کلمه جو
صفحه اصلی

bear


معنی : خرس، اقاخرس، لقب روسیه ودولت شوروی، داشتن، زاییدن، تحمل کردن، متحمل شدن، در برداشتن، میوه دادن، تاب اوردن، بردن، مربوط بودن، حمل کردن
معانی دیگر : رودخانه ی بر (در ایالت های آیداهو، وایومینگ و یوتا - امریکا)، باخود بردن، ترابری کردن، ترابردن، آوردن، حاوی بودن، دارا بودن، در خود داشتن، دادن، زادن، (بالا یا استوار) نگاهداشتن، پشتی کردن، طاقت داشتن، تاب آوردن، کاوستن، درخور بودن، رفتار کردن، قرار داشتن، هدف قرار دادن، به سوی مشخصی رفتن، وابسته بودن، (بازار سهام) کسی که معتقد است قیمت سهام رو به نزول است (و معمولا سهام خود را می فروشد تا بعدا همان ها را ارزانتر بخرد) (مخالف آن می شود: bull)، (بازار سهام) در حال نزول، کساد، در حال افت، (جانورشناسی) خرس (تیره ی ursidae)، (نجوم - b بزرگ) دب اکبر یا دب اصغر (ursa major و ursa minor)، آدم خشن و بی ادب، گردن کلفت و زمخت، n : خرس، سلف فروشی سهام اوراق قرضه در بورس بقیمتی ارزانتر از قیمت واقعی، باحروف درشت لقب روسیه ودولت شوروی

انگلیسی به فارسی

خرس، سلف‌فروشی سهام اوراق قرضه در بورس به قیمتی ارزان‌تر از قیمت واقعی، بردن، حمل کردن، در برداشتن، داشتن، زاییدن (در حیوانات)، میوه دادن، تاب آوردن، تحمل کردن


خرس، اقاخرس، لقب روسیه ودولت شوروی، داشتن، حمل کردن، زاییدن، بردن، تاب اوردن، تحمل کردن، مربوط بودن، متحمل شدن، در برداشتن، میوه دادن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: bears, bearing, bore, born, borne
(1) تعریف: to carry.
مترادف: bring, carry, convey
مشابه: cart, comport, deliver, have, lug, pack, take, tote, transfer, transport

- Donkeys were used to bear the provisions.
[ترجمه A.A] خرها عادت کرده بودند خواروبار ببرند
[ترجمه صونا عزیزپور] از خرها برای حمل خواروبار استفاده میشد.
[ترجمه ترگمان] Donkeys عادت داشتند که مواد غذایی را تحمل کنند
[ترجمه گوگل] برای تحمیل احکام استفاده از خرها استفاده شد
- Several strong men bore the sedan chair in which the prince rode.
[ترجمه dariasadaf] چند مرد قوی، تخت روان را که شاهزاده سوار آن بود حمل میکردند
[ترجمه ترگمان] چند تن از افراد قوی اتومبیل را که شاهزاده در آن سوار شده بود حمل می کردند
[ترجمه گوگل] چندین مرد قوی، صندلی سدان را که در آن شاهزاده سوار شد، برانید

(2) تعریف: to support or hold up.
مترادف: support
مشابه: afford, bolster, brace, carry, underpin, uphold

- These beams bear the weight of tons of stone.
[ترجمه A.A] این بیم آهنها ( تیرآهنها ) وزن هزاران تن سنگ را تحمل میکنند
[ترجمه ترگمان] این ستون ها وزن هزاران تن سنگ را تحمل می کنند
[ترجمه گوگل] این پرتوها وزن سنگ های سنگ را تحمل می کنند

(3) تعریف: to endure; put up with.
مترادف: have, stand, suffer, sustain, take, tolerate, withstand
مشابه: abide, afford, brave, brook, endure, live, ride out, stomach, undergo

- Those who could not bear the cold did not survive.
[ترجمه ترگمان] کسانی که نمی توانستند سرما را تحمل کنند، زنده نماند
[ترجمه گوگل] کسانی که نمی توانند سرما را تحمل کنند، زنده ماندند
- Living with her critical and demanding in-laws was hard, but she bore it without complaint.
[ترجمه ترگمان] زندگی با او وخیم بود و تقاضای او در قوانین سخت بود، اما او بدون شکایت آن را تحمل کرد
[ترجمه گوگل] زندگی کردن با قوانین انتقادی و سخت و سخت او سخت بود اما او بدون شک شک کرد
- I don't know how they can bear working under these terrible conditions.
[ترجمه مهمان] من نمی دانم آنها چگونه می توانند کارکردن در این شرایط وحشتناک را، تحمل کنند
[ترجمه ترگمان] نمی دانم چطور می توانند در این شرایط وحشتناک کار کنند
[ترجمه گوگل] من نمی دانم چگونه آنها می توانند در شرایط این وحشتناک کار کنند
- She couldn't bear his acting in that juvenile way.
[ترجمه ترگمان] او نمی توانست رفتار او را در این حالت کودکانه تحمل کند
[ترجمه گوگل] او نمیتواند اقدام خود را در این راه جوانان تحمل کند
- He could never bear to see his wife cry.
[ترجمه ترگمان] هیچ وقت نمی توانست گریه زنش را تحمل کند
[ترجمه گوگل] او هرگز نمی تواند تحمل کند تا همسرش گریه کند
- She couldn't bear to tell them the awful news.
[ترجمه ترگمان] نمی توانست این خبر وحشتناک را به آن ها بگوید
[ترجمه گوگل] او نمی تواند تحمل کند که اخبار بدی را به آنها بگوید
- Please go away! I can't bear you to see me like this!
[ترجمه ترگمان] خواهش می کنم از اینجا برو! نمی توانم تو را تحمل کنم که این طور مرا ببینی!
[ترجمه گوگل] لطفا برو! من نمیتوانم تو را تحمل کنم تا این را ببینم
- His mother couldn't bear it when he and his father argued.
[ترجمه صونا عزیزپور] مادرش نمی توانست جر و بحث او با پدرش را تحمل کند.
[ترجمه ترگمان] مادرش نمی توانست آن را تحمل کند که پدرش و پدرش با هم جر و بحث می کردند
[ترجمه گوگل] مادرش نمی توانست آن را تحمل کند، زمانی که پدر و مادرش با استدلال گفتند
- I can't bear that you're leaving just when I need you the most!
[ترجمه Nazhin] من نمیتونم. تحمل کنم که زمانی که بیشتر از همه به تو احتیاج دارم داری میری!
[ترجمه لیلا] من نمیتونم تحمل کنم تو داری میری وقتی که من بیشتر بهت نیاز دارم
[ترجمه ترگمان] نمی توانم تحمل کنم که تو هم وقتی بیشتر از همه به تو احتیاج دارم، از اینجا بروی!
[ترجمه گوگل] من نمیتوانم تحمل کنم که وقتی میروم بیشتر از شما به تو میروم

(4) تعریف: to give birth to.
مترادف: deliver, have, produce
مشابه: beget, breed, carry, engender, lay, litter, procreate, spawn, whelp

- She bore seven children, but only four survived.
[ترجمه امید بهرامی] او هفت بچه زائید ولی فقط چهار تایشان دوام آوردند ( زنده ماندند )
[ترجمه ترگمان] او هفت فرزند داشت، اما تنها چهار نفر زنده ماندند
[ترجمه گوگل] او هفت فرزند داشت، اما تنها چهار نفر زنده ماندند

(5) تعریف: to produce by growth.
مترادف: produce, yield
مشابه: create, develop, engender, generate, give

- The trees will bear leaves early in the spring.
[ترجمه ترگمان] درختان در اوایل بهار برگ ها را خواهند دید
[ترجمه گوگل] درختان در اوایل بهار برگ می کنند

(6) تعریف: to take upon oneself or accept as a duty or obligation.
مترادف: accept, assume, shoulder
مشابه: absorb, carry, take on

- Who bears the responsibility for this?
[ترجمه ترگمان] چه کسی مسئولیت این کار را به عهده می گیرد؟
[ترجمه گوگل] چه کسی مسئولیت این را می گیرد؟
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: bear up, bear with
(1) تعریف: to go in a direction; turn.
مترادف: turn
مشابه: aim, bend, curve, go, head, tend, trend

- Bear left at the traffic light.
[ترجمه ترگمان] به چراغ راهنما نگاه کنید
[ترجمه گوگل] خرس در چراغ راهنمایی بماند

(2) تعریف: to bring offspring or fruit into being.
مترادف: produce
مشابه: breed, deliver, fructify, lay, litter, propagate, reproduce, yield

- The pear tree will be bearing soon.
[ترجمه سارا کاووسی] درخت گلابی به زودی میوه می دهد.
[ترجمه ترگمان] درخت گلابی بزودی منتقل میشه
[ترجمه گوگل] درخت گلابی به زودی تحمل خواهد شد
اسم ( noun )
(1) تعریف: a large, usu. omnivorous, furry mammal with a short tail.
مشابه: black bear, grizzly, Kodiak bear, panda, polar bear

- a grizzly bear
[ترجمه ترگمان] خرس خاکستری
[ترجمه گوگل] یک خرس گریزلی
- a polar bear
[ترجمه ترگمان] خرس قطبی
[ترجمه گوگل] خرس قطبی

(2) تعریف: a large, clumsy, or rude person.
مترادف: ape, boor, lout, lubber, oaf, ox
مشابه: brute, churl, Yahoo

(3) تعریف: one who believes that prices will fall in a particular market such as the stock market, esp. one who sells on the basis of this expectation. (Cf. bull
مشابه: operator, speculator

(4) تعریف: (informal) a difficult experience or problem.
مشابه: difficulty, hell, pain, problem, trouble
صفت ( adjective )
• : تعریف: of the stock market, characterized by falling prices.
مترادف: bearish
مشابه: declining, sagging

• give birth
endure; carry; support; suffer; produce
large mammal of the family ursidae
a bear is a large, strong wild animal with thick fur and sharp claws.
if you bear something, you carry it; a formal use.
if something bears the weight of something else, it supports the weight of that thing.
if something bears a particular mark or characteristic, it has that mark or characteristic.
if you bear something difficult, you accept it and are able to deal with it.
to bear the cost of something means to pay for it.
when a plant or tree bears flowers, fruit, or leaves, it produces them.
when a woman bears a child, she gives birth to it.
if you bear someone a feeling such as love or hate, you feel that emotion towards them; a formal use.
if you bear left or bear right when you are driving or walking along, you turn slightly in that direction.
see also bearing, bore, borne.
if you bring pressure or influence to bear on someone, you use it to try and persuade them to do something.
if something bears down on you, it moves quickly towards you in a threatening way.
if something bears someone out or bears out what they are saying, it supports what they are saying.
if you bear up when experiencing problems, you remain cheerful and show courage in spite of them.
if you ask someone to bear with you, you are asking them to be patient.

Simple Past: bore, Past Participle: borne


مترادف و متضاد

خرس (اسم)
bear, clodhopper, lubber, bruin, laggard, lummox

اقا خرس (اسم)
bear, bruin

لقب روسیه ودولت شوروی (اسم)
bear

داشتن (فعل)
relieve, bear, have, own, possess

زاییدن (فعل)
breed, bear, teem, litter, generate, calve, produce, bring out, farrow

تحمل کردن (فعل)
stomach, support, stand, tolerate, withstand, bear, stick, comport, sustain, suffer, endure, bide, thole, experience, undergo

متحمل شدن (فعل)
support, bear, sustain, suffer, endure

در برداشتن (فعل)
bear, comport, entail, comprise, contain, embody, encircle, include, presuppose, infold

میوه دادن (فعل)
bear, fruit, fructify

تاب اوردن (فعل)
abide, tolerate, withstand, bear

بردن (فعل)
snatch, remove, bear, abstract, take, win, take away, carry, convey, conduct, propel, lead, steer, pack, transport, drive, port

مربوط بودن (فعل)
bear, appertain, depend, pertain

حمل کردن (فعل)
remove, bear, carry, attribute, convey, ascribe, transport, haul, portage, wage, port, freight

Synonyms: cherish, entertain, exhibit, harbor, have, hold, hold up, maintain, possess, shoulder, sustain, uphold, weigh upon


bring


Synonyms: buck, carry, convey, deliver, ferry, fetch, lug, move, pack, take, tote, transfer, transport


Antonyms: refuse, take, throw away


support mentally


endure


Synonyms: abide, admit, allow, brook, encounter, experience, permit, put up with, stomach, suffer, tolerate, undergo


Antonyms: avoid, dodge, evade, shun


give birth


Synonyms: be delivered of, beget, breed, bring forth, create, develop, engender, form, fructify, generate, invent, make, parturitate, produce, propagate, provide, reproduce, yield


Antonyms: be unproductive


جملات نمونه

1. bear right at the bend
سر پیچ به طرف راست بروید.

2. bear (or carry off) the palm
برنده شدن یا بودن،جایزه را بردن

3. bear (or keep) in mind
به یاد داشتن،به خاطر سپردن،در مد نظر داشتن

4. bear (or take or carry or take up) one's cross
(در راه ایمان یا به خاطر وجدان و غیره) ناملایمات را برخود هموار کردن،سختی کشیدن،(مانند عیسی) صلیب بر دوش کشیدن

5. bear (or take) the brunt of
بخش عمده ی کار شاقی را به عهده داشتن،بیشتر بار چیزی را متحمل شدن

6. bear a grudge
خصومت داشتن،خورده حساب داشتن با،غیظ کسی را داشتن

7. bear a hand
1- کمک دادن 2- (دستور کشتیرانی) تندتر کار کنید!،بجنبید!،یاالله !

8. bear arms
1- سلاح حمل کردن 2- در نیروهای مسلح خدمت کردن

9. bear company
همراهی کردن،ملازمت کردن

10. bear down
1- فشار آوردن بر،تحت فشار قرار دادن 2- سخت کوشیدن،تقلا کردن

11. bear down on
1- فشارآوردن بر،تحت فشار قرار دادن 2- (برای رسیدن به هدفی) کوشیدن 3- رفتن یا آمدن به سوی (چیزی)،نزدیک شدن

12. bear in mind
به خاطر داشتن،در نظر گرفتن

13. bear out
تایید کردن،به ثبوت رساندن

14. bear up
تحمل کردن،دوام آوردن،روحیه ی خود را حفظ کردن

15. bear with
شکیبایی داشتن

16. bear witness
شاهد بودن

17. bear witness
شهادت دادن،گواهی دادن،شاهد بودن

18. a bear has a thick woolen coat
خرس دارای پوشش ضخیمی از پشم است.

19. a bear market and a bull market
بازار رو به نزول و بازار رو به ترقی

20. a bear mug
لیوان آبجوخوری

21. a bear pit
گود خرس جنگی

22. please bear with me as i explain
لطفا صبر کنید تا توضیح بدهم.

23. the bear caught and gobbled the fish in an instant
خرس در یک لحظه ماهی را گرفت و بلعید.

24. the bear hugged its trainer to death
خرس مربی خود را آنقدر در بغل فشرد که مرد.

25. to bear a calamity with fortitude
فاجعه ای را با بردباری تحمل کردن

26. to bear a secret
سری داشتن

27. to bear fruit
میوه دادن

28. to bear the cost
هزینه را متحمل شدن

29. you bear a portion of the blame
بخشی از تقصیر به گردن شماست.

30. a stuffed bear
خرس پوست آکنده

31. his actions bear careful watching
اعمال او در خور نظارت دقیق است (باید دقیقا اعمال او را بررسی کرد).

32. his writings bear marks of haste
در نوشته های او نشانه هایی از عجله وجود دارد.

33. i cannot bear his insults any longer
بیش از این تاب تحمل توهین های او را ندارم.

34. she couldn't bear her mother-in-law
یارای تحمل مادر شوهرش را نداشت.

35. time will bear out the truth of my words
زمان،صحت حرف هایم را ثابت خواهد کرد.

36. be a bear for punishment
پر استقامت بودن،سختی را خوب تحمل کردن

37. bring to bear on (or upon)
تحت تاثیر قرار دادن،استفاده کردن از

38. a friend should bear a friend's infirmities
(شکسپیر) دوست باید با نکات ضعف دوست خود بسازد.

39. artillery deployed to bear on the fort
توپخانه ای که برای هدفگیری به سوی قلعه آرایش شده بود

40. hark! for i bear bad news!
گوش کن ! چون خبر بدی دارم !

41. he dispatched the bear with a blow to the head
خرس را با یک ضربه به سرش نابود کرد.

42. be like a bear with a sore head
(انگلیس - خودمانی) بدخلقی کردن،زود خشم بودن

43. more than flesh can bear
بیش از طاقت بدن انسان

44. the lovers could not bear to be apart
عاشق و معشوق تاب جدایی نداشتند.

45. there were plenty of bear signs but no bears
ردپای خرس زیاد بود ولی خرسی وجود نداشت.

46. a sensitive student who cannot bear reproof
شاگرد حساسی که تحمل خرده گیری را ندارد

47. prison life was difficult to bear
تحمل زندگی در زندان دشوار بود.

48. he brought his considerable knowledge to bear on the delegates
او نمایندگان را تحت تاثیر اطلاعات گسترده ی خود قرار داد.

49. it was an angry and cumbersome bear
خرس خشمناک و گت و گنده ای بود.

50. does this cable have the necessary strength to bear a ten-ton load?
آیا این کابل استحکام لازم برای تحمل ده تن بار را دارد؟

51. i told you the truth and homa can bear witness
راستش را به شما گفتم و هما می تواند شهادت بدهد (هما شاهد است).

a man who bears bad news

مردی که حامل خبر بد است


He went to see his ill mother, bearing flowers.

در‌حالی‌که گل حمل می‌کرد (گل به‌دست) به دیدار مادر بیمارش رفت.


to bear a secret

سری داشتن


The letter bore his signature.

نامه امضای او را داشت.


Altogether, Robab bore six children.

رباب روی‌هم‌رفته شش بچه زایید.


The tree bore fruit.

درخت میوه داد.


a fruit-bearing tree

درخت بارور


coal-bearing strata

لایه‌های دارای زغال‌سنگ


This beam bears all of the roof's weight.

این شاه‌تیر همه‌ی وزن طاق را نگه می‌دارد.


to bear the cost

هزینه را متحمل شدن


She couldn't bear her mother-in-law.

یارای تحمل مادر شوهرش را نداشت.


Prison life was difficult to bear.

تحمل زندگی در زندان دشوار بود.


His actions bear careful watching.

اعمال او درخور نظارت دقیق است (باید به‌دقت اعمال او را بررسی کرد).


He bore himself like a gentleman.

او مثل یک جوانمرد رفتار می‌کرد.


The lighthouse bears due east.

برج فانوس دریایی در سمت خاور قرار دارد.


Artillery deployed to bear on the fort.

توپ‌خانه‌ای که برای هدف‌گیری به سوی قلعه آرایش شده بود.


Bear right at the bend.

سر پیچ به طرف راست بروید.


His story has no bearing on politics.

داستان او ربطی به سیاست ندارد.


Time will bear out the truth of my words.

زمان، صحت حرف‌هایم را ثابت خواهد کرد.


Please bear with me as I explain.

لطفاً صبر کنید تا توضیح بدهم.


I told you the truth and Homa can bear witness.

راستش را به شما گفتم و هما می‌تواند شهادت بدهد (هما شاهد است).


He brought his considerable knowledge to bear on the delegates.

او نمایندگان را تحت‌تأثیر اطلاعات گسترده‌ی خود قرار داد.


a bear market and a bull market

بازار رو به نزول و بازار رو به ترقی


اصطلاحات

bear a grudge

خصومت داشتن، خورده حساب داشتن با، غیظ کسی را داشتن


bear a hand

1- کمک دادن 2- (دستور کشتیرانی) تندتر کار کنید!، بجنبید!، یاالله!


bear down

1- فشار آوردن بر، تحت فشار قرار دادن 2- سخت کوشیدن، تقلا کردن


bear down on

1- فشارآوردن بر، تحت فشار قرار دادن 2- (برای رسیدن به هدفی) کوشیدن 3- رفتن یا آمدن به سوی (چیزی)، نزدیک شدن


bear in mind

به خاطر داشتن، در نظر گرفتن


bear out

تأیید کردن، به ثبوت رساندن


bear up

تحمل کردن، دوام آوردن، روحیه‌ی خود را حفظ کردن


bear with

شکیبایی داشتن


bear witness

شاهد بودن


bring to bear on (or upon)

تحت‌تأثیر قرار دادن، استفاده کردن از


be a bear for punishment

پر استقامت بودن، سختی را خوب تحمل کردن


be like a bear with a sore head

(انگلیس - عامیانه) بدخلقی کردن، زود خشم بودن


پیشنهاد کاربران

زایش

نگاه داشتن ، حفظ کردن

تحمل

خرس ، حیوانی بزرگ و وحشی در جنگل که غذایش گوشت و بیشتر اوقات ما است
تحمل کردن
مواظبت کردن
به دنیا آوردن
حمل کردن

مسولیت داشتن

معانی مهم ( معانی زیادی دارد ) :
فعل:
1. تاب آوررن ، تحمل کردن
2. حاوی چیزی بودن، در خود ( به همراه خود ) داشتن

اسم:
1. خرس
2. خفن ( در سختی و مشکل بودن )

* یک اصطلاح مهم:
Bear with me
یعنی "اجازه بدید" ، معمولا وقتی از کسی مودبانه فرصت میخوای تا کاری رو انجام بدی ( مخصوصا برای خود همون شخص )


The children could not bear to see their parents are arguing.
بچه ها نمی توانستند تحمل کنند که ببینند والدینشان در حال جر و بحث کردن با هم هستند.

bear خرسl saw a bear yesterday دیروز یک خرس دیدم

bear with = تحمل کردن، صبر کردن
to be patient with
bear with me while I tell you my story

رنج بردن از
suffer - experience ( emotional ) pain= thefreedictionary. com/bear

طلبیدن

کلمه bear هم اسم وهم فعل است
معنای اسمی : خرس
معنای فعلی :
1 تحمل کردن ، تاب آوردن = stand
She was afraidsh she wouldn't be able to bear the pain ( او میترسید کهدیگه قادر به تحمل درد نباشه )

2 مسئولیت چیزی را به عهده گرفتن ، متحمل شدن
Each company will bear haft the costs of development
( هر شرکت نیمی از هزینه های توسعه را متحمل می شوند )

3 نگه داشتن =hold
My leg was painful, and l wasn't sure it would bear my wight
( پام درد می کرد و مطمئن نبودم که بتونه وزنم رو تحمل کنه و نگه داره )

4 دارای ، حاوی بودن =have
The labels bear a yellow and black symbol



کلمه ی bear هم اسم وهم صفت است
معنای اسمی : خرس
معنای فعلی :

1 تحمل کردن ، تاب آوردن = stand

She was afraid she wouldn't be able to bear the paint
( او ترسیده بود که دیگه قادر به تحمل درد نباشه )

2 مسئولیت چیزی را بر عهده داشتن ، متحمل شدن

Each company will bear half the costs of development
( هر شرکتی نیمه از هزینه های توسه را متحمل می شود )

3 نگه داشتن =hold

My leg was painful , and l wasn't sure it would bear my weight
( پام درد می کرد و مطمئن نبودمکه بتونه وزنم رو تحمل کنه و نگه داره )


4 دارای، حاوی چیزی بودن =have

The labels bear a yellow and black symbol
( برچسب ها دارای نمادی زرد و سیاه هستند )

5 زاییدن =give birth

I was born in a beautiful village
( من توی یک روستای زبیا به دنیا آمدم )

6 تحت تاثیر قرار دادن ، مربوط بودن
( با on/ upon )

The national policies which bear on these problems
( سیاست های ملی که بر روی این مشکلات تاثیر می گذارند )

فعلی بی قاعده
bear➡️bore➡️ born/borne


خرس

درخور . . . بودن، مناسب . . . بودن، ارزش . . . داشتن

Bear یعنی داشتن .
These people bear many abilities.

غیرتی شدن

داشتن، همراه داشتن

آوردن
به همراه داشتن، با خود یدک کشیدن، دارا بودن

1 تحمل کردن ( فهموم دو حالت روحتی یعنی ناراحت شدن و احساسی یا مفهموم سخت جان بودن است ربطی به فهموم تحمل کردن به معنی حالم از چیزی بهم میخورده نداره )
2 نشان داشتن ( مفهموم همان داشتن است یک ولی منظور بطور خاص داشتن است مثلا یک اصطلاح پر کار برد :I’ll bear that in mind ) مفهمو اینکه طرف ی راهنمایی به شما میکنه و شما میگید دارمش در ذهنم ممنون برای راهنمایی
3چیزی تحمل وزن چیزی داشتن
4 مایل پیچیدن نه 90 درجه مثل turn left یچی تو مایه های متمایل شدن فقط هم مستقیم بعدش left or right می اید
5به دست اوردن ( کلمه ادبی اوردن ) بیشترین کاربردش مثلا fans bearing banners هوا داران بنر به دست
6 کلمه formal زاییدن ( به دنیا اوردن یا برای میوه و گیاه ثمر دادن )
دقت کنید born دوتا معنی داره هم شکل سوم bear هم صفته
Being born در حال به دنیا امدن یه همچین چیزی معنی میده و صفته
7 متحمل شدن مفهموم به گردن گردفتن مثل مسئولیت یا همچین
خلاصه که هرچی معنی داد به جز خرس😂😂😂شوخی میکنم خرس هم اسمشه
این اصطلاح هم بگم حیفه😋 it doesn’t bear thinking about
فکر کردن بهش هم نمیشه تحمل کرد.
در ضمن بسیار تمرین کنید و به حرف اضافه ها و فاعل ها و چیز های دیگه خیلی توجه کنید با سر سوزن تغییر کلا از بیخ و بن معنی جمله عوض میشه مثل تمام فعل های انگلیسی😑😑😑

حمل کردن


به سوی مشخصی رفتن/حرکت کردن
در مسیر خاصی حرکت کردن
به طرف خاصی درحرکت بودن

میشه خرس دیگه:|

Bear babies
بچه زا

Verb :
To strongly dislike

I can't bear fish
از ماهی خیلی بدم می آد !


2.
Noun :
A Teddy bear

به دنیا آوردن
She bore him two children
https://en. wikipedia. org/wiki/Heibai_Wuchang

در مسائل مالی: تقبل کردن هزینه

The power company have agreed to bear the cost of the development.
شرکت برق موافقت کرده است که هزینه توسعه را تقبل نماید.

خرس_تاب آوردن_حاوی بودن

Bring to bear : به ارمغان آوردن

به ارمغان اوردن
Preaching brings the authority of God’s Word to bear,
موعظه ( انجیل ) اقتدار کلام خدا را به ارمغان می اورد.


برعهده داشتن
Shall be borne by you
برعهده شماست


to show

It also bears noting that:همچنین لازم به ذکر است که. . .

تاب آوردن، تحمل کردن
That was too much for coach to bear without laughing into a pep talk
واسه مربی خیلی سخت بود که تاب نخندیدن در یک گفتگوی دوستانه رو بیاره

نامیدن
NAME/TITLE formal to have a particular name or title:
He bore the name ‘Magnus’

حاوی بودن
the letter bears the seal of the queen
نامه حاوی/دارای مهر ملکه می باشد


کلمات دیگر: