کلمه جو
صفحه اصلی

induct


معنی : اشنا کردن، درک کردن، وارد کردن، استنباط کردن، القاء کردن، گماشتن بر
معانی دیگر : (طی تشریفات رسمی به شغلی منصوب کردن) برگماردن، رسما گماردن، (به خدمت نظام) فراخواندن، (به فوت و فن کاری) وارد کردن، (مهجور) به درون (ساختمان و غیره) راهنمایی کردن، راهبری کردن، فهمیدن

انگلیسی به فارسی

فهمیدن، درک کردن، استنباط کردن، وارد کردن، گماشتن بر، اشنا کردن، القا کردن


القاء کند، درک کردن، استنباط کردن، وارد کردن، گماشتن بر، اشنا کردن، القاء کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: inducts, inducting, inducted
(1) تعریف: to install in an office or position, esp. through a formal ceremony.
مترادف: inaugurate, install, instate
مشابه: crown, enthrone, invest

(2) تعریف: to admit or bring in as a member; initiate.
مترادف: admit, initiate
مشابه: introduce

(3) تعریف: to enlist or draft as a member of a military service.
مترادف: conscript, draft, enlist
مشابه: enroll, impress, press, sign up

• install formally in office; introduce; bring in, initiate; draft into service (military)
if you induct someone, you officially place them in a particular job, rank, or position; a formal use.
if someone is inducted into the army, they are required by law to start military service; used in american english.

دیکشنری تخصصی

[ریاضیات] هدایت کردن، القاء کردن

مترادف و متضاد

اشنا کردن (فعل)
accustom, familiarize, induct, acquaint, affiliate, introduce

درک کردن (فعل)
comprehend, hear, induct, appreciate, intuit, realize, apperceive, understand, perceive, apprehend, fathom, seize, discern, catch, follow, compass, savvy, cognize, interpret

وارد کردن (فعل)
induct, import, bring in, involve, initiate, intern

استنباط کردن (فعل)
induct, elicit, divine, construe, deduce, infer, educe

القاء کردن (فعل)
infuse, excite, induct, inspire, implant

گماشتن بر (فعل)
induct

take into an organization


Synonyms: conscript, draft, enlist, inaugurate, initiate, install, instate, introduce, invest, recruit, sign on, sign up, swear in


Antonyms: blackball, expel, reject, turn away


جملات نمونه

1. Mr. John was inducted into the office of governor.
[ترجمه جمشید] آفای جان به سمت فرماندار گمارده ش
[ترجمه ترگمان]آقای \"جان\" در دفتر حاکم بود
[ترجمه گوگل]آقای جان به اداره فرماندار منتقل شد

2. Li Xiannian was inducted into the Politburo in 195
[ترجمه ترگمان]در سال ۱۹۵ وارد دفتر سیاسی دفتر سیاسی شد
[ترجمه گوگل]لی Xiannian در سال 195 به Politburo وارد شد

3. Six new members have been inducted into the Provincial Cabinet.
[ترجمه ترگمان]شش عضو جدید وارد کابینه استانی شده اند
[ترجمه گوگل]شش عضو جدید به کابینۀ ولایتی منتقل شده اند

4. He was formally inducted into the office of governor.
[ترجمه ترگمان]او رسما به دفتر فرماندار وارد شد
[ترجمه گوگل]او به طور رسمی به دفتر فرماندار منتقل شد

5. 18 new junior ministers were inducted into the government.
[ترجمه ترگمان]۱۸ تن از وزرای جدید تازه وارد به دولت وارد شدند
[ترجمه گوگل]18 وزیر کوچک جوان به دولت منتقل شدند

6. Barry was inducted into the Basketball Hall of Fame in 198
[ترجمه ترگمان]بری در سال ۱۹۸ به تالار مشاهیر بسکتبال آمریکا راه یافت
[ترجمه گوگل]بری در سال 1982 به تالار مشاهیر بسکتبال پیوست

7. She inducts Nina into the cult.
[ترجمه ترگمان]او نی نا را به فرقه مذهبی معرفی کرد
[ترجمه گوگل]او نینا را به فرقه تبدیل می کند

8. He was inducted into a literary society.
[ترجمه ترگمان]او وارد یک جامعه ادبی شد
[ترجمه گوگل]او به یک جامعه ادبی تبدیل شد

9. His father inducted him into the secrets of the trade.
[ترجمه ترگمان]پدرش او را در اسرار تجارت به کار می برد
[ترجمه گوگل]پدرش او را به اسرار تجاری تبدیل کرد

10. They were inducted into the skills of magic.
[ترجمه ترگمان]آن ها در این کار مهارت جادویی داشتند
[ترجمه گوگل]آنها به مهارت سحر و جادو وارد شدند

11. He had been inducted into the church as a priest in the previous year.
[ترجمه ترگمان]او در سال گذشته به عنوان یک کشیش به کلیسا وارد شده بود
[ترجمه گوگل]او در سال گذشته به عنوان یک کشیش به کلیسا درآمده است

12. People are inducted into it just as they are socialized into nonpolitical roles and social systems.
[ترجمه ترگمان]مردم همان طور که به نقش های محوری و سیستم های اجتماعی آموزش داده می شوند به آن وارد می شوند
[ترجمه گوگل]مردم به آن اعتقاد دارند، همانطور که آنها به نقش های غیر سیاسی و سیستم های اجتماعی متصل می شوند

13. On Sunday, the fraternity inducts the new pledges.
[ترجمه ترگمان]روز یکشنبه انجمن اخوت در گرو وثیقه جدید قرار گرفت
[ترجمه گوگل]در روز یکشنبه، برادری وعده های جدید را تحمیل می کند

14. The best-selling boy band will induct Michael Jackson into the hall on March 1 their representative confirmed Tuesday.
[ترجمه ترگمان]در روز ۱ مارس، نماینده این گروه، مایکل جکسون را در سالن اول روز ۱ مارس مورد تایید قرار خواهد داد
[ترجمه گوگل]نماینده فروش خود، مایکل جکسون را در روز 1 مارس به نمایش می گذارد

15. But I believe that children need to be inducted into the tradition of reliving and rethinking moments of their lives.
[ترجمه ترگمان]اما من معتقدم که بچه ها باید به سنت of و تجدید نظر در زندگی شان وارد شوند
[ترجمه گوگل]اما من اعتقاد دارم که کودکان باید به سنت تجدید حیات و تجدید حیات لحظات زندگی خود بپردازند

He was inducted as the president of the college.

او به‌عنوان رئیس دانشگاه رسماً به کار گمارده شد.


He was inducted into the air force.

او را به نیروی هوایی (برای خدمت) فراخواندند.


I inducted them into the secrets of the trade.

من آن‌ها را به زیر‌وبم آن پیشه آشنا کردم.


پیشنهاد کاربران

معرفی کردن
Introduce
آشنا کردن


کلمات دیگر: