کلمه جو
صفحه اصلی

frequent


معنی : مکرر، تکرار شونده، زود زود، بسیار رخ دهنده، تکرار کردن، رفت و آمد زیاد کردن در
معانی دیگر : پی در پی، بس رخده، چند باره، بسایند، بسامدین، دایم، مداوم، دم به دم، همیشگی، عادی، همیشه رفتن به، (اغلب) بودن در، (در اصل) پر، مملو، شلوغ، رفت وامد زیاد کردن در

انگلیسی به فارسی

تکرار شونده، زود زود، مکرر، رفت وامد زیاد کردن در، تکرار کردن


مکرر، تکرار کردن، رفت و آمد زیاد کردن در، تکرار شونده، زود زود، بسیار رخ دهنده


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
(1) تعریف: happening often or at close intervals.
مترادف: recurrent
متضاد: infrequent, occasional, sporadic
مشابه: constant, continual, daily, hourly, persistent, repeated

- When you live in a city without a car, you have to make frequent trips to the store.
[ترجمه ترگمان] زمانی که بدون یک اتومبیل در یک شهر زندگی می کنید، باید به فروشگاه ها سفر کنید
[ترجمه گوگل] هنگامی که شما در یک شهر بدون ماشین زندگی میکنید، باید سفرهای مکرر به فروشگاه را انجام دهید

(2) تعریف: regular or habitual.
مترادف: habitual, regular, repeated
متضاد: infrequent, occasional, rare
مشابه: constant, everyday, periodic, persistent, routine

- My uncle was a frequent visitor to our house when I was young.
[ترجمه الهام] عموی من پایه ثابت خونه ما بود ( همیشه خونه ما بود ) وقتی جوون بودم
[ترجمه اچ بانو] وقتی جوان بودم، عمویم مهمان همیشگی خانه ما بود.
[ترجمه ترگمان] عموی من وقتی جوان بودم، مهمان زیادی به خانه ما می آمد
[ترجمه گوگل] عموی من یک بازدید کننده مکرر به خانه ما بود وقتی که من جوان بودم
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: frequents, frequenting, frequented
مشتقات: frequenter (n.), frequentness (n.)
• : تعریف: to visit or spend time in (a place) regularly or often.
مترادف: haunt, patronize
متضاد: shun
مشابه: hang around, visit

- After work, he frequents the local tavern.
[ترجمه ترگمان] بعد از کار اون به میخانه محلی رفت
[ترجمه گوگل] بعد از کار او میخانه محلی را می گذراند

• visit frequently, patronize, go regularly to (a certain place)
happening often; regular; common, usual
you say that something is frequent when it happens often.
if you frequent a place, you go there often.

دیکشنری تخصصی

[ریاضیات] مکرر

مترادف و متضاد

مکرر (صفت)
endless, repeated, repetitious, frequent, reiterated, frequentative

تکرار شونده (صفت)
frequent

زود زود (صفت)
frequent

بسیار رخ دهنده (صفت)
frequent

تکرار کردن (فعل)
reiterate, repeat, replicate, reduplicate, rehearse, frequent, iterate, ingeminate, renew

رفت و آمد زیاد کردن در (فعل)
frequent

common, repeated


Synonyms: a good many, commonplace, constant, continual, customary, everyday, expected, familiar, general, habitual, incessant, intermittent, iterated, manifold, many, monotonous, numberless, numerous, periodic, perpetual, persistent, pleonastic, profuse, recurrent, recurring, redundant, reiterated, reiterative, successive, thick, ubiquitous, usual, various


Antonyms: inconstant, infrequent, irregular, occasional, rare, sporadic, uncommon, unrepeated, unusual


be a regular customer of


Synonyms: affect, attend, attend regularly, be at home in, be found at, be often in, drop in, go to, hang about, hang around, hang out at, haunt, hit, infest, overrun, patronize, play, resort, revisit, visit often


جملات نمونه

1. We made frequent visits to the hospital to see our grandfather.
ما برای ملاقات پدربزرگمان زیاد به بیمارستان رفتیم

2. On frequent occasions Sam fell asleep in class.
در بیشتر اوقات، "سام" در کلاس خوابش می برد

3. Dr. Bonner gave me some pills for my frequent headaches.
دکتر "بونر" تعدادی قرص به من داد برای سر دردهای مکررم

4. frequent absences was a black mark on his record
غیبت های مکرر پرونده ی او را خراب کرد.

5. a frequent guest at my father's house
مهمان همیشگی منزل پدرم

6. his frequent absences
غیبت های پی در پی او

7. the frequent devaluations of the dollar
ارزکاهی های مکرر دلار

8. words of frequent usage
واژه های پر کاربرد

9. people protested against frequent blackouts
مردم نسبت به خاموشی های مکرر اعتراض کردند.

10. their visits became more frequent
ملاقات های آنها مرتب تکرار می شد.

11. he was fired because of frequent absences
به واسطه ی غیبت های مکرر اخراج شد.

12. i had a bit of a ding-dong with him about his frequent absences
با او درباره ی غیبت های مکررش مشاجره کردم.

13. His visits became less frequent as time passed.
[ترجمه ترگمان]هر وقت که می گذشت، دیدارهای او کم تر می شد
[ترجمه گوگل]زمانی که گذشت، ملاقات او کمتر شد

14. Research is also advanced by frequent conference to exchange experience.
[ترجمه ترگمان]تحقیقات همچنین با کنفرانس های متعددی برای تبادل تجربه انجام می شود
[ترجمه گوگل]تحقیق همچنین توسط کنفرانس مکرر برای تبادل تجربه پیشرفت کرده است

15. Frequent cultural exchange will certainly help foster friendly relations between our two universities.
[ترجمه ترگمان]تبادل مکرر فرهنگی قطعا به ترویج روابط دوستانه بین دو دانشگاه کمک خواهد کرد
[ترجمه گوگل]قطعا تبادل فرهنگی مسلما به ایجاد روابط دوستانه میان دو دانشگاه ما کمک خواهد کرد

16. His frequent depressions were the prelude to a complete mental breakdown.
[ترجمه ترگمان]depressions مکرر او مقدمه ای برای از بین رفتن ذهنی کامل بود
[ترجمه گوگل]افسردگی های مکرر او مقدمه ای بر یک اختلال روانی کامل بود

17. The jet-setting couple made frequent appearances in the gossip columns.
[ترجمه ترگمان]این زوج در حال غروب به طور مکرر در ستون های شایعات ظاهر شدند
[ترجمه گوگل]جفت تنظیم جفت ساخته شده ظاهر مکرر در ستون های شایعات

18. There is a frequent bus service into the centre of town.
[ترجمه ترگمان]یک سرویس اتوبوس پیوسته در مرکز شهر وجود دارد
[ترجمه گوگل]یک سرویس اتوبوس مکرر به مرکز شهر وجود دارد

19. The attacks have become increasingly frequent.
[ترجمه ترگمان]این حملات به طور فزاینده ای مکرر شده اند
[ترجمه گوگل]حملات به طور فزاینده ای مکرر شده است

20. She enjoyed the frequent visits of her grandchildren.
[ترجمه ترگمان]او از دیدارهای مکرر نوه هایش لذت می برد
[ترجمه گوگل]او از ملاقات های مکرر نوه هایش لذت می برد

21. The actor says he suffers frequent bouts of depression.
[ترجمه ترگمان]بازیگر می گوید که از افسردگی مکرر رنج می برد
[ترجمه گوگل]بازیگر می گوید که او رنج فراوانی از افسردگی دارد

22. A frequent criticism of the proposal has been its high cost.
[ترجمه ترگمان]انتقاد مکرر از این پیشنهاد، هزینه بالای آن بوده است
[ترجمه گوگل]انتقاد مکرر از پیشنهاد هزینه آن بالا است

Their visits became more frequent.

ملاقات‌های آن‌ها مرتب تکرار می‌شد.


his frequent absences

غیبت‌های پی‌درپی او


a frequent guest at my father's house

مهمان همیشگی منزل پدرم


In his youth he frequented the theater, in his old age the church.

در جوانی به تماشاخانه و در پیری به کلیسا می‌رفت.


پیشنهاد کاربران

زیاد به ملاقات رفتن
زیاد به کسی یا جایی رفتن

تعدد دفعات

روزمره

رفت و آمد

Rapidly

frequent
شایع

the most frequent cause
شایع ترین علت

رایج .

Common , everyday

Frequent user
کاربر هرروزه ، معمول


متداول

رایج، متداول

پاتوق کردنِ جایی، که دم به دم پاشی بری اونجا

پی در پی

متداول
رایج

مکرر، تکراری، دائمی

پشت سر هم

خیلی اوقات، بارها

پرتکرار

پرکاربرد ترین معنی هاش همیناس بقیرو نخون

1 - مکرر ، پشت سر هم ، پی در پی

2 - همیشگی ، دائمی ، تکراری


کلمات دیگر: