کلمه جو
صفحه اصلی

sort


معنی : جور، طبقه، نوع، رقم، گونه، قسم، طرز، دسته دسته کردن، طبقه بندی کردن، دمساز شدن، پیوستن، جور درامدن، جور کردن
معانی دیگر : قبیل، آدم، شخص، فرد، دسته بندی کردن، همجور کردن، جدا کردن، سوا کردن، تفکیک کردن، (عامیانه) مرتب کردن، منظم کردن، (قدیمی) معاشر بودن، همنشینی کردن، گروه، (قدیمی) روش، طریق، (کامپیوتر) ترتیب بندی، دهنادش، ترتیب بندی کردن، دهناد کردن، طور

انگلیسی به فارسی

نوع، جور، قسم، گونه، طور، تیپ، قبیل


(محاوره) آدم، شخص، فرد


جدا کردن، سوا کردن، دسته دسته کردن، تفکیک کردن، در دسته‌های جداگانه قرار دادن، مرتب کردن، دسته‌بندی کردن


مرتب سازی، نوع، گونه، جور، قسم، طرز، طبقه، رقم، جور کردن، طبقه بندی کردن، دسته دسته کردن، جور درامدن، پیوستن، دمساز شدن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
عبارات: out of sorts, of sorts, of a sort
(1) تعریف: kind; class.
مترادف: category, class, kind, species, type, variety
مشابه: brand, breed, description, fashion, form, genre, make, manner, mold, nature

- What sort of dog is that?
[ترجمه آیدا] این سگ ازچه گونه ای است؟
[ترجمه Alilord] نژاد این سگ چیست
[ترجمه ابوالفضل ستاری ] این سگ از چه نوع نژادی هست؟
[ترجمه ترگمان] این دیگه چه جور سگی - ه؟
[ترجمه گوگل] چه نوع سگ این است؟

(2) تعریف: type or kind, with respect to basic character or nature.
مترادف: character, kind, nature
مشابه: quality

- Her friends are of a reputable sort.
[ترجمه آیدا] دوستان او آدم های قابل احترامی هستند
[ترجمه ترگمان] دوستاش یه جورایی قابل احترام هستن
[ترجمه گوگل] دوستانش از یک نوع معتبر برخوردار هستند
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: sorts, sorting, sorted
مشتقات: sortable (adj.), sorter (n.)
(1) تعریف: to arrange or separate into classes or groups.
مترادف: group, separate, type
مشابه: arrange, catalogue, categorize, classify, divide, grade, graduate, list, order, organize, systematize

(2) تعریف: to separate so as to distinguish from others (usu. fol. by out).
مشابه: differentiate, divide, organize, pick out, select, separate, sift, tidy up

- They sorted out their personal belongings.
[ترجمه ترگمان] آن ها وسایل شخصی خود را دسته بندی کردند
[ترجمه گوگل] آنها ملک شخصی خود را مرتب کردند

(3) تعریف: to make clear so as to solve or bring to a resolution (fol. by out).
مترادف: clarify, resolve, settle
مشابه: sift through, solve, understand

- issues that are difficult to sort out
[ترجمه ترگمان] مسائلی که برای مرتب سازی دشوار است
[ترجمه گوگل] مسائل که سخت است مرتب کردن بر اساس

• type, kind; character, manner, quality
classify, arrange according to classes or groups; organize; separate from others; clarify
a particular sort of something is one of its different kinds or types.
if you sort things, you arrange them into groups according to their common features or characteristics.
you use sort of when you want to say that something can roughly be described in a particular way; an informal expression.
you use of sorts to indicate that something is not of very good quality.
if you feel out of sorts, you feel slightly unwell or discontented.
if you sort out a group of things, you organize or tidy them.
if you sort out a problem, you deal with it and find a solution to it.

دیکشنری تخصصی

[حسابداری] دسته بندی، ردیف کردن
[کامپیوتر] فرمان SORT - مرتب نمودن ،جور کردن، مرتب ،جور - مرتب سازی - آرایش عناصر با ترتیب عددی یا الفبایی . الگوریتم های بسیرای وجود دارند که می توانند گروهی از عناصر را مرتب کنند . اگر تعداد عناصر کم باشد، استفاده از الگوریتمی که بتوان با یک برنامه ی کوتاه نشان داد ؛ احتمالاً بهتر است . اما اگر تعداد عناصر داده زیاد باشد ؛ استفاده از الگوریتم سریع و پیچیده تر اهمیت داد. برخی از الگوریتم ها بر این فرض قرار دارند که عناصر داده در درون حافظه قرار گرفته است . با این حال، اگر تعداد عناصر بسیاز زیاد باشد، استفاده از الگوریتمی ضروری است که با داده های ذخیره شده در دستگاههای ذخیره ی کمکی کار کند. از آنجا که مرتب سازی، عملیات رایجی است، بسیاری از سیستمهای عامل دارای الگوریتم های پیش ساخته ی مرتب سازی هستند . برای شناخت الگوریتمهای مرتب سازی، تگاه کنید به Shell sortsort ;selection ;radix sort ;Quicksort ;merge ;insertion sort; bubble sort .
[برق و الکترونیک] مرتب کردن
[مهندسی گاز] رده بندی کردن، نوع، قسم
[ریاضیات] ردیف، ردیف کردن، رده بندی، دسته کردن، نظم، ترتیب، تفکیک
[آب و خاک] مرتب کردن، جور کردن

مترادف و متضاد

جور (اسم)
sort, kind, brand, class, tyranny, oppression, genre, genus, ilk

طبقه (اسم)
sort, kind, degree, grade, race, bed, floor, stage, category, class, estate, stratum, folium, caste, lair, genus, ilk, layer, pigeonhole

نوع (اسم)
breed, persuasion, order, quality, nature, suit, sort, manner, kind, type, stamp, brand, method, class, species, genre, gender, genus, ilk, kidney, variety, speckle

رقم (اسم)
character, sort, number, figure, statistic, type, brand, item, digit, numeral, symbol

گونه (اسم)
breed, nature, sort, kind, type, form, cheek, species, jowl, ilk

قسم (اسم)
persuasion, sort, manner, adjuration, kind, type, species, genre, gender, genus, speckle

طرز (اسم)
way, sort, manner, mode, kind, form, method, how, shape, garb, genre, fashion, modus

دسته دسته کردن (فعل)
sort, group, regiment, windrow

طبقه بندی کردن (فعل)
relegate, sort, assort, type, divide, arrange, grade, group, class, classify, categorize, subdivide, pigeonhole

دمساز شدن (فعل)
sort, concur

پیوستن (فعل)
adhere, adjoin, associate, annex, couple, attach, affix, sort, meet, join, ally, affiliate, connect, catenate, weld, cleave, cement, cling, conjoin, consociate

جور در آمدن (فعل)
accord, sort

جور کردن (فعل)
accord, concert, adapt, suit, sort, assort, consort, lot, grade

type, variety


Synonyms: array, batch, battery, body, brand, breed, category, character, class, clutch, denomination, description, family, genus, group, ilk, kind, likes, likes of, lot, make, nature, number, order, parcel, quality, race, set, species, stamp, stripe, style, suite


place in order


Synonyms: arrange, assort, button down, catalogue, categorize, choose, class, classify, comb, cull, distribute, divide, file, grade, group, order, peg, pick, pigeonhole, put down as, put down for, put in order, put in shape, put to rights, rank, riddle, screen, select, separate, sift, size up, systematize, tab, typecast, winnow


Antonyms: disorder, disorganize


جملات نمونه

1. sort of
(عامیانه) کمی،تا اندازه ای،نسبتا

2. a sort of fruit
نوعی میوه

3. every sort of vehicle is put in requisition
انواع وسایط نقلیه را به کار می گیرند.

4. i'm sort of tired
کمی خسته ام.

5. to sort mail
نامه های پستی را دسته بندی کردن

6. to sort out colors
رنگ ها را طبقه بندی کردن

7. to sort out good apples from bad ones
سیب های خوب را از بد جدا کردن

8. to sort out the letters
نامه ها را دسته دسته کردن

9. to sort with thieves
با دزدان همنشینی کردن

10. what sort of a man is he?
چه جور آدمی است ؟

11. after a sort
باری به هر جهت،هر طوری شده (ولی نه به طور دلخواه)،یک جوری

12. of a sort
از نوع نامرغوب،پست،بنجل

13. a good, decent sort
یک فرد خوب و شریف

14. remarks of this sort
این قبیل اظهارات

15. i hate people of this sort
از این گونه مردم بیزارم.

16. they served tea of a sort
به ما به اصطلاح چای دادند.

17. she is not really such a bad sort
آنقدرها هم آدم بدی نیست.

18. Bamboo is a sort of hollow plant.
[ترجمه ترگمان]بامبو نوعی گیاه توخالی است
[ترجمه گوگل]بامبو نوعی گیاه توخالی است

19. He had grown unused to this sort of attention.
[ترجمه ترگمان]او به این نوع توجه عادت نکرده بود
[ترجمه گوگل]او به این نوع توجه توجه نداشت

20. The male bird performs a sort of mating dance before copulating with the female.
[ترجمه ترگمان]این پرنده نر قبل از copulating با زن یک جور رقص جفت گیری را انجام می دهد
[ترجمه گوگل]پرنده نر قبل از همپوشانی با زن، نوعی رقص جفت گیری را اجرا می کند

21. Doesn't this sort of work fag you out?
[ترجمه ترگمان]این کارا تو رو بیرون نمی کنه؟
[ترجمه گوگل]آیا این نوع کارها شما را از بین نمی برد؟

22. He's the sort of man who would let down the tyres on your car just out of/from spite.
[ترجمه ترگمان]او از آن نوع مردانی است که با لج افتادن لاستیک ماشینت را پیاده می کند
[ترجمه گوگل]او نوعی مرد است که رانندگی را در ماشین خود انجام می دهد

23. Most people went on training courses of one sort or another last year.
[ترجمه ترگمان]اکثر مردم در سال گذشته دوره های آموزشی یک یا یک دوره را برگزار کردند
[ترجمه گوگل]اکثریت مردم سال گذشته در یک دوره آموزشی به تحصیل پرداختند

24. That's not the sort of behaviour I expect of you!
[ترجمه ترگمان]این رفتاری نیست که من از تو انتظار دارم!
[ترجمه گوگل]این رفتار من از تو انتظار نیست

25. He wasn't a very prepossessing sort of person.
[ترجمه ترگمان]او آدم بسیار جذابی نبود
[ترجمه گوگل]او یک فرد بسیار متعهد نبود

26. It takes me a long time to sort over my thoughts before I can start writing.
[ترجمه ترگمان]خیلی طول می کشد تا افکارم را مرور کنم تا بتوانم شروع به نوشتن کنم
[ترجمه گوگل]قبل از اینکه بتوانم نوشتن را انجام دهم، مدت زیادی برای مرتب کردن بر روی افکارم طول می کشد

27. There were snacks-peanuts, olives, that sort of thing.
[ترجمه ترگمان]میان وعده ها - بادام زمینی، زیتون و این جور چیزها وجود داشت
[ترجمه گوگل]غذاهای میان وعده، بادام زمینی، زیتون، نوعی چیز بود

28. Frank was a genuinely friendly sort.
[ترجمه ترگمان]فرانک واقعا دوست صمیمی و صمیمی بود
[ترجمه گوگل]فرانک نوعی دوست داشتنی بود

remarks of this sort

این قبیل اظهارات


What sort of a man is he?

چجور آدمی است؟


I hate people of this sort.

از این‌گونه مردم بیزارم.


We sell all sorts of shoes.

ما انواع کفش‌ها را برای فروش داریم.


different sorts of music

انواع مختلف موسیقی


Those sorts of books are not suitable for children.

آن‌جور کتاب‌ها به ‌درد بچه‌ها نمی‌خورد.


She is not really such a bad sort.

آن‌قدرها هم آدم بدی نیست.


a good, decent sort

یک فرد خوب و شریف


to sort mail

نامه‌های پستی را دسته‌بندی کردن


to sort out colors

رنگ‌ها را طبقه‌بندی کردن


to sort out good apples from bad ones

سیب‌های خوب را از بد جدا کردن


This room needs sorting out.

این اتاق را باید مرتب کرد.


to sort with thieves

با دزدان هم‌نشینی کردن


I'm sort of tired.

کمی خسته‌ام.


اصطلاحات

after a sort

باری به‌هر‌جهت، هر‌طوری شده (ولی نه به‌طور دلخواه)، یک‌جوری


of a sort

از نوع نامرغوب، پست، بنجل


of sorts

1- انواع و اقسام، گونه‌های مختلف، جورهای گوناگون 2- نوع نامرغوب یا پست


out of sorts

1- خلق تنگ، بد‌خلق، عصبانی 2- کمی ناخوش، دارای کسالت 3- بی‌دل‌ودماغ، بی‌حوصله


sort of

(عامیانه) کمی، تا اندازه‌ای، نسبتاً


پیشنهاد کاربران

مرتب سازی


مرتب کردن،
organize,
Kind of

نظم دادن


مرتب کردن

نوع، گونه

نوع انواع گونه

I, m out of sort روبه راه نیستم

ردیف

نوع، موضوع، جور، رقم، گونه

Kind of
Type
نوع
گونه

متصل کردن
وصل کردن
همراه کردن
چسباندن


سنخ

کنار هم چیدن.

نژاد، نوع ، گونه؟رقم

مسئولیت مدنی

بر طرف کردن مشکل، حل مشکل، در اصطلاح عامیانه به معنای ردیف شدن ( مرتب شدن ) . . The problem with the engine was soon sorted مشکل موتور ماشین زود حل شد.


کلمات دیگر: