کلمه جو
صفحه اصلی

begin


معنی : شروع کردن، اغاز کردن، اغاز نهادن، اغاز شدن، پرداختن
معانی دیگر : عضو یکی از انجمن های اخوت در آلمان، هلند و بلژیک در قرن سیزدهم میلادی، آغازیدن، آغاز کردن یا شدن، شروع کردن یا شدن، به وجود آمدن یا آوردن، اصلا، کمترین

انگلیسی به فارسی

آغاز کردن، آغاز نهادن، شروع کردن، آغاز شدن


شروع، شروع کردن، اغاز کردن، اغاز نهادن، اغاز شدن، پرداختن


انگلیسی به انگلیسی

فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: begins, beginning, began, begun
(1) تعریف: to perform the first step in a process; start.
مترادف: commence, set about, start
متضاد: finish
مشابه: embark, enter, get, launch, lead, open

- If you've finished reading the instructions, please begin.
[ترجمه Papa] اگر خواندن دستورات را تمام کردید، لطفا شروع کنید
[ترجمه ترگمان] اگر خواندن دستورها را تمام کرده باشید، لطفا شروع کنید
[ترجمه گوگل] اگر خواندن دستورالعمل را تمام کنید، لطفا شروع کنید
- Let's begin with the kitchen and clean up the living room later.
[ترجمه ترگمان] بیا از آشپزخانه شروع کنیم و بعدا اتاق نشیمن را تمیز کنیم
[ترجمه گوگل] بیایید با آشپزخانه شروع کنیم و اتاق نشیمن را بعدا تمیز کنیم

(2) تعریف: to be set in process; start.
مترادف: commence, set in, start
متضاد: conclude, end, stop

- The race will begin at noon.
[ترجمه طاها] مسابقه شروع خواهد شد از ظهر
[ترجمه ترگمان] مسابقه از ظهر آغاز می شود
[ترجمه گوگل] مسابقه در ظهر آغاز خواهد شد
- The pain began suddenly.
[ترجمه ترگمان] ناگهان درد شروع شد
[ترجمه گوگل] درد ناگهان شروع شد
- My day began with an early morning phone call from my mother.
[ترجمه ترگمان] روز من با یک تماس تلفنی از طرف مادرم شروع شد
[ترجمه گوگل] روز من با یک تماس صبح زود از مادرم شروع شد
- The play begins with just one actor on the stage.
[ترجمه ترگمان] نمایش با تنها یک بازیگر در صحنه شروع می شود
[ترجمه گوگل] این بازی فقط با یک بازیگر در صحنه آغاز می شود

(3) تعریف: to come into being.
مترادف: commence, originate, start
متضاد: disappear, end, terminate
مشابه: rise, set in, take effect

- My swim club membership began two years ago.
[ترجمه ترگمان] عضویت کلوپ شنای من دو سال پیش شروع شد
[ترجمه گوگل] عضویت در باشگاه شنا من دو سال پیش آغاز شد
فعل گذرا ( transitive verb )
(1) تعریف: to perform the first step of (something); start.
مترادف: commence, kick off, lead, open, set about, start
متضاد: cease, close, complete, conclude, end, finish, stop, terminate
مشابه: approach, establish, introduce, launch, mount, pioneer, preface

- He begins his work by mixing the paint.
[ترجمه ترگمان] کارش را با مخلوط کردن رنگ آغاز می کند
[ترجمه گوگل] او کار خود را با مخلوط کردن رنگ شروع می کند
- The day was warm and the snow began to melt.
[ترجمه ترگمان] روز گرم بود و برف شروع به ذوب شدن کرد
[ترجمه گوگل] روز گرم بود و برف شروع به ذوب کرد
- She began studying for the exam only a few hours before it started.
[ترجمه ترگمان] او فقط چند ساعت قبل از اینکه شروع شود برای امتحان شروع به تحصیل کرد
[ترجمه گوگل] او تنها چند ساعت قبل از شروع تحصیل برای امتحان درس می خواند

(2) تعریف: to serve as the first step of (something)

- The school song begins the ceremony.
[ترجمه لیلا] آهنگ شروع مراسم مدرسه
[ترجمه ترگمان] آهنگ مدرسه مراسم را آغاز می کند
[ترجمه گوگل] آهنگ مدرسه مراسم آغاز می شود

(3) تعریف: to cause to come into being.
مترادف: commence, inaugurate, initiate, start, undertake
متضاد: end, terminate
مشابه: actuate, conceive, create, establish, found, institute, introduce, launch, originate, pioneer, usher

- They began an organization to promote voting rights for women.
[ترجمه ترگمان] آن ها یک سازمان را برای ترویج حقوق رای برای زنان آغاز کردند
[ترجمه گوگل] آنها یک سازمان برای ترویج حق رای برای زنان را آغاز کردند

• family name; menachem begin (1913-1992) zionist leader, 6th israeli prime minister (1977-1983) who was awarded the 1978 nobel peace prize jointly to egyptian president anwar al-sadat
start, commence
if you begin to do something, you start doing it.
when something begins or when you begin it, it takes place from a particular time onwards.
you say that a place or region begins somewhere when you are indicating where its edges are.
you use to begin with to talk about the first event or stage in a process, or to introduce the first thing you want to say.
see also began, beginning, begun.

Simple Past: began, Past Participle: begun


مترادف و متضاد

شروع کردن (فعل)
start, tee off, begin, start up, commence, launch, set in, embark

اغاز کردن (فعل)
initial, set, tee off, begin, commence, inchoate, inaugurate, incept, initiate, sparkplug

اغاز نهادن (فعل)
begin

اغاز شدن (فعل)
dawn, begin

پرداختن (فعل)
score, pay, begin, shell out, reimburse, pay off, give money, buff, polish, burnish, disburse, set to, spend money

Synonyms: activate, actualize, break ground, break the ice, bring about, bring to pass, cause, commence, create, do, drive, effect, embark on, enter on, enter upon, establish, eventuate, found, generate, get going, give birth to, give impulse, go ahead, go into, impel, inaugurate, induce, initiate, instigate, institute, introduce, launch, lay foundation for, lead, make, make active, motivate, mount, occasion, open, originate, plunge into, prepare, produce, set about, set in motion, set up, trigger, undertake


Antonyms: complete, conclude, consummate, end, finish


come into being; become functional


Synonyms: appear, arise, be born, bud, come forth, come into existence, come out, commence, crop up, dawn, derive from, emanate, emerge, enter, germinate, get going, get show on road, get under way, grow out of, happen, issue forth, kick off, make tick, occur, originate, proceed from, result from, rise, sail, send off, set, spring, sprout, start, stem from, take off


Antonyms: die, end


جملات نمونه

1. begin your washing by dousing the curtains in water to remove surface dust
برای زدودن گرد و خاک سطحی،شستشو را با فرو بردن پرده ها در آب شروع کنید.

2. i begin work at eight in the morning
ساعت هشت بامداد آغاز به کار می کنم.

3. to begin with
1- اولا،در آغاز 2- از پیش

4. i can't begin to describe her beauty
زیبایی او را نمی توانم وصف کنم.

5. most babies begin to drool at about four months
در حدود چهار ماهگی اکثر نوزادان شروع می کنند به گلیز دادن.

6. our midterms begin next week
هفته ی دیگر آزمون های میان نیمسالی ما آغاز می شوند.

7. the curfew will begin at eleven p. m. and end at five a. m.
خاموش باش ساعت یازده شب آغاز و ساعت پنج بامداد برداشته می شود.

8. when a child's teeth begin to erupt
هنگامی که دندان های بچه شروع به درآمدن می کنند

9. in spring time when plants begin to peer
در بهاران که گیاهان آغاز به در آمدن می کنند.

10. in the fall, the day's begin to shorten
در پاییز روزها به تدریج کوتاه تر می شود.

11. we were too tired to begin another march
ما بیش از آن خسته بودیم که (بتوانیم) راه پیمایی دیگری را آغاز کنیم.

12. he said that the troops would begin to march at the crack of dawn
او گفت که هنگام برآمدن خورشید لشگریان راه پیمایی را آغاز خواهند کرد.

13. those who wish to reform others must begin with themselves
آنان که می خواهند دیگران را اصلاح کنند باید از خودشان شروع کنند.

14. when the temperature goes down, water particles begin to crystallize
حرارت که کم می شود ذرات آب شروع می کنند به بلورین شدن.

15. i didn't break it; it was broken to begin with
من آن را خراب نکردم ; از اول خراب بود.

16. when he was transfered to mashad, a new chapter of his life was about to begin
وقتی به مشهد منتقل شد فصل جدیدی از زندگانیش در شرف آغاز شدن بود.

17. Straight after your last cigarette your body will begin to cleanse itself of tobacco toxins.
[ترجمه ترگمان]درست بعد از آخرین سیگار شما بدن شما برای پاک کردن سموم توتون شروع خواهد شد
[ترجمه گوگل]درست بعد از آخرین سیگار شما بدن خود را از سموم توتون و تنباکو پاک می کند

18. There were six of us to begin with, then two people left.
[ترجمه ترگمان]ما ۶ نفر بودیم که شروع کنیم و بعد دو نفر دیگه هم اونجا رو ترک کردن
[ترجمه گوگل]ما برای شروع از شش نفر بودیم، سپس دو نفر باقی مانده بودند

19. It's good if you begin crying, that's the sign of cure.
[ترجمه ترگمان]خوب است اگر شروع کنی به گریه کردن، این نشانه علاج است
[ترجمه گوگل]خوب است که شروع به گریه کنید، این نشانه درمان است

20. Failure is simply the opportunity to begin again, this time more intelligently. Henry Ford
[ترجمه ترگمان]شکست به سادگی فرصتی است برای شروع دوباره، این بار هوشمندانه هنری فورد
[ترجمه گوگل]شکست این است که به سادگی فرصتی برای شروع دوباره، در این زمان هوشمندانه تر است هنری فورد

21. He would climb the ladder must begin at the bottom.
[ترجمه ترگمان]از نردبان بالا می رفت و از پایین بالا می رفت
[ترجمه گوگل]او از نردبان صعود می کند باید در پایین شروع شود

22. The countdown to the rocket launch will begin at 00 am.
[ترجمه ترگمان]شمارش معکوس برای پرتاب موشک ساعت ۶ شروع میشه
[ترجمه گوگل]شمارش معکوس برای راه اندازی راکت در ساعت 00:00 آغاز خواهد شد

23. Major restoration work will begin in May.
[ترجمه ترگمان]کار بازسازی اصلی در ماه مه آغاز خواهد شد
[ترجمه گوگل]کارهای بزرگ بازسازی در ماه مه آغاز خواهد شد

I begin work at eight in the morning.

ساعت هشت بامداد آغاز به کار می‌کنم.


They began laughing.

آنها شروع کردند به خنده.


My name begins with "m".

نام من با میم شروع می‌شود.


He began as an actor, then entered politics.

او با هنرپیشگی شروع به کار کرد و سپس وارد سیاست شد.


I can't begin to describe her beauty.

زیبایی او را نمی‌توانم وصف کنم.


I didn't break it; it was broken to begin with.

من آن را خراب نکردم؛ از اول خراب بود.


اصطلاحات

to begin with

1- اولاً، در آغاز 2- از پیش


پیشنهاد کاربران

شروع

آغاز

start

شروع و انجام کاری

اماده شدن

دست زدن به، سر برآوردن، پدیدار شدن، هست شدن، ظاهر شدن، ظهور یافتن، برخاستن، برآمدن، طلوع کردن، بالیدن، رستن، روییدن، پدید آمدن، سر زدن، سرچشمه گرفتن، خلق شدن

رو آوردن به چیزی

در ترجمه متون سیاسی به معنای اندک اندک ، تدریجی نیز میباشد

واسه اولین بار شروع کردن کاری/چیزی

1 ) The school began in 1920, with only ten pupils
اون مدرسه واسه اولین مرتبه سال ۱۹۲۰ تنها با ده تا شاگرد شروع به فعالیت کرد
2 ) begin something
He began a new magazine on post - war architecture
اون آقا واسه اولین بار ( اولین کسی بود که ) یه مجله جدید راجع به معماری پس از جنگ منتشر کرد

هیچ تلاشی نکردن برای انجام کاری/چیزی،
هیچ شانسی/فرصتی نداشتن برای انجام کاری/چیزی
1 ) not begin to do something
I can't begin to thank you enough
2 ) He didn't even begin to understand my problem


فعل begin به معنای شروع کردن
فعل begin به معنی شروع کردن چیزی یا کاری از ابتدا است. مثلا:
?what time does the concert begin ( چه ساعتی کنسرت شروع می شود؟ )
فعل begin همچنین برای انجام دادن بخش ابتدایی کاری به کار می رود. مثلا:
we began work on the project in may ( ما کار روی پروژه را در ماه مه آغاز کردیم. )
در حالت ناگذر فعل begin با start معنای یکسانی دارند اما در حالت گذرا این دو فعل تفاوت هایی دارند. begin بیشتر به معنای شروع کردن چیزی از اول است ولی start لزوما به معنای شروع کردن از ابتدا نیست. به این مثال ها توجه کنید:
the children are eager to start reading the novel
the children are eager to begin reading the novel
در مثال اول بچه ها تازه می خواهند از فصل اول کتابی را شروع کنند اما در مثال دوم بچه ها ممکن است چندین روز کتاب را شروع کرده اند و الان فصل دوازده باشند.
تفاوت دیگری که این دو فعل دارند این است که فعل start یک بار معنایی باعث چیزی شدن و موجب شدن در خود دارد که فعل begin ندارد. مثلا در مفهوم ماشین روشن کردن یا آتش روشن کردن است که ما از start استفاده می کنیم نه از begin.
to start a fire
to start a car

منبع: سایت بیاموز


کلمات دیگر: