کلمه جو
صفحه اصلی

constrained


معنی : مقید، مجبور
معانی دیگر : وادار شده، ناگزیر، تحت فشار، در تنگنا، ملزم، اجباری و غیر طبیعی

انگلیسی به فارسی

وادار شده، مجبور، ناگزیر، تحت فشار، در تنگنا، ملزم، مقید


اجباری و غیرطبیعی


محدود است، مقید، مجبور


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
مشتقات: constrainedly (adv.)
(1) تعریف: forced; compelled.
متضاد: spontaneous

(2) تعریف: artificially stiff; awkward.
متضاد: easy, spontaneous
مشابه: stiff

- a constrained silence between two people
[ترجمه ترگمان] سکوتی که بین دو نفر حک مفرما بود
[ترجمه گوگل] یک سکوت محدود بین دو نفر

• restricted; forced; artificial, unnatural

دیکشنری تخصصی

[عمران و معماری] مقید - محدود
[ریاضیات] مقید
[پلیمر] محدود شده

مترادف و متضاد

مقید (صفت)
bound, tight, pent, constrained, uptight, bound up, chained, bounden

مجبور (صفت)
constrained, compeled, forced, compelled, obliged

جملات نمونه

constrained to sign

مجبور به امضا


a constrained laugh

خنده‌ی زورکی


1. constrained to sign
مجبور به امضا

2. a constrained laugh
خنده ی زورکی

3. i was constrained to agree
ناگزیر شدم که موافقت کنم.

4. why should love be constrained all the time?
چرا باید عشق همیشه مهار شود؟

5. The company said that it was constrained to raise prices.
[ترجمه ترگمان]این شرکت گفته است که باید قیمت ها را افزایش دهد
[ترجمه گوگل]این شرکت اعلام کرد که محدود کردن افزایش قیمت ها است

6. Women are too often constrained by family commitments and by low expectations.
[ترجمه ترگمان]زنان اغلب با تعهدات خانوادگی و انتظارات پایین محدود می شوند
[ترجمه گوگل]زنان اغلب به تعهدات خانوادگی و انتظارات کم توجهی محدود می شوند

7. The evidence was so compelling that he felt constrained to accept it.
[ترجمه ترگمان]شواهد چنان قانع کننده بود که احساس می کرد مجبور است آن را بپذیرد
[ترجمه گوگل]شواهد بسیار محتمل بود که او احساس محدودیت برای پذیرش آن را داشت

8. I feel constrained to write and ask for your forgiveness.
[ترجمه ترگمان]احساس می کنم مجبور می شوم نامه بنویسم و از شما پوزش بخواهم
[ترجمه گوگل]من احساس محدودیت برای نوشتن و درخواست بخشش خود را

9. Cold weather constrained the plant's growth.
[ترجمه ترگمان]هوای سرد رشد گیاه را محدود می کند
[ترجمه گوگل]آب و هوای سرد رشد گیاه را محدود می کند

10. For some reason he felt constrained to lower his voice.
[ترجمه ترگمان]به دلایلی مجبور شد صدایش را پایین بیاورد
[ترجمه گوگل]به هر دلیلی او احساس محدودیت کرد تا صدای او را پایین بیاورد

11. She felt constrained from continuing by the threat of losing her job.
[ترجمه ترگمان]با تهدید از دست دادن شغلش، احساس محدودیت می کرد
[ترجمه گوگل]او از ادامه تلاش خود برای از دست دادن مجبور به ادامه تحصیل شد

12. I felt constrained to do what I was unwilling to do myself.
[ترجمه ترگمان]من مجبور بودم کاری را که مایل بودم انجام دهم، انجام دهم
[ترجمه گوگل]احساس کردم محدود به انجام آنچه من نمیخواستم خودم را انجام دهم

13. Poor soil has constrained the level of crop production.
[ترجمه ترگمان]خاک ضعیف سطح تولید محصول را محدود کرده است
[ترجمه گوگل]خاک ضعیف سطح تولید محصول را محدود کرده است

14. Men and women are becoming less constrained by stereotyped roles.
[ترجمه ترگمان]مردان و زنان با نقش های کلیشه ای احساس محدودیت کمتری می کنند
[ترجمه گوگل]مردان و زنان به سبب نقش کلیشه ای محدود می شوند

15. Don't feel constrained to do what he says - he's got no authority.
[ترجمه ترگمان]مجبور نیستم کاری را که می گوید انجام دهم - او هیچ اختیاری ندارد
[ترجمه گوگل]احساس نمی کنی که او می گوید - او قدرت ندارد

پیشنهاد کاربران

محدودیت

محدود شد

محدود، مهار ( شده )

قرنطینه شدن

مجبور - زورکی - وادار شده - غیر طبیعی و مصنوعی - forced
Sorry if i look constrained : ببخشید اگه مجیور بنظر میرسم ( که انگار به زور دارم جواب میدم و کار میکنم و از عمق وجود و علاقه کار نمیکنم )
Constrained laugh : خنده ی زورکی
[more constrained; most constrained] formal : not done or happening naturally
It was obvious from his constrained [=forced] smile that he was not enjoying himself.
constrained behavior

محدود شدن


کلمات دیگر: