کلمه جو
صفحه اصلی

infatuated


معنی : احمقانه
معانی دیگر : شیفته، شیدا، واله، نابخرد، دارای داوری بد، بدگزین

انگلیسی به فارسی

شیفته، شیدا، واله


احمق، نابخرد، دارای داوری بد، بدگزین


فریب خورده، احمقانه


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
مشتقات: infatuatedly (adv.)
• : تعریف: having a strong and somewhat irrational attraction to or passion for someone or something.

- She had been infatuated with this man she hardly knew, and now she deeply regretted jumping into a marriage with him.
[ترجمه ترگمان] شیفته این مردی شده بود که به زحمت می شناخت و اکنون از اینکه با او ازدواج کند پشیمان بود
[ترجمه گوگل] او با این مردی که او به سختی می دانست تحسینش می کرد، و اکنون او عمیقا پشیمان شده بود که با او ازدواج کند
- He was infatuated with the video game for months, but now he never plays it.
[ترجمه ترگمان] اون عاشق بازی های ویدیویی ماه ها بود، اما حالا اون هیچ وقت بازی نمیکنه
[ترجمه گوگل] او چندین ماه با بازی ویدئویی مواجه شده است، اما اکنون هرگز آن را بازی نمی کند

• bewitched, enamored, captivated, obsessed with someone or something
if you are infatuated with someone, you have a strong feeling of love for them that other people think is ridiculous.

مترادف و متضاد

احمقانه (صفت)
senseless, silly, juvenile, insane, childish, puerile, potty, infatuated, doltish, highland, spooney, spoony

in love with; obsessed


Synonyms: beguiled, besotted, bewitched, captivated, carried away, charmed, crazy about, enamored, enraptured, far gone on, fascinated, foolish, inflamed, intoxicated, possessed, seduced, silly, smitten, spellbound, under a spell


Antonyms: despising, disenchanted, hating


جملات نمونه

1. an infatuated young man
مرد جوان خاطرخواه

2. the nurse infatuated the infirm old man and took his money
پرستار دل پیرمرد علیل را ربود و پول هایش را گرفت.

3. he is so infatuated with this project that he has given up his job
آنقدر شیفته ی این طرح شده است که شغل خود را رها کرده است.

4. John had become infatuated with the French teacher.
[ترجمه ترگمان]جان دلباخته معلم فرانسوی شده بود
[ترجمه گوگل]جان با معلم فرانسوی اشتیاق داشت

5. She was infatuated with her boss.
[ترجمه ترگمان]او شیفته رئیسش شده بود
[ترجمه گوگل]او با رئیسش عذرخواهی کرد

6. I think he is infatuated with you.
[ترجمه ترگمان]فکر می کنم شیفته تو شده است
[ترجمه گوگل]فکر می کنم او با شما خشنود است

7. She's infatuated by his good looks.
[ترجمه ترگمان]شیفته ظاهرش شده
[ترجمه گوگل]او به نظر خوب خود را تحسین می کند

8. He was utterly infatuated with her.
[ترجمه ترگمان]کام لا شیفته او شده بود
[ترجمه گوگل]او کاملا با او مهربان بود

9. I'm infatuated with you.
[ترجمه ترگمان]من شیفته تو شده ام
[ترجمه گوگل]من با شما خشنود هستم

10. He's so infatuated with the idea that he can't talk about anything else.
[ترجمه ترگمان]او چنان شیفته این ایده است که نمی تواند در مورد هیچ چیز دیگری حرف بزند
[ترجمه گوگل]او با این ایده که او نمیتواند در مورد هر چیز دیگری صحبت کند بسیار مشتاق است

11. My mother's infatuated with dieting.
[ترجمه ترگمان]مادرم شیفته یک رژیم غذایی است
[ترجمه گوگل]مادر من با رژیم غذایی خوش گذشت

12. Being infatuated is a lot like taking amphetamines.
[ترجمه ترگمان]عاشق بودن، مانند گرفتن آمفتامین ها بسیار زیاد است
[ترجمه گوگل]احتیاج به تحریک شدن بسیار شبیه به مصرف آمفتامین است

13. Maggie Parkin was infatuated with her husband and only too willing to believe his promise.
[ترجمه ترگمان]مگی parkin شیفته شوهرش شده بود و حاضر بود قول خودش را باور کند
[ترجمه گوگل]مگگی پارکین با شوهرش مجذوب شده بود و تنها مایل بود وعده خود را باور کند

14. Sheppard was infatuated with his friend's fiancee.
[ترجمه ترگمان]او شیفته نامزد دوستش بود
[ترجمه گوگل]شپار با نامزدش دوستش فریب خورده بود

15. Example: the infatuated mug that stuck to his blotchy hand when he started with homework.
[ترجمه ترگمان]مثال: فنجان infatuated که وقتی با تکالیف مدرسه شروع به کار کرد، به دست او گیر کرده بود
[ترجمه گوگل]به عنوان مثال: لیوان پر از خنده که در حالی که با تکالیفش شروع به دستش کرد، دستش را گرفت

16. The poor girl was absolutely infatuated with him, not knowing that his tastes lie in quite a different direction.
[ترجمه ترگمان]دختر بیچاره کام لا شیفته او شده بود و نمی دانست که مزه او کام لا متفاوت است
[ترجمه گوگل]دختر فقیر کاملا از او دلسرد شده بود، و نمی دانست که طعم هایش در جهت کاملا متفاوت است

an infatuated young man

مرد جوان خاطرخواه


پیشنهاد کاربران

adjective
: filled with foolish or very strong love or admiration — usually with
◀️He was infatuated with his teacher.
◀️She became infatuated with the charms of city life.

He told me that he was infatuated with smelling Perfume so I joked with him about smelling mine and he seriously said he wanted to pay me for a container of aroma once a week


کلمات دیگر: