, or desires of ( someone ) . مواجه شدن با توقعات نیازها و آرزوهای ِ کسی.
"I have never been satisfied with my job" هرگز از کارم راضی نیستم.

fulfil ( a desire or need ) . انجام ( میل یا نیاز ) .
"social services is trying to satisfy the needs of so many different groups""خدمات اجتماعی در حال تلاش برای برآوردن نیازهای بسیاری از گروه های مختلف است"

provide ( someone ) with adequate or convincing information or proof about something. ارائه ( کسی ) با اطلاعات کافی و یا قانع کننده یا اثبات در مورد چیزی.
"people need to be satisfied that the environmental assessments are accurate""مردم باید اطمینان داشته باشند که ارزیابی های محیطی دقیق است"

( of a quantity ) make ( an equation ) true.

در ریاضی معنی صدق کردن داره

صدق کردن در یک معادله

خشنود کردن . بدست آوردن

satisfy ones heart
دل کسی را بدست آوردن

منون حقوقی به معنای جبران کردن

تامین

ارضا کننده

ارضا کردن_ برآورده کردن

خوشایند بودن

براورده ساختن

برآورده کردن

satitate ( literary )

مجاب شدن


کلمات دیگر: