صفت ( adjective )
حالات: finer, finest
• (1) تعریف: excellent in quality, skill, character, or nature.
• مترادف: choice, elegant, excellent, exceptional, high-grade, quality, select, splendid, splendiferous, superior, swell
• متضاد: crude, inferior, poor
• مشابه: accomplished, ace, capital, cool, exquisite, fancy, first-rate, flawless, good, magnificent, mean, nice, polished, prime, superb, top-drawer
- I know a fine wine when I taste it.
[ترجمه رضا عبدی] من یه نوشیدنی خوب رو میشناسم وقتی اونو تست میکنم
[ترجمه محمد م] من وقتی یه شراب رو مزه کنم ، میفهمم که خوبه
[ترجمه افشین حاجی طرخانی] من یه شراب خوب رو با مزه کردنش تشخیص می دم.
[ترجمه Armity] من یک شراب خوب رو از رو مزه اش می شناسم
[ترجمه ترگمان] وقتی مزه اش رو حس می کنم، یه شراب خوب می شناسم
[ترجمه گوگل] زمانی که من آنرا طعم می خورم، یک شراب خوب را می شناسم
- He turned out to be a fine painter.
[ترجمه mohammadali] معلوم شد که او نقاش خوبی است.
[ترجمه صونا عزیزپور] او نقاش خوبی از آب درآمد.
[ترجمه ترگمان] معلوم شد نقاش خوبی است
[ترجمه گوگل] او تبدیل به یک نقاش خوب شد
- They were proud their son married such a fine young woman.
[ترجمه mohammadali] آن ها افتخار می کردند که پسرشان با چنین زن جوان و خوبی ازدواج کرده است.
[ترجمه ترگمان] آن ها به پسرشان افتخار می کردند که با چنین زن جوان زیبایی ازدواج کرده اند
[ترجمه گوگل] آنها افتخار می کردند که پسرش با چنین زن جوان زیبا ازدواج کرد
- We were lucky to have fine weather while we visited the island.
[ترجمه mohammadali] خوشبختانه، موقعی که داشتیم از جزیره دیدن می کردیم، هوا خوب بود.
[ترجمه ترگمان] ما خوش شانس بودیم که در حالی که از جزیره بازدید کردیم، هوا خوب بود
[ترجمه گوگل] ما خوش شانس بودیم تا آب و هوای خوبی داشته باشیم در حالی که جزیره را دیدیم
• (2) تعریف: consisting of extremely small particles.
• مترادف: powdery
• متضاد: coarse
• مشابه: comminute, grated, ground, minced, powdered, pulverized, triturated
- The sand feels soft because it is very fine.
[ترجمه mohammadali] ماسه، از ذرات بسیار ریزی تشکیل شده است، به همین خاطر لمس نرمی دارد.
[ترجمه ترگمان] ماسه به این دلیل نرم است که بسیار خوب است
[ترجمه گوگل] شن و ماسه احساس راحتی می کند زیرا بسیار خوب است
• (3) تعریف: very sharp.
• مترادف: honed, keen, sharp
• مشابه: acute, powdery, precise
- This carving requires a knife with a fine edge.
[ترجمه ترگمان] این کنده کاری نیاز به یک چاقو با لبه خوب دارد
[ترجمه گوگل] این حکاکی نیاز به یک چاقو با لبه خوب دارد
• (4) تعریف: very thin.
• مترادف: thin
• مشابه: delicate, diaphanous, ethereal, fragile, frail, gauzy, gossamer, light, sheer, silky, slender, tenuous, transparent
- The scarf is made with fine strands of silk.
[ترجمه ترگمان] شال گردنی نازک ابریشمی دارد
[ترجمه گوگل] روسری با رشته های زیبا از ابریشم ساخته شده است
• (5) تعریف: requiring subtle discrimination; difficult to perceive.
• مترادف: delicate, fine-drawn, subtle
• مشابه: elusive, finespun, minute, nice, slight, small
- She made fine distinctions in her argument.
[ترجمه ترگمان] او در بحث خود به هیچ وجه تمایز قایل نشد
[ترجمه گوگل] او در استدلالش تمایز خوبی داشت
• (6) تعریف: elegant and refined.
• مترادف: cultured, discriminating, elegant, polished, refined, sophisticated
• متضاد: coarse
• مشابه: dainty, discerning, exquisite, finished, genteel, nice, suave
- I don't know how to act around such a fine gentleman.
[ترجمه ترگمان] من بلد نیستم این قدر با این آقا خوب رفتار کنم
[ترجمه گوگل] من نمی دانم که چطور می توانم چنین مردمی خوب کار کنم
- The restaurant provides its customers with the experience of fine dining.
[ترجمه ترگمان] این رستوران مشتریان خود را با تجربه غذاخوری عالی تامین می کند
[ترجمه گوگل] رستوران مشتریان خود را با تجربه ناهار خوری ارائه می دهد
• (7) تعریف: in adequate health or condition.
• مترادف: all right, OK, well
• متضاد: bad
• مشابه: good, satisfactory
- She was in the hospital for a while, but she's fine now.
[ترجمه ترگمان] او برای مدتی در بیمارستان بود، اما حالا حالش خوبه
[ترجمه گوگل] او مدتی در بیمارستان بود، اما او اکنون خوب است
• (8) تعریف: acceptable; satisfactory.
• مترادف: acceptable, satisfactory
• متضاد: objectionable, unacceptable
• مشابه: adequate, all right, OK
- I told him I could pay him this week, but he said that next week would be fine.
[ترجمه ترگمان] بهش گفتم که می تونم این هفته بهش پول بدم ولی گفت هفته دیگه خوب میشه
[ترجمه گوگل] من به او گفتم که می تواند او را این هفته بپردازد، اما او گفت که هفته آینده خوب خواهد بود
- These seats are just fine for me; I don't need to move closer.
[ترجمه ترگمان] این صندلی ها برای من خوب هستند، لازم نیست جلوتر بروم
[ترجمه گوگل] این کرسی ها فقط برای من خوب است؛ من نیازی به نزدیک شدن ندارم
- It's fine with me if you decide to do that.
[ترجمه ترگمان] اگه تصمیم بگیری که این کار رو بکنی با من مشکلی نداره
[ترجمه گوگل] اگر تصمیم به انجام این کار دارید، با من خوب است
قید ( adverb )
حالات: finer, finest
• (1) تعریف: finely; into very small pieces.
• مترادف: finely
- She chopped the onions very fine.
[ترجمه ترگمان] اون پیاز رو خیلی خوب تیکه تیکه کرد
[ترجمه گوگل] او پیاز را خنک کرد
• (2) تعریف: satisfactorily.
• مترادف: all right, satisfactorily
• مشابه: well
- He was having some difficulty in school, but he's doing fine now.
[ترجمه ترگمان] او در مدرسه مشکل داشت، اما حالا حالش خوب است
[ترجمه گوگل] او مدرسه ای دشوار داشت، اما اکنون او خوب است
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: fines, fining, fined
مشتقات: fineness (n.)
• : تعریف: to reduce or refine.
• مترادف: refine
• مشابه: clarify, purify, rarefy
- This process fines the product further.
[ترجمه ترگمان] این فرآیند محصول را بیشتر جریمه می کند
[ترجمه گوگل] این فرآیند بیشتر محصول را جریمه می کند
اسم ( noun )
• : تعریف: a sum of money charged as a penalty for a crime or offense.
• مترادف: penalty
• مشابه: assessment, damages, forfeit, mulct, settlement
- The fine for speeding in a school zone is very steep.
[ترجمه علی جادری] جریمه سرعت در منطقه مدرسه , بسیار زیاد است .
[ترجمه ترگمان] جریمه کردن جریمه در یک منطقه مدرسه بسیار دشوار است
[ترجمه گوگل] خوب برای سرعت بخشیدن به یک منطقه مدرسه بسیار شیب دار است
- The library charges a fine for late books.
[ترجمه ترگمان] کتابخانه برای کتاب های دیروقت جریمه می شود
[ترجمه گوگل] کتابخانه برای کتابهای دیرهنگام جریمه می کند
- I paid the fine for my parking ticket this morning.
[ترجمه ترگمان] امروز صبح جریمه جریمه my رو پرداخت کردم
[ترجمه گوگل] من صبح امروز مبلغ پرداختی پارکینگم را پرداخت کردم
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: fines, fining, fined
• : تعریف: to require a sum of money from as a penalty for a crime or offense.
• مترادف: mulct, penalize
• مشابه: amerce, assess, charge, punish
- The judged fined the company millions of dollars for its misconduct.
[ترجمه ترگمان] این حکم، شرکت را میلیونها دلار بابت سو رفتار آن جریمه کرد
[ترجمه گوگل] قاضی این شرکت را میلیون ها دلار برای تخلفاتش جریمه کرد