کلمه جو
صفحه اصلی

casual


معنی : مشتری، تصادفی، اتفاقی، عارضی، غیر جدی
معانی دیگر : بختوار، الله بختی، بختی، پیش بینی نشده، همین طوری، گاه به گاه، نامرتب، نامداوم، موقتی، بی ثبات، سطحی، ناژرف، کم، بی دقت، شلخته، شورتی، سر به هوا، بدون خم به ابرو آوردن، یخلی، سهل انگار، اهمالگر، غیر رسمی، خودمانی، آسوده، بی رودربایستی، آسود وار، لباس آسودوار، لباس و کفش راحت و خودمانی، بدشانسی، بدبیاری، حادثه، غیر مهم

انگلیسی به فارسی

اتفاقی، غیرمهم، غیرجدی


گاه به گاه، مشتری، اتفاقی، تصادفی، غیر جدی، عارضی


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
(1) تعریف: occurring by chance; unplanned; accidental.
مترادف: accidental, chance, inadvertent, unexpected, unintentional, unplanned
متضاد: deliberate, intentional
مشابه: desultory, fluky, fortuitous, incidental, offhand, unforeseen, unintended

- The fountain in the park is the site of many casual encounters.
[ترجمه ترگمان] فواره این پارک محل بسیاری از برخوردهای تصادفی است
[ترجمه گوگل] چشمه در پارک سایت بسیاری از برخورد های گاه به گاه است
- I enjoy casual visits from friends, but some people don't like to be dropped in on.
[ترجمه ترگمان] من از دیدارهای اتفاقی از دوستان لذت می برم، اما بعضی از مردم دوست ندارند دست از سرم بردارند
[ترجمه گوگل] من لذت بردن از بازدید کنندگان گاه به گاه از دوستان لذت می برم، اما برخی از مردم دوست ندارند در آن افتاده است

(2) تعریف: done without much attention or seriousness; offhand.
مترادف: inadvertent, offhand, perfunctory, unintentional, unwitting
متضاد: close, conscientious, deliberate, religious
مشابه: blithe, breezy, candid, careless, cursory, fleeting, informal, involuntary, loose, passing, thoughtless, throwaway, unthinking

- It was just a casual remark, but it caused him pain.
[ترجمه ترگمان] فقط یک حرف عادی بود، اما باعث ناراحتی او شد
[ترجمه گوگل] این فقط یک سخنرانی گاه به گاه بود، اما باعث درد شد

(3) تعریف: displaying apparent or real indifference.
مترادف: cursory, indifferent, nonchalant, perfunctory
متضاد: concerned, conscientious
مشابه: apathetic, blas�, blithe, careless, cool, easygoing, flippant, halfhearted, haphazard, hit-or-miss, incidental, lackadaisical, negligent, unconcerned, uninterested

- He has a casual attitude towards work that his boss does not appreciate.
[ترجمه ترگمان] او یک نگرش تصادفی نسبت به کار دارد که رئیسش از آن قدردانی نمی کند
[ترجمه گوگل] او نسبت به کارهایی که رئیس او از آن قدردانی نمی کند، رفتار عادی دارد

(4) تعریف: informal and suited to physical or emotional comfort.
مترادف: informal
متضاد: dressy, elegant, fancy, formal
مشابه: sporty, unceremonious

- We're going to the beach, so wear some casual clothes.
[ترجمه Tinabailari] ما به ساحل می رویم بنابراین یه سری لباس های راحت و غیر رسمی می پوشیم
[ترجمه ترگمان] میریم به ساحل، پس یه سری لباس معمولی بپوش
[ترجمه گوگل] ما به ساحل می رویم، بنابراین لباس های گاه به گاه پوشیدیم
- I like a restaurant with a casual atmosphere.
[ترجمه ترگمان] من یه رستوران با یه محیط معمولی دوست دارم
[ترجمه گوگل] من یک رستوران با یک فضای آرام دوست دارم

(5) تعریف: irregular or superficial.
مترادف: infrequent, irregular, occasional, passing
متضاد: intimate
مشابه: cursory, fleeting, haphazard, shallow, superficial

- We are only casual acquaintances, not really friends.
[ترجمه ترگمان] ما فقط دوستان معمولی هستیم، نه دوست صمیمی
[ترجمه گوگل] ما فقط آشنایان گاه به گاه هستند، نه واقعا دوستان
اسم ( noun )
مشتقات: casually (adv.), casualness (n.)
• : تعریف: a temporary or occasional worker.
مترادف: temporary

• temporary worker; soldier who is temporarily stationed in a place
random, accidental; superficial; temporary; informal
if you are casual, you are relaxed and do things without attention to formality.
something that is casual happens by chance or without planning.
casual clothes are ones that you normally wear at home or on holiday, and not on formal occasions.
casual work is done for short periods, and not on a permanent or regular basis.

مترادف و متضاد

مشتری (اسم)
patron, casual, chap, customer, client, jupiter

تصادفی (صفت)
chance, accidental, random, casual, fortuitous, contingent, haphazard, by-the-way, chanceful, circumstantial, temerarious

اتفاقی (صفت)
chance, accidental, casual, fortuitous, stochastic, haphazard, chanceful, chancy, chromatic, extrinsic, fluky

عارضی (صفت)
accidental, casual, incidental, adventitious, essential, not substantial

غیر جدی (صفت)
casual

chance, random


Synonyms: accidental, adventitious, by chance, contingent, erratic, extemporaneous, extempore, fluky, fortuitous, impromptu, improvised, impulsive, incidental, infrequent, irregular, occasional, odd, offhand, serendipitous, spontaneous, uncertain, unexpected, unforeseen, unintentional, unplanned, unpremeditated


Antonyms: deliberate, painstaking, planned, premeditated


nonchalant, relaxed in manner


Synonyms: aloof, apathetic, blasé, breezy, cool, cursory, detached, down home, easygoing, folksy, homey, incurious, indifferent, informal, insouciant, lackadaisical, laid-back, loose, low-pressure, mellow, offhand, perfunctory, pococurante, purposeless, remote, unconcerned, unfussy, uninterested, withdrawn


Antonyms: formal, serious


جملات نمونه

1. As the villain stole the money from the blind man, he walked away in a casual manner.
وقتی آدم شرور پول را از مرد نابینا زد، با حالت بی تفاوتی از کنار او دور شد

2. The bartender made a casual remark about the brawl in the backroom.
بارمَن، نگاهی سطحی به دعوا و مرافعه در اتاق پشتی انداخت

3. Following a casual meeting on the street, the bachelor renewed his friendship with the widow.
بدنبال دیداری اتفاقی در خیابان,مرد مجرد دوستی اش با آن زن بیوه را تجدید کرد

4. casual labor
کار موقت،کارگر موقت

5. a casual acquaintance
آشنایی کم

6. a casual atmosphere
محیط آسودوار (خودمانی و بی تکلف)

7. a casual visit
دیدار اتفاقی،ملاقات عادی

8. a casual worker
کسی که گاه به گاه کار می کند.

9. he affected casual unconcern
او تظاهر به عدم علاقه ی لاقیدانه ای کرد.

10. the pell-mell of life's casual happenings
در هم و برهمی رویدادهای الله بختی زندگی

11. he has been far too casual in his research
او در پژوهش خود بیش از اندازه سهل انگاری کرده است.

12. come to the picnic and wear casual clothes
به پیک نیک بیا و لباس راحت و خودمانی (آسودوار) بپوش.

13. It was just a casual comment, I didn't mean it to be taken so seriously.
[ترجمه فؤاد] فقط خواستم همین طوری نظری بدهم، نمی خواستم جدی گرفته شود.
[ترجمه ترگمان]فقط یه توضیح معمولی بود، منظورم این نبود که این قدر جدی گرفته بشه
[ترجمه گوگل]این فقط یک نظر گاه به گاه بود، من به این معنی نیست که این طور جدی گرفته شود

14. A casual observer would have taken them to be three men out for an evening stroll.
[ترجمه ترگمان]یک بیننده عادی آن ها را به سه مرد برای گردش شبانه می برد
[ترجمه گوگل]یک ناظم گاه به گاه آنها را برای سه قدم برای پیاده روی شبانه می برد

15. To the casual observer, it would have looked like any other domestic argument.
[ترجمه ترگمان]برای یک ناظر معمولی، مثل هر دعوای خانوادگی دیگری به نظر می رسید
[ترجمه گوگل]به ناظر گاه به گاه، به نظر می رسد مانند هر استدلال داخلی است

16. The casual newspaper reader wouldn't like long articles on serious subjects every day.
[ترجمه ترگمان]خواننده عادی روزنامه ای هر روز مقالات طولانی را در مورد موضوعات جدی دوست نخواهد داشت
[ترجمه گوگل]خواننده روزنامه گاه به گاه روزنامه های طولانی در مورد موضوعات جدی را دوست ندارد

17. It was just a casual remark—I wasn't really serious.
[ترجمه ترگمان]فقط یک حرف عادی بود - من واقعا جدی نبودم
[ترجمه گوگل]این فقط یک سخنرانی گاه به گاه بود - واقعا جدی نبود

18. He tried to sound casual, but I knew he was worried.
[ترجمه ترگمان]سعی کرد عادی به نظر برسد، اما می دانستم که او نگران است
[ترجمه گوگل]او سعی کرد صدای گاه به گاه را بشنود، اما می دانست که نگران است

19. His eyes were angry, though he sounded casual.
[ترجمه ترگمان]چشمانش عصبانی بود، هر چند که عادی به نظر می رسید
[ترجمه گوگل]چشمان او عصبانی بود، هرچند او گاه به گاه حرف زد

20. It's difficult for me to be casual about anything.
[ترجمه ترگمان]برای من دشوار است که در این مورد بی تفاوت باشم
[ترجمه گوگل]برای من دشوار است در مورد هر چیزی دشوار باشد

21. His casual behaviour was wholly inappropriate for such a formal occasion.
[ترجمه ترگمان]رفتار غیر عادی او برای چنین موقعیت رسمی نامناسب بود
[ترجمه گوگل]رفتار گاه به گاه او برای این نوع مناسبت رسمی کاملا نامناسب بود

a casual visit

دیدار اتفاقی، ملاقات عادی


A casual worker.

کسی که گاه به گاه کار می‌کند.


casual labor

کار موقت، کارگر موقت


a casual acquaintance

آشنایی کم


He has been far too casual in his research.

او در پژوهش خود بیش از اندازه سهل‌انگاری کرده است.


He affected casual unconcern.

او تظاهر به بی‌علاقگی لاقیدانه‌ای کرد.


a casual atmosphere

محیط آسوده‌وار (عامیانه و بی‌تکلف)


Come to the picnic and wear casual clothes.

به پیک‌نیک بیا و لباس راحت و خودمانی (آسوده‌وار) بپوش.


He was wearing a pair of gray casuals.

او شلوار خاکستری راحت و غیررسمی پوشیده بود.


men's casuals

لباس‌های راحت و خودمانی مردانه


پیشنهاد کاربران


لباس غیر رسمی
Opposite of dressy and formal
Synonim of in formal

not worried , not showing great

کم حجم

not formal

عادی

بی توجه و بی اهمیت - سطحی

غیر رسمی

غیر رسمی در صنعت مد ولباس

عادی ، غیر رسمی

In fromal

عادی - غیر رسمی - غیر رسمی و راحت - سطحی

غیر رسمی در لباس پوشیدن

راحت، فرد بدون نگرانی

غیر رسمی بودن در صنعت لباس و عادی بودن

Very informal

Not formal =غیر رسمی

۱ - اتفاقی - تصادفی
۲ - غیر رسمی - خودمانی

( لباس ) راحت

عادی ، معمولی

غیر رسمی در پوشیدن لباس


غیر رسمی - گاه به گاه

لباس پوشیدن ساده نه خیلی راحت در حد پیراهن و شلوارلی

موردی

تصادفی، اتفاقی

در لباس غیر رسمی
Casual clothes

informal
note:informal is correct, but not in formal

بختکی

informal
غیر رسمی

سرخوشانه و راحت ( به خصوص در مدل لباس پوشیدن )


Happening by chance;
not planned or expected ;
not calling attention to itself

تصادفا، اتفاقی

تصادفی ، اتفاقی ، غیرجدی
Casual manner

casual thoughts= افکار خودآیند

فی البداهه

سطحی نگرانه

درمورد مو ؛ شلخته، ساده و به هم ریخته و نا مرتب


کلمات دیگر: