صفت ( adjective )
حالات: commoner, commonest
• (1) تعریف: associated with all sides or with all members of a group.
• مترادف: collective, communal, joint, public
• متضاد: individual
• مشابه: general, mutual, universal
- The political leaders claimed that they were working for the common good.
[ترجمه مهدی علیخانی] رهبران سیاسی مدعی بودن که برای خیر عمومی کار می کردند
[ترجمه Mashan] رهبران سیاسی داوند که برای خوشی و نیکی همگانی کار می کنند
[ترجمه ترگمان] رهبران سیاسی ادعا کردند که برای منافع مشترک کار می کنند
[ترجمه گوگل] رهبران سیاسی ادعا کردند که برای خیر عمومی کار می کنند
• (2) تعریف: shared jointly.
• مترادف: communal, joint, mutual, public
• متضاد: personal, private
• مشابه: collective
- The two families use a common kitchen.
[ترجمه Mashan] دو خانواده از دو آشپزخانه هموند استفاده می کنند
[ترجمه ترگمان] دو خانواده از یک آشپزخانه مشترک استفاده می کنند
[ترجمه گوگل] دو خانواده از یک آشپزخانه مشترک استفاده می کنند
- During the war, the two countries fought side by side against their common enemy.
[ترجمه ترگمان] در طول جنگ، دو کشور در کنار دشمنان مشترک خود با یکدیگر مبارزه کردند
[ترجمه گوگل] در طول جنگ، دو کشور با هم در برابر دشمن مشترک خود مبارزه کردند
- We need to work together to achieve our common goal.
[ترجمه ترگمان] ما باید با هم کار کنیم تا به هدف مشترک خود برسیم
[ترجمه گوگل] ما باید برای رسیدن به هدف مشترکمان با هم کار کنیم
- He and I have a common interest in stamp collecting.
[ترجمه ترگمان] من و اون یه علاقه مشترک برای جمع آوری تمبر داریم
[ترجمه گوگل] او و من علاقه مشترک به جمع آوری تمبر دارند
• (3) تعریف: easily found; widely known, or available.
• مترادف: current, familiar, general, ordinary, usual
• متضاد: distinctive, individual, rare, uncommon, unusual
• مشابه: average, commonplace, conventional, customary, everyday, habitual, homely, mere, popular, widespread
- Linen was the most common type of cloth of that period.
[ترجمه ع ل ی] پارچه ی کتان شایع ترین پارچه ی آن دوران بود
[ترجمه ترگمان] کتانی رایج ترین نوع پارچه آن دوران بود
[ترجمه گوگل] پارچه کتانی شایع ترین نوع پارچه آن دوره بود
• (4) تعریف: frequently seen or occurring.
• متضاد: freak, rare, uncommon
- A sore throat and cough are common symptoms of a cold.
[ترجمه Daiana] گلودرد و سرفه از علائم شایع سرماخوردگی است.
[ترجمه مریم حسن زاده] گلو درد و سرفه، علائم مشترک سرماخوردگی دارند
[ترجمه klkl] گلو درد و سرفه از علاعم رایج سرماخوردگی هست
[ترجمه Helia] گلودرد و سرفه کردن از علائم سرماخوردگی است
[ترجمه ترگمان] گلو درد و سرفه، علائم مشترک سرماخوردگی دارند
[ترجمه گوگل] گلودرد و سرفه علائم شایع سردی است
- It's a dangerous curve, and accidents are common.
[ترجمه ترگمان] این یک منحنی خطرناک است و حوادث مشترک هستند
[ترجمه گوگل] این منحنی خطرناک است و حوادث شایع است
• (5) تعریف: widespread; general.
• مترادف: general, public
• مشابه: collective, communal, widespread
- His fall from grace is now common knowledge.
[ترجمه ترگمان] حالا سقوط او از لطف و رحمت، در حال حاضر دانش مشترک است
[ترجمه گوگل] سقوط او از فضل اکنون دانش مشترک است
• (6) تعریف: having or showing low breeding or behavior.
• مترادف: coarse, low, trashy, uncouth, vulgar
• متضاد: noble, refined
• مشابه: base, cheap, ignoble, ill-mannered, lowly, mean, mob, vile
- They forbade their son, heir to the family title, to marry this "common" girl.
[ترجمه Vmin] انها پسرشان را از عنوان خانواده منع کردن بخاطر ازدواج با یک دختر معمولی
[ترجمه ترگمان] آن ها پسرشان را از عنوان خانواده منع کردند تا با این دختر \"مشترک\" ازدواج کنند
[ترجمه گوگل] آنها پسر خود را، وارث عنوان خانواده، ازدواج با این دختر معمولی ممنوع کردند
- She still considered it common for a woman to ride a horse like a man instead of riding sidesaddle.
[ترجمه ترگمان] او هنوز آن را برای یک زن معمولی تلقی می کرد تا سوار اسب شود به جای سواری بر اسب
[ترجمه گوگل] او هنوز هم عادت داشت که یک زن برای سوار کردن یک اسب مانند یک مرد به جای سوار شدن از کنار جاده باشد
اسم ( noun )
مشتقات: commonness (n.)
عبارات: in common
• (1) تعریف: (often pl.) an area of land for use by all.
• مشابه: green, mall, park, plaza, square
• (2) تعریف: (pl.) the mass of ordinary people, esp. those without titles of nobility.
• مترادف: commonalty, commoners, masses, people, populace
• متضاد: elite
• مشابه: bourgeois, middle class, proletariat
• (3) تعریف: (pl.) a large dining hall, as at a college.
• مشابه: cafeteria, mess hall