جمع واژهی watch
watches
انگلیسی به فارسی
ساعت، دیدبان، مراقبت، کشیک، پاسداری، مدت کشیک، ساعت جیبی و مچی، پاس، مراقبت کردن، مواظب بودن، بر کسی نظارت کردن، پاسداری کردن، نگهبانی دادن، نگهبان بودن، پاییدن
پیشنهاد کاربران
ساعت ها
تماشاکردن
تماشاکردن .
He watches a tv .
او تلویزیون نگاه می کند
He watches a tv .
او تلویزیون نگاه می کند
کلمات دیگر: