کلمه جو
صفحه اصلی

impute


معنی : متهم کردن، دادن، نسبت دادن، بستن، اسناد کردن
معانی دیگر : نسبت دادن به، منتسب کردن به، اطلاق کردنی، وابسته دانستن به، تقسیم کردن

انگلیسی به فارسی

نسبت دادن، بستن، اسناد کردن، دادن، تقسیم کردن، متهم کردن


محکوم کردن، نسبت دادن، دادن، متهم کردن، بستن، اسناد کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: imputes, imputing, imputed
مشتقات: imputative (adj.), imputatively (adv.)
(1) تعریف: to ascribe or attribute to a source or cause.
مشابه: accredit, ascribe, attribute, lay

- Psychologists impute her reckless behavior to despair rather than stupidity.
[ترجمه حسین ناصری] روانشناسان رفتار بی مهابای او را بیشتر به ناامیدی نسبت می دهند تا حماقت.
[ترجمه ترگمان] روانشناسان نسبت به حماقت خود را نسبت به حماقت نسبت می دهند
[ترجمه گوگل] روانشناسان رفتارهای بی پروایی خود را به ناامیدی نسبت به حماقت تحمیل می کنند

(2) تعریف: to credit or discredit someone with.
مشابه: lay

- They will impute a lack of patriotism to anyone who disagrees with them.
[ترجمه ترگمان] آن ها عدم میهن پرستی را نسبت به هر کسی که با آن ها مخالف باشد نسبت می دهند
[ترجمه گوگل] آنها به فقدان وطن پرستی به هر کسی که با آنها مخالف است، اعتراف خواهند کرد

• attribute, ascribe, credit; charge, accuse, blame
if you impute something such as blame, a crime, or a change to a person or thing, you say that this person or thing is responsible for it or is the cause of it; a formal word.

دیکشنری تخصصی

[حقوق] نسبت دادن، اسناد کردن، منتسب کردن

مترادف و متضاد

متهم کردن (فعل)
libel, accuse, incriminate, indict, denounce, impute, criminate, impeach, inculpate, delate

دادن (فعل)
concede, give, hand, admit, impute, afford, mete, grant, render, pay, come through, endue, indue

نسبت دادن (فعل)
attribute, attach, impute, ascribe, credit

بستن (فعل)
close, truss, attach, ban, impute, bar, stick, connect, colligate, bind, hitch, seal, clog, assess, tie up, choke, shut, shut down, block, fasten, belt, bang, pen, shut off, tighten, blockade, hasp, clasp, knit, jam, wattle, plug, congeal, curdle, curd, jell, lock, coagulate, cork, spile, picket, padlock, ligate, obturate, occlude, portcullis, posset, switch on

اسناد کردن (فعل)
impute

attribute


Synonyms: accredit, accuse, adduce, ascribe, assign, blame, brand, censure, charge, credit, hang something on, hint, indict, insinuate, intimate, lay, pin on, refer, reference, stigmatize


Antonyms: defend, guard, help, protect


جملات نمونه

1. how dare you impute such ugly intentions to him
چطور جرئت می کنی چنین نیت های زشتی را به او نسبت بدهی ؟

2. I impute his failure to laziness.
[ترجمه ترگمان]من شکست او را به تنبلی تبدیل می کنم
[ترجمه گوگل]من شکست خود را به تنبلی محکوم می کنم

3. The politician tried to impute some unfortunate remarks to his enemy.
[ترجمه ترگمان]آن سیاست مدار سعی کرد برخی نکات ناگوار را نسبت به دشمن نشان دهد
[ترجمه گوگل]سیاستمدار سعی کرد تا برخی از سخنان تاسف را به دشمن خود تحمیل کند

4. It is grossly unfair to impute blame to the United Nations.
[ترجمه ترگمان]نسبت به گناه نسبت به سازمان ملل بسیار ناعادلانه است
[ترجمه گوگل]این امر به شدت غیرمنصفانه است که به سازمان ملل متحداجی را به جرایم متهم کند

5. Why do you impute selfish motives to her?
[ترجمه ترگمان]چرا می خواهید انگیزه های خودخواهی برای او بکنید؟
[ترجمه گوگل]چرا انگشت های خودخواهانه ای را به او تحمیل می کنید؟

6. And it would be outrageous to impute motives for such stereotyping.
[ترجمه ترگمان]و این ظالمانه است که انگیزه های چنین stereotyping را نسبت بدهیم
[ترجمه گوگل]و برای انگیزه هایی برای چنین کلیشه ای، انگیزه ایجاد می شود

7. Did he dare to impute such motives to her as he clearly had himself?
[ترجمه ترگمان]آیا جرات کرده چنین انگیزه ای را نسبت به او نسبت به خود داشته باشد؟
[ترجمه گوگل]آیا او جرات کرد چنین انگیزه هایی را به او تحمیل کند، زیرا او به وضوح خودش را داشت؟

8. Certainly they impute to the accused a degree of mystical malevolence just like that implied in witchcraft charges.
[ترجمه ترگمان]بدیهی است که آن ها تا حدی بدخواهی اسرار آمیز را، درست مانند آنچه که در اتهامات جادوگری به کار می رود، نسبت می دهند
[ترجمه گوگل]بدیهی است که آنها به محکومیت جنایت عرفانی متهم می شوند، درست همانطور که در اتهام جادوگری اشاره شده است

9. Should the investor impute a $2 per share amortization charge annually ($80 divided by 40 years) to calculate"true" earnings per share?
[ترجمه ترگمان]آیا سرمایه گذار هر سهم ۲ دلار بابت هر سهم سالانه (۸۰ تقسیم بر ۴۰ سال)برای محاسبه درآمد \"حقیقی\" برای هر سهم را نسبت می دهد؟
[ترجمه گوگل]آیا سرمایه گذار باید مبلغ 2 دلار به ازای هر سهم را برای سالیانه (80 دلار تقسیم به 40 سال) برای محاسبه درآمد واقعی 'برای هر سهم' بدهد؟

10. Mr. Hill to impute the monstrous to her.
[ترجمه ترگمان]آقای هیل این موضوع را به او ربط داده بود
[ترجمه گوگل]آقای هیل به جسارت به او غلبه می کند

11. How dare you impute such monstrous intentions to me?
[ترجمه ترگمان]چطور جرات می کنی چنین قصدی را نسبت به من داری؟
[ترجمه گوگل]چطور جرات می کنم این اهداف هیجان انگیز را به من بسپارید؟

12. I have no aspirations such as those you impute to me.
[ترجمه ترگمان]من هیچ آرزویی ندارم که تو به من بگویی
[ترجمه گوگل]من هیچ آرمانی از قبیل کسانی که به من تعلق ندارند

13. Such personification didn't play well at Cambridge; to impute individuality and emotion to nonhuman animals was anthropomorphism, not ethology.
[ترجمه ترگمان]چنین personification در کیمبریج به خوبی بازی نمی کرد؛ برای نسبت دادن فردیت و احساسات نسبت به حیوانات غیر انسانی، anthropomorphism بود، نه ethology
[ترجمه گوگل]چنین شخصیتی در کمبریج خوب نبود فردیت و احساسات را به حیوانات غیر انسانی تحمیل می کند، انسان شناسی است، نه اخلاق

14. The police impute the rise in crime to high unemployment.
[ترجمه ترگمان]پلیس افزایش جرم را به نرخ بالای بیکاری نسبت داد
[ترجمه گوگل]پلیس جنایت را افزایش می دهد تا بیکاری بالا

15. In all these cases, it is necessary to impute - to determine a charge for - the products provided.
[ترجمه ترگمان]در تمام این موارد، باید نسبت به تعیین هزینه برای محصولات ارایه شده، نسبت داده شود
[ترجمه گوگل]در تمام این موارد، لازم است که برای تعیین هزینه برای محصولات ارائه شده، محاسبه شود

How dare you impute such ugly intentions to him?

چطور جرئت می‌کنی چنین نیت‌های زشتی را به او نسبت بدهی؟


پیشنهاد کاربران

جانهی، جایگزین کردن داده های گمشده با مقادیر جایگزین

محسوب شدن، به حساب آمدن


کلمات دیگر: