کلمه جو
صفحه اصلی

sum


معنی : جمع، مجموع، مبلغ، جمله، حاصل جمع، باهم جمع کردن، مختصر وموجزکردن، حساب کردن، جمع کردن
معانی دیگر : وجه (وجوه)، کل مبلغ، سرجمع، رویهم، همه، کلیه، تمام، مجموعه، افزانه، اوج، قله، خلاصه، کوته وار، جمع زدن، جمع بستن، (به هم) افزودن، بالغ شدن بر، رسیدن به، (جمع) حساب (بیشتر می گویند: arithmatic)، درس حساب، کلاس حساب، مسئله، (ریاضی) ترکیب فصلی، انفصال (disjunction هم می گویند)، خلاصه کردن، کوته وار کردن، رجوع شود به: sub- (پیش از m می آید)، مختصر، خلاصه نمودن

انگلیسی به فارسی

جمع کردن، حاصل جمع، مجموع


مبلغ، حاصل جمع، روی هم، خلاصه، مختصر، حساب کردن،باهم جمع کردن، مختصر وموجزکردن، خلاصه نمودن


مجموع، مبلغ، جمع، حاصل جمع، جمله، جمع کردن، حساب کردن، باهم جمع کردن، مختصر وموجزکردن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
عبارات: in sum
(1) تعریف: the total number or quantity that results from adding two or more numbers or quantities.
مترادف: aggregate, amount, total
مشابه: complement, count, figure, number, tally

- The sum of five, ten, and twenty is thirty-five.
[ترجمه علی اکبر منصوری] مجموع پنج، ده و بیست، میشود سی و پنج.
[ترجمه محمد صادق امینی] حاصل جمع اعداد پنج، ده و بیست می شود عدد سی و پنج.
[ترجمه ترگمان] جمع پنج، ده و بیست و پنج سال دارد
[ترجمه گوگل] مجموع پنج، ده و بیست و سی پنجاه است
- Did you check that your sum is correct?
[ترجمه ترگمان] آیا شما چک کردید که پول شما درست است؟
[ترجمه گوگل] آیا بررسی کردید که مبلغ شما درست است؟

(2) تعریف: the complete or aggregate amount.
مترادف: aggregate, entirety, totality
مشابه: all, complement, total

- Decisions were based on the sum of our discussions.
[ترجمه ترگمان] تصمیمات براساس مجموع بحث های ما بودند
[ترجمه گوگل] تصمیم گیری ها بر اساس بحث های ما بود

(3) تعریف: an unspecified amount, esp. of money.
مترادف: amount, quantity

- He has saved a considerable sum over the years.
[ترجمه ترگمان] اون سال ها پول زیادی رو نجات داده
[ترجمه گوگل] او در طول سال ها مبلغ قابل توجهی را ذخیره کرده است

(4) تعریف: a series of numbers to be added together.

(5) تعریف: the essence of something; gist.
مترادف: essence, gist, pith, quintessence, substance
مشابه: nub

- The sum of her remarks was that wars were commercial enterprises.
[ترجمه ترگمان] خلاصه اظهارات وی این بود که این جنگ ها شرکت های بازرگانی بودند
[ترجمه گوگل] مجموع اظهارات وی این بود که جنگ ها شرکت های تجاری بودند
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: sums, summing, summed
عبارات: sum up
• : تعریف: to find the total of (often fol. by up).
مترادف: add, tally, total
مشابه: calculate, compute, figure, ring up, score, tot
پیشوند ( prefix )
• : تعریف: under; secretly.

- summon
[ترجمه ترگمان] احضار کنید
[ترجمه گوگل] احضار

• amount that is determined by adding two or more numbers; whole amount, entire quantity; unspecified amount; essence, gist; group of numbers to be added up; summary
add (mathematics); summarize
a sum of money is an amount of it.
a sum is a simple calculation in arithmetic.
the sum of something is all of it, when you are suggesting that there is not very much of it or that it is not very good.
see also lump sum.
if you sum up or sum something up, you briefly describe the main features of something.
if you sum up a person or situation, you make an accurate judgement of the person's character or the situation.
when a judge sums up, he or she makes a speech to the jury at the end of a trial reminding them of the evidence and the main arguments of the case they have heard.

دیکشنری تخصصی

[کامپیوتر] حاصل، جمع .
[زمین شناسی] مجموع
[نساجی] مجموع - مجموعه - خلاصه - مختصر
[ریاضیات] جمع کردن، حاصل جمع، رقم کل، جمع، مجموع، مبلغ
[آمار] مجموع

مترادف و متضاد

جمع (اسم)
total, addition, tale, aggregate, mass, tot, sum, plural, summation, collectivity, rout

مجموع (اسم)
complex, aggregate, altogether, sum, summation, sum total, totality

مبلغ (اسم)
tot, sum, amount, quantity, missionary, propagandist, quantum, informer

جمله (اسم)
total, sum, sentence, term

حاصل جمع (اسم)
total, sum

با هم جمع کردن (فعل)
sum

مختصر و موجز کردن (فعل)
sum

حساب کردن (فعل)
account, score, calculate, count, compute, numerate, figure, sum, cipher

جمع کردن (فعل)
gross, total, add, collect, stack up, aggregate, eke, roll up, gather, tot, sum, call up, agglomerate, convene, flock, cluster, floc, furl, constrict, purse, immobilize

total


Synonyms: aggregate, all, amount, body, bulk, entirety, entity, epitome, gross, integral, mass, quantity, reckoning, résumé, score, structure, summary, summation, sum total, synopsis, system, tally, totality, value, whole, works, worth


Antonyms: fraction, part


جملات نمونه

The sum of his criticisms is as follows.

خلاصه‌ی انتقادات او به قرار ذیل است.


to sum a column of figures

ستون ارقام را جمع زدن


1. sum total
جمع کل

2. sum up
1- جمع بستن،سرجمع کردن،هم امد کردن 2- خلاصه کردن،کوته وار کردن 3- (قاضی) شواهد و ادله ی پرونده را خلاصه کردن،به طور خلاصه شرح دادن 4- (به وضع و غیره) پی بردن،برداشت کلی پیدا کردن

3. a sum of fifty dollars
مبلغ پنجاه دلار

4. the sum of 5 and 7 is 12
حاصل جمع 5 و 7 دوازده است.

5. the sum of his criticisms is as follows
خلاصه ی انتقادات او به قرار ذیل است.

6. to sum a column of figures
ستون ارقام را جمع زدن

7. in sum
به طور خلاصه،باری،خلاصه

8. lump sum
مبلغ سرجمع،مبلغ قلم،مبلغ یکجا،مبلغی که به صورت یکجا پرداخت شود

9. a goodly sum
مبلغ قابل ملاحظه

10. a handsome sum
مبلغ گزاف

11. a huge sum
مبلغ هنگفت

12. a large sum (of money)
مبلغ هنگفت

13. a niggardly sum
مبلغ قلیل

14. a paltry sum
چندر قاز

15. a round sum of money
مبلغ زیادی پول

16. a tidy sum
مبلغ هنگفت

17. costs that sum into the thousands
هزینه هایی که به چندین هزار می رسد

18. to preserve the sum of human knowledge
حفظ همه ی دانش انسانی

19. to reach the sum of human bliss
دستیابی به اوج شاد کامی بشری

20. history is not merely a sum of events
تاریخ تنها مجموعه ای از رویدادها نیست.

21. she had no right to alienate such a large sum from the children's account
او حق نداشت چنین پول هنگفتی را از حساب بچه ها انتقال بدهد.

22. the total of your deductions must be subtracted from the sum of your taxable income
جمع مبلغ بخشودگی های شما باید از کل درآمد مشمول مالیات شما کم شود.

23. he wanted to commute his monthly pension salary into a lump sum
او می خواست حقوق ماهیانه ی باز نشستگی خود را به یک مبلغ یکجا تبدیل کند.

24. it is the onus of every scientist to add to the sum total of human knowledge
وظیفه ی هر دانشمند است که بر جمع دانش بشری بیافزاید.

25. This is a fabulous sum of money.
[ترجمه ترگمان]این مبلغ بسیار جالبی است
[ترجمه گوگل]این مبلغ افسانه ای است

26. A former student has donated a munificent sum of money to the college.
[ترجمه ترگمان]یک دانش آموز سابق مبلغ سخاوتمندانه ای را به این کالج اهدا کرده است
[ترجمه گوگل]یک دانش آموز سابق، مبلغی معقول برای پول به کالج اهدا کرده است

27. We can sum up the main point of the lesson in three sentences.
[ترجمه ترگمان]ما می توانیم نکته اصلی درسی را در سه جمله جمع بندی کنیم
[ترجمه گوگل]ما می توانیم کل اصل درس را در سه جمله خلاصه کنیم

28. The gangsters offered him a sum equivalent to a whole year's earnings.
[ترجمه ترگمان]تبهکاران مبلغی معادل مبلغی معادل یک سال را به وی پیشنهاد کردند
[ترجمه گوگل]گانگستر ها مبلغی معادل یک درآمد سالانه را به او داد

29. The sum of money has been transferred into my account.
[ترجمه ترگمان]مبلغ پول به حساب من واریز شده است
[ترجمه گوگل]مجموع پول به حساب من منتقل شده است

30. We cannot get a large sum of money right away.
[ترجمه ترگمان]ما نمی توانیم پول زیادی دریافت کنیم
[ترجمه گوگل]ما نمیتوانیم مبلغ زیادی پول را بلافاصله دریافت کنیم

History is not merely a sum of events.

تاریخ تنها مجموعه‌ای از رویدادها نیست.


to reach the sum of human bliss

دستیابی به اوج شاد کامی بشری


All costs should be carefully summed.

کلیه‌ی هزینه‌ها باید با‌دقت جمع‌زده شوند.


costs that sum into the thousands

هزینه‌هایی که به چندین‌هزار می‌رسد


In sum, we were badly defeated.

خلاصه شکست سختی خوردیم.


a huge sum

مبلغ هنگفت


He received occasional sums of money.

گاه و بیگاه مبالغی پول دریافت می‌کرد.


a sum of fifty dollars

مبلغ پنجاه دلار


if all the sums for armaments were used to build libraries ...

اگر همه‌ی وجوه مختص تسلیحات برای ساختن کتابخانه به‌کار می‌رفت ...


The sum of 5 and 7 is 12.

حاصل جمع 5 و 7 دوازده است.


In their sum, his talents approached genius.

استعدادهای او به‌طور سرجمع سر به نبوغ می‌زد.


to preserve the sum of human knowledge

حفظ همه‌ی دانش انسانی


He summed up his views in a few words.

نظریات خود را در چند کلمه خلاصه کرد.


I summed up the situation at a glance.

بایک نظر اجمالی به وضعیت پی بردم.


اصطلاحات

in sum

به‌طور‌خلاصه، باری، خلاصه


sum total

جمع کل


sum up

1- جمع بستن، سرجمع کردن، هم‌امد کردن 2- خلاصه کردن، کوته‌وار کردن 3- (قاضی) شواهد و ادله‌ی پرونده را خلاصه کردن، به‌طور خلاصه شرح دادن 4- (به وضع و غیره) پی بردن، برداشت کلی پیدا کردن


پیشنهاد کاربران

کل ، هرگونه

خلاصه کردن
خلاصه

The whole amount of something
The total amount of something

مجموع

مبلغ ( پول )


کلمات دیگر: