کلمه جو
صفحه اصلی

impose


معنی : مالیات بستن بر، تحمیل کردن، گرانبار کردن، اعمال نفوذ کردن
معانی دیگر : (با: on یا upon) بستن (مالیات و غیره)، کردن (جریمه و غیره)، سربار شدن، به گردن کسی گذاشتن، (با زور یا اصرار) پذیراندن، قبولاندن، (چاپ) صفحه یا کلیشه را سوار کردن، (قدیمی) قرار دادن، گذاشتن

انگلیسی به فارسی

تحمیل کردن، اعمال نفوذ کردن، گرانبار کردن، مالیات بستن بر


تحمیل کنید، تحمیل کردن، اعمال نفوذ کردن، گرانبار کردن، مالیات بستن بر


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: imposes, imposing, imposed
(1) تعریف: to institute or establish as something to be fulfilled or borne.
مترادف: establish, institute, set
متضاد: lift
مشابه: assess, dictate, inflict, initiate, introduce, ordain, originate, prescribe, put

- The state imposed taxes on the sale of liquor.
[ترجمه ترگمان] دولت مالیات بر فروش مشروبات الکلی را اعمال کرد
[ترجمه گوگل] دولت مالیات را در فروش مشروب تحمیل کرد

(2) تعریف: to force (oneself) on another or others.
مترادف: force, pressure
مشابه: coerce, compel, dictate, foist, inflict, influence, intrude, obtrude, put, thrust

- They asked me to stay the night, but I didn't want to impose myself on them.
[ترجمه ترگمان] آن ها از من خواستند که شب بمانم، اما نمی خواستم خودم را بر آن ها تحمیل کنم
[ترجمه گوگل] آنها از من خواستند شب را بمانند، اما من نمی خواستم خودم را بر آنها تحمیل کنم
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: imposing (adj.)
عبارات: impose on, impose upon
• : تعریف: to force one's own needs or desires upon others, as by interrupting, or by presuming upon another's tolerance or generosity.
مترادف: intrude, obtrude
مشابه: interrupt, presume, thrust

- I'm sorry to impose, but I was wondering if I could discuss something with you.
[ترجمه ترگمان] متاسفم که بهت تحمیل کردم، اما می خواستم ببینم می تونم در مورد یه چیزی باه ات صحبت کنم
[ترجمه گوگل] من متاسفم که تحمیل کنم، اما از اینکه می توانم چیزی را با شما در میان بگذارم تعجب کردم
- You would not be imposing on us; we'd be happy to let you use our guest room.
[ترجمه ترگمان] شما با ما imposing، خوشحال میشیم از اتاق مهمان ما استفاده کنین
[ترجمه گوگل] شما بر ما تحمیل نخواهید شد ما خوشحال خواهیم بود که از اتاق مهمان ما استفاده کنید

• require, compel, force upon; enforce, institute; force oneself on others
if you impose something on people, you force them to accept it.
if someone imposes on you, they expect you to do something for them which you do not want to do.
see also imposing.

دیکشنری تخصصی

[حقوق] وضع کردن، تحمیل کردن
[ریاضیات] اعمال کردن

مترادف و متضاد

مالیات بستن بر (فعل)
levy, assess, excise, impose, scot

تحمیل کردن (فعل)
burden, task, put on, impose, inflict, protrude, constrain, horn in, saddle

گرانبار کردن (فعل)
load, impose, freight, overweigh

اعمال نفوذ کردن (فعل)
impose

set, dictate


Synonyms: appoint, burden, charge, command, compel, constrain, decree, demand, encroach, enforce, enjoin, establish, exact, fix, foist, force, force upon, horn in, inflict, infringe, institute, introduce, intrude, lade, lay, lay down, lay down the law, levy, move in on, oblige, obtrude, ordain, order, place, prescribe, presume, promulgate, put, put foot down, read riot act, require, saddle, take advantage, trespass, visit, wish, wreak, wreck


جملات نمونه

1. impose (or lift) a curfew
خاموش باش اعلام کردن (یا رفع کردن)

2. impose on somebody
به کسی تحمیل کردن،به کسی اجحاف کردن

3. impose oneself on somebody
خود را به کسی تحمیل کردن،سربار کسی شدن

4. don't impose your will on others!
اراده ی خود را بر دیگران تحمیل نکن !

5. to impose false cures on patients
مداواهای قلابی به بیماران قبولاندن

6. to impose fines
جریمه کردن

7. to impose one's will on others
اراده ی خود را به دیگران تحمیل کردن

8. an intolerant regime that wanted to impose one belief on everyone else
نظام سنگاشگری که می خواست یک اعتقاد را بر همه تحمیل کند

9. i take a dim view of those who want to impose thier views on others
من به کسانی که می خواهند عقاید خود را به دیگران تحمیل کنند با بدبینی می نگرم.

10. The court can impose a fine or a prison sentence.
[ترجمه ترگمان]دادگاه می تواند محکومیت زندان یا محکومیت زندان را اعمال کند
[ترجمه گوگل]دادگاه می تواند یک جریمه یا یک حکم زندان را تحمیل کند

11. The US could impose punitive tariffs on exports.
[ترجمه ترگمان]ایالات متحده می تواند تعرفه های تنبیهی علیه صادرات اعمال کند
[ترجمه گوگل]ایالات متحده می تواند تعرفه های مجازات صادرات را تحمیل کند

12. Don't impose yourself on people who don't like you.
[ترجمه ترگمان]خودت رو به کسایی تحمیل نکن که از تو خوششون نمیاد
[ترجمه گوگل]خودتان را در افرادی که دوست ندارید تحمیل نکنید

13. We must impose some kind of order on the way this office is run.
[ترجمه ترگمان]ما باید نظم و ترتیب را به شیوه ای که این اداره در حال اجرا است، اعمال کنیم
[ترجمه گوگل]ما باید نوعی نظم را در مورد راه اندازی این دفتر تحمیل کنیم

14. I didn't want to impose myself on my married friends.
[ترجمه ترگمان]نمی خواستم خودم را به دوستام تحمیل کنم
[ترجمه گوگل]من نمی خواستم خودم را به دوستان متاهلم تحمیل کنم

15. He has tried to impose solutions to the country's problems by fiat.
[ترجمه ترگمان]او تلاش کرده است که با فیات در راه حلی برای مشکلات کشور وضع کند
[ترجمه گوگل]او سعی کرده است تا راه حل هایی را برای مشکلات کشور تحمیل کند

16. If we impose import duties, other countries may retaliate against us.
[ترجمه ترگمان]اگر ما عوارض واردات را تحمیل کنیم، کشورهای دیگر ممکن است با ما تلافی کنند
[ترجمه گوگل]اگر ما وظایف واردات را اعمال کنیم، کشورهای دیگر ممکن است علیه ما تلافی کنند

17. The journey would impose extra expense on those least able to afford it.
[ترجمه ترگمان]این سفر هزینه ای اضافی برای کسانی خواهد داشت که استطاعت مالی آن را دارند
[ترجمه گوگل]این سفر هزینه های اضافی را برای افرادی که قادر به پرداخت آن هستند کم می کند

18. I don't want to impose on you.
[ترجمه ترگمان]نمی خواهم به تو تحمیل کنم
[ترجمه گوگل]من نمی خواهم بر شما تحمیل کنم

They imposed heavy taxes on the people.

آنان مالیات‌های سنگینی به مردم بستند.


to impose fines

جریمه کردن


to impose one's will on others

اراده‌ی خود را به دیگران تحمیل کردن


He imposed himself on the host.

او خود را به صاحب‌خانه تحمیل کرد.


to impose false cures on patients

مداواهای قلابی به بیماران قبولاندن


اصطلاحات

impose on somebody

به کسی تحمیل کردن، به کسی اجحاف کردن


impose oneself on somebody

خود را به کسی تحمیل کردن، سربار کسی شدن


پیشنهاد کاربران

تحمیل کردن

dictate

وادار کردن، اجبار کردن

صدور

( قانون، مجازات، . . . ) اعمال کردن

وضع کردن ( قانون، مجازات، تحریم، . . . ) ، تحمیل کردن ( ایده، عقیده، خود، . . . . )


زورچپان کردن

We must impose some kind of order on the way this office is run
ما بایستی اعمال کنیم/جا بندازیم یه سری دستور/ایده درباره روش اداره کردن این دفتر

Impose = dictate
به معناهای تحمیل کردن، دیکته کردن، حکم کردن، اجبار کردن، به زور وادار کردن، اعمال نفوذ کردن

قانون، مقررات ) وضع کردن

مصوب کردن

لحاظ کردن


کلمات دیگر: