کلمه جو
صفحه اصلی

enforce


معنی : تاکید کردن، اجرا کردن، مجبور کردن، وادار کردن، از پیش بردن
معانی دیگر : نیرودادن، تقویت کردن، زوردار کردن، تحمیل کردن، پذیراندن، سربار کردن، هسبند کردن، قبولاندن (بازور)، (قانون) اجرا کردن، (به اطاعت از قانون) واداشتن، اعمال کردن، بازور از پیش بردن

انگلیسی به فارسی

اجراکردن، (بازور) از پیش بردن، وادار کردن، مجبورکردن، تأکیدکردن


اعمال، اجرا کردن، وادار کردن، مجبور کردن، از پیش بردن، تاکید کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: enforces, enforcing, enforced
مشتقات: enforceable (adj.), enforceability (n.), enforcer (n.)
(1) تعریف: to compel compliance with or obedience to.
مشابه: administer, execute, implement, impose, prosecute

- The government makes the laws, and the police enforce them.
[ترجمه ترگمان] دولت قوانین را می سازد و پلیس آن ها را اجرا می کند
[ترجمه گوگل] حکومت قوانینی را تصویب می کند و پلیس آنها را اجرا می کند
- There is a law against fishing in this area, but no one seems to be enforcing it because there are always people fishing here.
[ترجمه ترگمان] در این منطقه قانونی برای ماهیگیری وجود دارد، اما به نظر می رسد که هیچ کس آن را اجرا نمی کند زیرا همیشه مردم در اینجا ماهی می گیرند
[ترجمه گوگل] قانون در برابر ماهیگیری در این منطقه وجود دارد، اما هیچ کس به نظر نمی رسد که آن را به اجرا درآورد، زیرا مردم همیشه ماهیگیری در اینجا وجود دارد

(2) تعریف: to collect or obtain (money or performance) by force or coercion.
مترادف: coerce, exact, extort
مشابه: dragoon, railroad, squeeze, strong-arm

- Thugs enforced the payment of debts to their boss.
[ترجمه ترگمان] Thugs پرداخت بدهی به رئیسش را به اجرا درآورد
[ترجمه گوگل] قاتلان پرداخت بدهی را به رئیس خود تحمیل کردند

(3) تعریف: to maintain forcibly; stress.
مترادف: press, pressure, stress
مشابه: demand, impose, urge

- I must enforce upon you the importance of this matter.
[ترجمه ترگمان] من باید به شما اهمیت این موضوع را بدهم
[ترجمه گوگل] باید اهمیت این موضوع را بر شما تحمیل کنم

• compel, force; administer; strengthen, intensify
if people in a position of authority enforce a law or rule, they make sure that it is obeyed.
if you enforce a particular condition, you force it to be done or to happen.

دیکشنری تخصصی

[فوتبال] اجراکردن
[حقوق] اجرا کردن، تنفیذ کردن، تقویت کردن

مترادف و متضاد

تاکید کردن (فعل)
accent, stress, accentuate, underline, enforce, play up, punctuate

اجرا کردن (فعل)
enforce, perform, execute, effect, administer, apply, administrate, exert

مجبور کردن (فعل)
enforce, force, bludgeon, compel, oblige, necessitate

وادار کردن (فعل)
enforce, have, move, influence, compel, oblige, persuade, induce, impel, endue, instigate

از پیش بردن (فعل)
enforce, manage

put a rule, plan in force


Synonyms: accomplish, administer, administrate, apply, carry out, coerce, commandeer, compel, constrain, crack down, demand, dictate, discharge, dragoon, drive, effect, egg on, emphasize, exact, execute, exert, expect, extort, force upon, fortify, fulfill, goad, hound, impel, implement, impose, incite, insist on, invoke, lash, lean on, make, necessitate, oblige, perform, press, prosecute, put into effect, put screws to, reinforce, require, sanction, spur, strain, stress, strong-arm, support, urge, whip, wrest


Antonyms: abandon, disregard, drop, forego, forget, give up, neglect, overlook


جملات نمونه

1. to enforce an argument with analogies
استدلال را با قیاس و تمثیل تقویت کردن

2. to enforce one's will on a child
خواسته ی خود رابه کودک تحمیل کردن

3. we will enforce the laws without regard to race or religion
قوانین را بدون در نظر گرفتن نژاد یا مذهب اجرا خواهیم کرد.

4. It isn't always easy for the police to enforce speed limits.
[ترجمه ترگمان]این کار همیشه برای پلیس آسان نیست که محدودیت های سرعت را اجرا کند
[ترجمه گوگل]پلیس همیشه برای رسیدن به محدودیت سرعت آسان نیست

5. Governments make laws and the police enforce them.
[ترجمه ترگمان]دولت ها قوانینی وضع می کنند و پلیس آن ها را اجرا می کند
[ترجمه گوگل]دولت ها قوانینی را ایجاد می کنند و پلیس آنها را اجرا می کند

6. In some countries the police enforce the laws.
[ترجمه ترگمان]پلیس در برخی کشورها قوانین را اجرا می کند
[ترجمه گوگل]در برخی کشورها پلیس قوانین را اجرا می کند

7. It's the job of the police to enforce the law.
[ترجمه ترگمان]این وظیفه پلیس است که قانون را اجرا کند
[ترجمه گوگل]این کار پلیس برای اجرای قانون است

8. The legislation will be difficult to enforce.
[ترجمه ترگمان]اجرای این قانون دشوار خواهد بود
[ترجمه گوگل]این قانون برای اجرای سخت خواهد بود

9. Fighter planes are being sent to enforce the UN no-fly zone.
[ترجمه ترگمان]هواپیماهای جنگنده برای اجرای منطقه پرواز ممنوع ملل متحد اعزام می شوند
[ترجمه گوگل]هواپیماهای جنگنده برای اعمال منطقه بدون پرواز سازمان ملل فرستاده می شوند

10. The police enforce the law.
[ترجمه ترگمان]پلیس قانون را اجرا می کند
[ترجمه گوگل]پلیس این قانون را اجرا می کند

11. You can't enforce cooperation between the players.
[ترجمه علی] شما نمی توانید همکاری بین بازیکنان را به زور تحمیل کنید
[ترجمه ترگمان]شما نمی توانید هم کاری بین بازیکنان را به اجرا درآورید
[ترجمه گوگل]شما نمی توانید همکاری بین بازیکنان را اجرا کنید

12. Rules are rules and it's my duty to enforce them.
[ترجمه ترگمان]قوانین، قوانین هستند و این وظیفه من است که آن ها را اجرا کنم
[ترجمه گوگل]قوانین قوانینی هستند و وظیفه من این است که آنها را اجرا کنم

13. Aircraft will enforce the no-fly zone to protect UN forces on the ground.
[ترجمه ترگمان]هواپیمایی منطقه پرواز ممنوع را برای محافظت از نیروهای سازمان ملل بر روی زمین اعمال خواهد کرد
[ترجمه گوگل]هواپیمای بدون سرنشین با هدف حفاظت از نیروهای سازمان ملل در زمین اجرا خواهد شد

14. The new teacher had failed to enforce any sort of discipline.
[ترجمه ترگمان]معلم جدید نتوانسته بود نظم و انضباط را به اجرا درآورد
[ترجمه گوگل]معلم جدید هرگونه نظم و انضباطی را اجرا نکرده است

15. Game wardens were appointed to enforce hunting laws in New Hampshire.
[ترجمه ترگمان]برای اجرای قوانین شکار در نیوهمپشایر به عنوان نگهبانان بازی منصوب شدند
[ترجمه گوگل]نگهبانان بازی برای اجرای قوانین شکار در نیوهمپشایر منصوب شدند

to enforce an argument with analogies

استدلال را با قیاس و تمثیل تقویت کردن


to enforce one's will on a child

خواسته‌ی خود را به کودک تحمیل کردن


We will enforce the laws without regard to race or religion.

قوانین را بدون در نظر گرفتن نژاد یا مذهب اجرا خواهیم کرد.


law enforcement

اجرای قانون


پیشنهاد کاربران

اعمال قانون کردن

تنفیذ کردن ( قرارداد )

سختگیری کردن درباره چیزی

تقویت

اجرا کردن سفت و سخت قانونی یا موضوعی
you have to enforce classroom discipline or there is chaos : مجبوری نظم رو در کلاس اجرا کنی وگرنه هرج و مرج میشه
he wants the police to enforce the law and arrest the men : او از پلیس می خواست تا قانون رو اجرا کنه ( اعمال قانون کنه ) و اون مردها رو دستگیر کنه

( قانون و مصوبه و لایحه و. . . ) اعمال کردن - پیاده کردن

اجرا کردن ( قانون )

# The new law was difficult to enforce
# It's the job of the police to enforce the law
# The government makes the laws and the police enforce them


کلمات دیگر: