کلمه جو
صفحه اصلی

break


معنی : وقفه، تفریح، تنفس، شکاف، شکست، شکستگی، فرصت، مهلت، فرجه، انقصال، بادخور، نقض کردن، شکستن، از هم باز کردن، فتق داشتن، مکی کردن
معانی دیگر : خرد کردن یا شدن، ترک، پاره شدن، باز کردن، گشودن، از شدت سقوط یا وزیدن چیزی کاستن، خراب شدن یا کردن (بیشتر در مورد ماشین آلات و ابزار)، تخلف کردن، شکستن قانون و قول و غیره، (رابطه و غیره) قطع کردن، قهر کردن، قطع، شکستن اعتصاب، ترک (عادت و غیره)، درهم شکستن (روحیه و اراده و غیره)، تباه کردن، شکستن سکوت یا یکنواختی و غیره، (در مدرسه و غیره) تنفس، شایع شدن (خبر)، افشا کردن یا شدن، (ورزش) رکورد (حد نصاب) را شکستن، ناگهان تغییر کردن، دگرگون شدن، آغاز شدن یا کردن، شکستن موج بر ساحل، رمز و غیره را کشف کردن، (مسئله ی جنایی و غیره را) حل کردن، دو رگه شدن صدا، (زبان شناسی) دو آوایی شدن، به صورت واکه ی مرکب درآمدن، مرتعش شدن (صدا)، شکستن و وارد شدن، به زور وارد شدن یا باز کردن، فرار کردن، نامنظم کردن، صف را شکستن (در مورد سربازان)، (الکترونیک) مدار را شکستن، (تنیس) بردن دوری که حریف در آن سرو می زند، امتیاز برده شده در این دور (می گویند: a break of serve یا a break)، (بیلیارد و اسنوکر و پول) مجموع امتیازی که بازیکن در هر نوبت کسب می کند، رام کردن (به ویژه اسب)، (حقوق) وصیت نامه را قانونا بی اعتبار و باطل کردن، نق­ کردن، طلوع

انگلیسی به فارسی

انفصال، شکستگی


شکستن، خرد کردن، نقض کردن، شکاف، وقفه، طلوع، مهلت، شکست، از هم باز کردن


زنگ تفريح، شکست، وقفه، شکاف، تنفس، شکستگی، تفریح، فرصت، مهلت، فرجه، انقصال، بادخور، شکستن، نقض کردن، از هم باز کردن، فتق داشتن، مکی کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: breaks, breaking, broke, broken
(1) تعریف: to cause to separate suddenly or forcefully into pieces.
مترادف: demolish, shatter, smash, snap
مشابه: burst, clip, crash, crush, fracture, fragment, grind, mangle, mash, mince, part, pulverize, rend, rift, rupture, splinter, split, sunder, tear

- He broke the dry branch with his foot and threw the pieces onto the campfire.
[ترجمه علیرضا کلانتر] او شاخه خشک را با پا شکاند و تکه هایش را در آتش کمپ انداخت.
[ترجمه ترگمان] شاخه خشک را با پایش شکست و تکه های آن را روی آتش انداخت
[ترجمه گوگل] او شاخه خشک خود را با پای خود شکست و قطعات را به آتش افروخت
- I broke the plate when I dropped it in the sink.
[ترجمه علیرضا کلانتر] وقتی آن را در سینک انداختم بشقاب را شکستم.
[ترجمه محمدحسین] من بشقابو شکستم وقتی اونو توی سینک ظرفشویی انداختم
[ترجمه ممد کورلئونه] وقتی بشقاب را در سینک انداختم، آن را شکستم.
[ترجمه ترگمان] بشقاب را شکستم وقتی آن را در ظرف شویی انداختم
[ترجمه گوگل] وقتی آن را در سینک افتادم، صفحه را شکستم

(2) تعریف: to crack, destroy, or make inoperative or unusable.
مترادف: demolish, destroy, ruin, shatter, wreck
متضاد: mend
مشابه: annihilate, blast, bust, crack, crash, damage, mangle, total

- He broke his computer when he spilled coffee on the keyboard.
[ترجمه ترگمان] وقتی قهوه را روی صفحه کلید ریخت، او رایانه خود را شکست
[ترجمه گوگل] هنگامی که قهوه را بر روی صفحه کلید ریخت، کامپیوتر خود را شکست

(3) تعریف: to forcefully overcome the strength or resistance of.
مترادف: crush, defeat, overcome, quash, wreck
مشابه: annihilate, batter, bust, dash, demolish, frustrate, overpower, overwhelm, put down, stamp out, subdue, suppress, tame, thwart

- With their cruelty, they broke their prisoner's spirit.
[ترجمه ترگمان] با این بی رحمی آن ها روح prisoner را شکستند
[ترجمه گوگل] با ظلم و ستم آنها روح زندانی خود را شکستند
- The management broke the workers' strike.
[ترجمه ترگمان] مدیریت اعتصاب کارگران را شکست
[ترجمه گوگل] مدیریت اعتصاب کارگران را شکست داد

(4) تعریف: to move suddenly or forcefully out of; escape from.
مترادف: escape
مشابه: flee

- Some prisoners were able to break from the jail.
[ترجمه ترگمان] برخی زندانیان توانستند از زندان فرار کنند
[ترجمه گوگل] برخی از زندانیان توانستند از زندان آزاد شوند

(5) تعریف: to end the sameness of; interrupt.
مترادف: interrupt
مشابه: change, discontinue, disrupt, relieve, violate

- A change breaks the monotony.
[ترجمه ترگمان] یکنواختی این یکنواختی را می شکند
[ترجمه گوگل] تغییر یکنواختی را مختل می کند

(6) تعریف: to make bankrupt.
مترادف: bankrupt, bust
مشابه: cripple, impoverish, ruin

- The stock market crash utterly broke her father.
[ترجمه ترگمان] سقوط بازار سهام کاملا پدرش رو شکسته
[ترجمه گوگل] سقوط بازار سهام کاملا پدرش را شکست

(7) تعریف: to make known.
مترادف: disclose, divulge, expose, reveal, uncover
مشابه: bare, betray

- The newspapers broke the story in a special edition.
[ترجمه ترگمان] روزنامه ها داستان را در یک نسخه ویژه شکستند
[ترجمه گوگل] روزنامه ها داستان را در یک نسخه ویژه شکست دادند
- Who will be the one to break the bad news to her?
[ترجمه ترگمان] چه کسی این خبر بد را به او خواهد داد؟
[ترجمه گوگل] چه کسی خواهد بود که خبر بدی را به او ببخشد؟

(8) تعریف: to fail to act in accordance with.
مترادف: breach, defy, disobey, infringe, transgress, violate
متضاد: keep, observe
مشابه: contravene, disregard, neglect, oppose, shirk

- He broke the law and now he's being punished.
[ترجمه ترگمان] اون قانون شکنی کرده و حالا داره تنبیه میشه
[ترجمه گوگل] او قانون را شکست و در حال حاضر او مجازات شده است
- She broke her promise to share the money.
[ترجمه ترگمان] اون بهم قول داد که پول رو تقسیم کنه
[ترجمه گوگل] او وعده خود را برای به اشتراک گذاشتن پول شکست

(9) تعریف: to soften the impact of.
مترادف: cushion, soften
مشابه: check, lessen

- He came off the roof, but the bushes broke his fall.
[ترجمه ترگمان] از روی بام پایین آمد، اما بوته ها شکست
[ترجمه گوگل] او از سقف بیرون آمد، اما بوته سقوط او را شکست

(10) تعریف: to outdo.
مترادف: better, exceed, outdo, surpass, top
مشابه: beat, cap, eclipse, outstrip, overcome

- She may break the world record in this upcoming race.
[ترجمه ترگمان] او ممکن است رکورد جهانی در این مسابقه آینده را بشکند
[ترجمه گوگل] او می تواند رکورد جهانی را در این مسابقه آینده شکست دهد
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: break down, break in
(1) تعریف: to become separated into pieces; shatter.
مترادف: crack, shatter, smash, snap
مشابه: clip, crash, disintegrate, fracture, fragment, splinter, split, tear

- The cup fell to the floor and broke.
[ترجمه ترگمان] جام به زمین افتاد و شکست
[ترجمه گوگل] جام به زمین افتاد و شکست
- The thin ice broke as the boy stepped on it.
[ترجمه ترگمان] وقتی پسر به آن قدم گذاشت، یخ باریک شکست
[ترجمه گوگل] یخ نازک به عنوان پسر بر روی آن قدم گذاشت

(2) تعریف: to become ruined or unusable.
مترادف: collapse
مشابه: bust, crack, fail

- Our old toaster finally broke, so we're getting a new one.
[ترجمه ترگمان] بالاخره تستر خراب شد و ما داریم یه جدیدش رو می گیریم
[ترجمه گوگل] توستر قدیمی ما در نهایت شکست خورده است، بنابراین ما یک محصول جدید داریم

(3) تعریف: to burst or collapse.
مترادف: burst, collapse, rupture, split
مشابه: crash, explode, give

- Water pipes can break when the temperature drops below freezing.
[ترجمه ترگمان] لوله های آب می توانند زمانی که درجه حرارت به زیر صفر می رسد استراحت کنند
[ترجمه گوگل] لوله های آب می توانند زمانی که درجه حرارت زیر انجماد کاهش می یابد، شکست

(4) تعریف: to stop or disappear suddenly.
مترادف: cease, check, halt, stop
مشابه: disappear, end, vanish

- The fever has finally broken and the patient is more comfortable now.
[ترجمه ترگمان] تب در نهایت شکسته شده و بیمار حالا بیشتر احساس راحتی می کند
[ترجمه گوگل] در نهایت تب تبخیر شده و بیمار راحت تر است

(5) تعریف: to suddenly erupt, as a storm.
مشابه: appear, burst, erupt, explode, happen, occur

- When the thunderstorm broke, we headed as quickly as we could to shelter.
[ترجمه ترگمان] وقتی طوفان شکست، ما به سرعت به سمت پناه گاه حرکت کردیم
[ترجمه گوگل] هنگامی که رعد و برق شکست خورد، ما به سرعت به عنوان سرپناه رانندگی کردیم

(6) تعریف: to come into public notice, as news.
مشابه: emerge, transpire, unfold

- When the frightening story broke, many people panicked.
[ترجمه ترگمان] وقتی داستان ترسناک شکست، بسیاری از مردم وحشت زده شدند
[ترجمه گوگل] وقتی داستان ترسناکی شکسته شد، بسیاری از مردم ترسناک بودند

(7) تعریف: to move away suddenly and rapidly.
مترادف: flee
مشابه: dash, escape, fly, fly the coop, move, run

- The deer broke from cover.
[ترجمه ترگمان] گوزن ها از cover جدا شدن
[ترجمه گوگل] گوزن از پوشش خارج شده است
- The dog broke from its owner when it saw the rabbit.
[ترجمه ترگمان] سگ وقتی خرگوش را دید از صاحبش جدا شد
[ترجمه گوگل] هنگامی که خرگوش را دیدم، سگ از صاحبش می افتاد

(8) تعریف: of a pitch in baseball, to curve.
مترادف: curve
مشابه: dip

- The pitch seemed to break right over the plate.
[ترجمه ترگمان] به نظر می رسید که زمین از بالای بشقاب به هم خورده است
[ترجمه گوگل] زمین به نظر می رسید که درست در بالای صفحه قرار می گرفت
اسم ( noun )
مشتقات: breakable (adj.)
عبارات: break up
(1) تعریف: the act or result of breaking or separating into pieces.
مترادف: breach, fracture, smash
مشابه: chip, crack, cut, fissure, flaw, leak, rent, rift, rupture, slit, snap, splinter, split, tear

- The break in her wrist was serious and healed slowly.
[ترجمه ترگمان] شکستگی مچ دستش جدی بود و به آرامی بهبود یافته بود
[ترجمه گوگل] شکستن مچ دست او جدی بود و به آرامی بهبود یافت

(2) تعریف: a rapid movement away; escape.
مترادف: escape, flight
مشابه: run

- The prisoner made a break for freedom.
[ترجمه ترگمان] زندانی آزادی خود را به دست آورد
[ترجمه گوگل] زندانی برای آزادی یک بار تعطیل شد

(3) تعریف: a suspending of activity; interruption.
مترادف: discontinuance, hiatus, interruption, pause, suspension
مشابه: catch, cease, cessation, gap, halt, interlude, intermission, interval, recess, relaxation, respite, rest, stop, stoppage

- There was a break in electrical service to our neighborhood that lasted six hours.
[ترجمه ترگمان] یک وقفه ای در خدمات الکتریکی به محله ما وجود داشت که شش ساعت طول کشید
[ترجمه گوگل] تعطیلات برق در محله ما شش ساعت طول کشید
- The meeting was long but we took a few breaks.
[ترجمه ترگمان] جلسه طولانی بود، اما ما چند استراحت داشتیم
[ترجمه گوگل] جلسه طولانی بود، اما چند بار شکسته شدیم
- A break in peace negotiations occurred because of an attack on a village.
[ترجمه ترگمان] یک وقفه در مذاکرات صلح به دلیل حمله ای به یک روستا رخ داد
[ترجمه گوگل] یک شکست در مذاکرات صلح به دلیل حمله به یک روستا رخ داد

(4) تعریف: an opportunity.
مترادف: chance, opening, opportunity

- The film was a big break for the actress, who now, of course, is a famous star.
[ترجمه ترگمان] این فیلم داستان یک بازی بزرگ برای هنرپیشه بود، که البته اکنون یک ستاره مشهور است
[ترجمه گوگل] این فیلم یک بازی بزرگ برای بازیگر بود که در حال حاضر، البته ستاره معروف است

(5) تعریف: a severed connection.
مترادف: breach, rift, separation, severance, split
مشابه: division, flaw, rent, rupture, schism

- A break occurred in their relations a year ago, and now the brothers never speak.
[ترجمه ترگمان] یک سال پیش در روابط آن ها وقفه ای رخ داد، و اکنون این دو برادر هرگز حرف نمی زنند
[ترجمه گوگل] یک سال پیش در یک رابطه شان اتفاق افتاد و اکنون برادران هرگز صحبت نمی کنند

(6) تعریف: a sudden change, as in pitch or direction.
مشابه: alteration, change, modification, modulation

- We heard a break in his voice as he began the eulogy.
[ترجمه ترگمان] همچنان که سخنرانی را آغاز می کرد صدای شکستن صدای او را شنیدیم
[ترجمه گوگل] وقتی شعار را شروع کرد، صدایی از صدا شنیدیم

(7) تعریف: the first shot in a billiards game, which scatters the balls.

- I retrieved the balls, since it was my turn for the break.
[ترجمه ترگمان] توپ را برداشتم، چون نوبت استراحت من بود
[ترجمه گوگل] توپها را بازیابی کردم، از آنجایی که برای نوبت به نوبت من بود

• fracture; pause, intermission; crack; opportunity; alteration; divider between one part of a document and another (computers)
smash into pieces, shatter, crack; be smashed into pieces; be cut off; force into; stop, cancel
when an object breaks or when you break it, it suddenly separates into two or more pieces, often because it has been hit or dropped. see also broke, broken.
when you break a bone in your body, you damage it in an accident so that it breaks or cracks.
when a tool or piece of machinery breaks or when you break it, it is damaged and no longer works.
if you break a rule, promise, or agreement, you do something that disobeys it.
1. to break a connection, contact, or relationship means to destroy or end it. 2. to break something such as a system or situation in which no progress can be made means to end that system or situation.
to break a habit, feeling, or way of doing something, or to break someone of it, means to stop them having that habit, feeling, or way of doing something.
if someone breaks their silence, they soemthing about a situation that they were previously refusing to talk about.
1. if you break your journey, you stop at a place while you are on your way to somewhere else. 2. if you break for a meal or for a pause in what you are doing, you stop what you are doing for a while.
if you break a record, you do better than the previous record for a particular achievement.
to break someone means to destroy their success, career, or hopes.
when you break a piece of news to someone, or when it breaks, the news is told to someone.
to break the force of something such as a blow means to reduce its impact.
a break is also a period of time when you have a rest or a change from what you are doing.
a break is also a lucky opportunity; an informal use.
1. when day or the dawn breaks, it starts to grow light after the night has ended. 2. when a storm breaks, it begins.
when a wave breaks, the highest part of it falls down.
if you break a secret code, you work out how to understand it.
when a boy's voice breaks, it becomes permanently deeper.
in tennis, if you break your opponent's serve, you win a game in which your opponent is serving.
if you break free or break someone's hold, you free yourself by force from someone who is holding you.
when a company breaks even, it makes neither a profit nor a loss.
if you break ranks with someone that you have been helping in a joint effort or agreement, you stop supporting them.
1. when you break away from a group, you stop being a part of it. 2. if part of something breaks away, it separates and moves away from another, larger thing.
1. when a machine or a vehicle breaks down, it stops working. 2. when a system, plan, or discussion breaks down, it fails because of a problem or disagreement. 3. when a substance breaks down or when something breaks it
1. if someone breaks in, they get into a building by force. 2. if you break in on someone's conversation or activity, you interrupt them. 3. see also break-in.
1. if someone breaks into a building, they get into it by force. 2. if someone breaks into a computer system, they use it via another computer without the permission or knowledge of the owners. 3. if you break into a new area o
1. when part of something breaks off or when you break it off, it is snapped off or torn away. 2. if you break off when you are doing or saying something, you suddenly stop doing it or saying it. 3. if you break off
if something such as a fight, disease, or fire breaks out, it begins suddenly. 2. if you break out in a rash or a sweat or if it breaks out, it appears on your skin.
1. if you break through a barrier, you succeed in forcing your way past it. 2. see also breakthrough.
1. when something breaks up or when you break it up, it separates or is divided into several smaller parts. 2. if you break up with your wife, husband, girlfriend, or boyfriend, or if your relationship with them bre
1. if you break with a group of people, you stop being involved with them. 2. if you break with a particular way of doing things, you stop doing things that way.

Simple Past: broke, Past Participle: broken


دیکشنری تخصصی

[سینما] وقفه
[عمران و معماری] شکست - گسیختگی
[کامپیوتر] ایست ؛ توقف ؛ مکث ؛ انفصال ؛ قطع - فرمان BREAK
[برق و الکترونیک] وقفه، ترک 1. قطع موقت ارسال رادیویی مثلاُ برای ارسال در جهت مخالف 2. عیبی در مدار . - شکست، ترمز
[فوتبال] شکستن
[زمین شناسی] شکست شیب یا شکستگی دامنه تغییر آشکار یا ناگهانی و یا خمیدگی در دامنه یا برش عمودی. این واژه به صورت break of slope و break of profile به کار می رود. اصطلاح ژئوتکنیک کاهش عناصر و مواد زاویه دار در اثر عمل شکستن و یا خرد کردن و یا برخورد مواد با یکدیگر که تبدیل به شن وماسه می شوند.
[نساجی] محل ظریف و نازک در لیف پشم
[ریاضیات] قطع
[نفت] شکست
[پلیمر] پارگی

مترادف و متضاد

cushion something’s effect


Synonyms: diminish, lessen, lighten, moderate, reduce, soften, weaken


Antonyms: association, attachment, binding, combination, fastening, juncture


interruption of activity


وقفه (اسم)
suspension, abeyance, break, pause, interval, hiatus, standstill, cease, paralysis, stick, gap, station, timeout, caesura, chasm, jib, deadlock, desuetude

تفریح (اسم)
amusement, break, play, paseo, walk, pastime, recreation, promenade, diversion, divertimento, jaunt

تنفس (اسم)
break, intake, recess, aspiration, breathing, respiration, entr'acte

شکاف (اسم)
crack, fracture, break, hiatus, breach, cut, incision, gap, craze, chap, split, flaw, chink, slot, notch, fraction, nick, breakthrough, seam, slit, slash, chasm, chine, suture, crevice, rip, cleft, rake, hair crack, interstice, scar, stoma

شکست (اسم)
fracture, deflection, break, washout, failure, reverse, defeat, setback, losing, breakage, defeasance, defeature, refraction, flunk, fizzle, plumper, unsuccess

شکستگی (اسم)
fracture, break, fraction, decrepitude, nick

فرصت (اسم)
break, chance, occasion, handle, time, opening, facility, opportunity, by-time, odds, leisure, free time, pudding time

مهلت (اسم)
break, term, timeout, respite, leeway, moratorium, reprieve

فرجه (اسم)
break, interval, value, period, hole, slot, respite, interspace, slit

انقصال (اسم)
break

بادخور (اسم)
break, windage, interlude

نقض کردن (فعل)
break, breach, gainsay, reverse, violate, quash, contravene, disaffirm, infract

شکستن (فعل)
fracture, chop, break, disobey, deflect, refract, shatter, stave, violate, cleave, fraction, nick, knap, pip, smite, crackle, infract

از هم باز کردن (فعل)
break, unravel, hackle, unlink, untwine

فتق داشتن (فعل)
break, split

مکی کردن (فعل)
break, pause, halt

fissure, opening


Synonyms: breach, cleft, crack, discontinuity, disjunction, division, fracture, gap, gash, hole, rent, rift, rupture, schism, split, tear


Synonyms: blow, breather, breathing space, caesura, coffee break, cutoff, downtime, halt, hiatus, interlude, intermission, interval, lacuna, layoff, letup, lull, pause, recess, respite, rest, suspension, ten, time off, time out


Antonyms: continuation, continuity


change from friendly to unfriendly relationship


Synonyms: alienation, altercation, breach, clash, difference of opinion, disaffection, dispute, divergence, estrangement, fight, misunderstanding, rift, rupture, schism, separation, split, trouble


lucky happening


Synonyms: accident, advantage, chance, favorable circumstances, fortune, good luck, luck, occasion, opening, opportunity, shot, show, stroke of luck, time


Antonyms: bad luck, misfortune


destroy; make whole into pieces


Synonyms: annihilate, batter, burst, bust, bust up, crack, crash, crush, damage, demolish, disintegrate, divide, eradicate, finish off, fracture, fragment, make hash of, make mincemeat of, part, pull to pieces, rend, separate, sever, shatter, shiver, smash, snap, splinter, split, tear, torpedo, total, trash


Antonyms: attach, fasten, fix, join, mend, put together, secure


violate law


Synonyms: breach, contravene, disobey, disregard, infract, infringe, offend, renege on, transgress, violate


Antonyms: agree, obey


weaken, cause instability


Synonyms: bankrupt, bust, confound, confute, controvert, cow, cripple, declass, degrade, demerit, demoralize, demote, disconfirm, dispirit, disprove, downgrade, enervate, enfeeble, humiliate, impair, impoverish, incapacitate, pauperize, rebut, reduce, refute, ruin, subdue, tame, undermine


Antonyms: stabilize, strengthen


stop an action


Synonyms: abandon, cut, discontinue, give up, interrupt, pause, rest, suspend


Antonyms: allow, cause


tell news


Synonyms: announce, come out, communicate, convey, disclose, divulge, impart, inform, let out, make public, pass on, proclaim, reveal, tell, transmit


Antonyms: hide, keep quiet, secret


better a performance


Synonyms: beat, cap, exceed, excel, go beyond, outdo, outstrip, surpass, top


emerge, happen


Synonyms: appear, befall, betide, burst out, chance, come forth, come off, come to pass, develop, erupt, go, occur, transpire


run away


Synonyms: abscond, bust out, clear out, cut and run, dash, decamp, escape, flee, fly, get away, get out


Antonyms: stay, wait


جملات نمونه

1. break and entry
(حقوق) شکستن (مدخل) و داخل شدن

2. break (or fly) into flinders
خرد شدن،چند شقه شدن مثل چوبی که تبر بخورد

3. break (or smash, full, tear) to pieces
شکستن (یا خرد کردن یا کشیدن یا پاره کردن) و به تکه های کوچک تقسیم کردن،متلاشی کردن،تکه تکه کردن،داغان کردن

4. break a habit
ترک عادت کردن

5. break a leg!
خدا به همراه !،به امید خدا ! (عبارتی که برای تشویق به هنرپیشگان و غیره قبل از شروع برنامه ی آنها می گویند)،موفق باشی !

6. break a tie
(در مسابقات و غیره) مسابقه یا امتیاز مساوی را به نفع خود تغییر دادن،برابری را به سود خود به هم زدن

7. break apart
متلاشی شدن،وا رفتن،از هم جدا شدن یا کردن،فرو پاشیدن،فرو ریختن

8. break bread
نان و نمک همدیگر را خوردن،خوردن،هم خوراک شدن،همسفره شدن

9. break bread
نان و نمک خوردن (با کسی)،همسفره شدن

10. break camp
اردوگاه را ترک کردن

11. break camp
اردوگاه یا خیمه گاه را برچیدن و رفتن

12. break cover
از پناهگاه یا نهانگاه بیرون آمدن

13. break down
1- خراب شدن

14. break even
(عامیانه - مسابقات و غیره) مساوی کردن،برابر شدن،سر به سر شدن

15. break faith
عهد شکنی کردن،پیمان شکنی کردن،خیانت کردن،ترک بیعت کردن،مرتد شدن

16. break free
فرار کردن،گریختن (از بند یا زندان و غیره)،آزاد شدن

17. break ground
1- (بنای جدید و غیره) پی کنی کردن،اولین کلنگ حفاری را زدن

18. break ground
1- حفرکردن،کندن 2- شخم زدن 3- پی ریزی کردن،شروع به ساختمان کردن

19. break in
1- با شکستن قفل (و غیره) وارد شدن،ورود غیرقانونی کردن 2- مختل کردن،ایجاد وقفه کردن،قطع کردن (کلام و غیره ی) دیگری 3-آموزش دادن،وارد به کار کردن 4- (کفش و غیره) به پا عادت دادن،جا باز کردن

20. break in on (or upon)
1- مخل شدن،مزاحم شدن،سرزده وارد شدن 2- کلام کسی را قطع کردن

21. break it up
(ماشین آلات و غیره را) 1- پیاده کردن،از هم باز کردن،تکه تکه کردن 2- بس کردن،متوقف کردن

22. break loose
(با زور) آزاد یا رها شدن،از قید راحت شدن،ول شدن

23. break new ground
ابداع کردن،بنای تازه ای را آغاز کردن

24. break off
1- ناگهان قطع شدن (مذاکرات یا توفان و غیره) 2- قطع دوستی کردن،قهر کردن با

25. break one's fast
1- افطار کردن،روزه گشادن،خوراک خوردن 2- روزه شکستن

26. break one's heart
قلب کسی را شکستن،متاـثر کردن

27. break one's neck
نهایت سعی خود را کردن

28. break one's neck
(عامیانه) سخت کوشیدن،جان کندن

29. break one's pace (or step)
(در راه رفتن) گام خود را عوض کردن،جور دیگری راه رفتن یا گام برداشتن

30. break one's word
به وعده ی خود وفا نکردن،قول شکنی کردن،خلف وعده کردن

31. break oneself of a habit
خود را از عادت یا اعتیادی رهانیدن

32. break out
1- ناگهان آغاز کردن یا شدن

33. break step
(مشق نظام) آزاد راه رفتن،قدم رو نکردن

34. break the back (of)
کمر (کسی یا چیزی را) شکستن،از پای در آوردن

35. break the bank
(انگلیس - خودمانی - در قمار) تمام پول بانک را بردن

36. break the ice
1- (بر مشکلات فایق شدن و) کاری را آغاز کردن 2- (در ایجاد آشنایی و صمیمیت) پیشقدم شدن،تعارف را کنار گذاشتن

37. break the rules
از مقررات تخطی کردن،قانون شکنی کردن،تخلف کردن

38. break the speed limit
از سرعت مجاز تجاوز کردن

39. break wind
گوزیدن،چسیدن،ضرطه در کردن

40. break wind
گوزیدن،چسیدن،گوز دادن،ضرطه دادن

41. break with
ترک دوستی یا همبستگی کردن،(از حزب و غیره) انشعاب کردن،(از سنت و غیره) عدول کردن

42. a break in the enemy's defensive positions
شکستی در مواضع دفاعی دشمن

43. a break in the pipe
شکستگی (یا ترک) در لوله

44. i'll break my engagement and come to your party
قرار خود را به هم می زنم و به مهمانی شما می آیم.

45. the break in the two country's diplomatic relations
قطع روابط سیاسی دو کشور

46. the break of day
پگاه،صبح زود

47. to break a spell
طلسم را شکستن

48. to break a strike
اعتصاب را شکستن

49. to break prison
از زندان فرار کردن

50. to break the back of enemy resistance
مقاومت دشمن را در هم شکستن

51. to break the monotony of his life, he tried to find new friends
برای تغییر یکنواختی زندگی اش کوشید دوستان جدیدی بیابد.

52. glass can break because of rapid heating or chilling
شیشه ممکن است به واسطه ی زود گرم شدن یا سرد شدن بشکند.

53. i didn't break it; it was broken to begin with
من آن را خراب نکردم ; از اول خراب بود.

54. if you break that cup, you'll have the police to reckon with
اگر آن فنجان را بشکنی سرو کارت با پلیس خواهد بود.

55. our spring break is nine days long
تعطیلات بهاره ی ما نه روز است.

56. the tea break has become an institution in many offices
تنفس برای صرف چای در خیلی از ادارات رسم شده است.

57. make a break (from)
فرار کردن از زندان،گریختن

58. make or break
موجب موفقیت یا شکست شدن

59. i tried to break up their fight
کوشیدم دعوای آنها را متوقف کنم.

60. i will not break my promise to you
به وعده ی خود وفا خواهم کرد،قولی را که به شما دادم نخواهم شکست.

61. i'll take a break for a few minutes
برای چند دقیقه از کار دست خواهم کشید (استراحت خواهم کرد).

62. you should not break your promise
قول خود را نباید بشکنی.

63. give someone a break
(عامیانه) سخت نگرفتن،ارفاق کردن

64. it is difficult to break a habit
ترک عادت مشکل است.

65. it is unlawful to break and enter somebody else's house
شکستن در و وارد شدن به خانه ی دیگری غیر قانونی است.

66. the torturers tried to break her will
شکنجه گران کوشیدند اراده ی او را درهم بشکنند.

67. they were hired to break strikes
اجیر شده بودند که اعتصابات را بشکنند.

68. sticks and stones may break my bones but words will never hurt me
با سنگ و چوب می توان مرا رنج داد ولی حرف (ناسزا) به من آسیبی نمی رساند

69. the day was about to break when we left
وقتی عزیمت کردیم بامداد داشت فرا می رسید (روز در شرف آغاز بود).

70. don't force it or it will break
به آن زور نیاور که خواهد شکست.

The child broke the cup.

کودک فنجان را شکست.


the sound of breaking china

صدای شکستن چینی


The (tree) branch broke.

شاخه‌ی درخت شکست.


She broke a bone and it looks like a nasty break.

استخوانش شکست و شکستگی آن به نظر وخیم می‌آید.


a break in the pipe

شکستگی (یا ترک) در لوله


The rope broke and Hassan fell down.

طناب پاره شد و حسن افتاد.


I couldn't see any skin broken.

پوستش پارگی نشان نمی‌داد.


The seals of the packet had been broken.

مهر و موم مرسوله باز شده بود.


The tree branch broke her fall.

شاخه‌ی درخت، شدت سقوط او را کم کرد.


a broken television set

دستگاه تلویزیون خراب


don't play with the radio; you'll break it!

با رادیو بازی نکن؛ خرابش می‌کنی.


You have broken the law.

شما قانون را زیر پا گذاشته‌اید (شکسته‌اید).


I will not break my promise to you.

به وعده‌ی خود وفا خواهم کرد، قولی را که به شما دادم نخواهم شکست.


Our radio contact with them was broken.

تماس رادیویی ما با آنها قطع شد.


the break in the two country's diplomatic relations

قطع روابط سیاسی دو کشور


They were hired to break strikes.

اجیر شده بودند که اعتصابات را بشکنند.


It is difficult to break a habit.

ترک عادت مشکل است.


breaking public trust in the T.V. news

از بین بردن اعتماد مردم به اخبار تلویزیونی


The torturers tried to break her will.

شکنجه‌گران کوشیدند اراده‌ی او را درهم بشکنند.


I finally reached my breaking point.

بالأخره از جا در رفتم.


The committee can save him or break him.

کمیته می‌تواند او را نجات بدهد یا بدبخت کند.


Alcoholism broke his marriage.

اعتیاد به الکل ازدواجش را تباه کرد.


The prisoner finally broke his silence.

زندانی بالأخره سکوت خود را شکست.


To break the monotony of his life, he tried to find new friends.

برای تغییر یکنواختی زندگی‌اش کوشید دوستان جدیدی بیابد.


I chatted with him during the break (between classes).

در تنفس بین دو کلاس (زنگ تفریح) با او حرف زدم.


Our spring break is nine days long.

تعطیلات بهاره‌ی ما نه روز است.


I'll take a break for a few minutes.

برای چند دقیقه از کار دست خواهم کشید (استراحت خواهم کرد).


He worked all night without a break.

تمام شب بدون وقفه کار کرد.


I took a short nap during the lunch break.

هنگام تعطیل برای نهار، چرت کوتاهی زدم.


Ali broke the news to me.

علی مرا از خبر آگاه کرد.


The news broke in Paris that Kennedy had been shot.

خبر تیر خوردن کندی در پاریس انتشار یافت.


Namjoo broke the weight lifting record.

نامجو رکورد وزنه‌برداری را شکست.


The day was about to break when we left.

وقتی عزیمت کردیم بامداد داشت فرا می‌رسید (روز در شرف آغاز بود).


She broke into singing.

زد زیر آواز (خواندن).


the break of day

پگاه، صبح زود


The clouds broke and the sun began to shine.

ابرها شکافته شد و خورشید شروع به درخشیدن کرد.


A line of white foam where the waves broke on the beach.

خطی از کف سفید در آنجایی که امواج به ساحل می‌خوردند.


The British finally broke the German military code.

انگلیسها بالاخره رمز نظامی آلمانها را کشف کردند.


Normally a boy's voice breaks at fifteen.

معمولاً در پانزده سالگی صدای پسران دورگه می‌شود.


Her voice broke.

صدایش به لزره درآمد.


He broke the cash box open with a knife.

صندوق پول را با چاقو باز کرد.


break and entry

(حقوق) شکستن (مدخل) و داخل شدن


to break prison

از زندان فرار کردن


The troops broke camp early in the morning.

لشکریان صبح زود ارودگاه را ترک کردند.


The car broke down twice.

اتومبیل دوبار خراب شد.


She broke down mentally.

او از نظر روانی بیمار شد.


When the river tide rose, the jammed logs broke free (or broke loose) toward the sea.

وقتی آب روخانه بالا آمد الوار به هم گیر کرده به سوی دریا روان شدند.


breaking ground for the new school

اولین کلنگ بنای مدرسه‌ی جدید را زدن


His research broke new ground in the study of child growth.

پژوهش او فصل تازه‌ای را در مطالعه‌ی رشد کودکان آغاز کرد.


اصطلاحات

break apart

متلاشی شدن، وا رفتن، از هم جدا شدن یا کردن، فرو پاشیدن، فرو ریختن


break a leg!

خدا به همراه!، به امید خدا ! (عبارتی که برای تشویق به هنرپیشگان و غیره قبل از شروع برنامه‌ی آنها می‌گویند)، موفق باشی!


break a tie

(در مسابقات و غیره) مسابقه یا امتیاز مساوی را به نفع خود تغییر دادن، برابری را به سود خود به هم زدن


break bread

نان و نمک خوردن (با کسی)، هم‌سفره شدن


break camp

اردوگاه را ترک کردن


break down

1- خراب شدن


break down

2- به لحاظ جسمی یا روحی بیمار شدن، (از شدت بیماری) افتادن


break down

3- فایق آمدن، دشمن و حریف را از پای درآوردن


break even

(عامیانه - مسابقات و غیره) مساوی کردن، برابر شدن، سر به سر شدن


break free

فرار کردن، گریختن (از بند یا زندان و غیره)، آزاد شدن


break ground

1- (بنای جدید و غیره) پی‌کنی کردن، اولین کلنگ حفاری را زدن


break ground

2- کار یا کشفیات تازه‌ای را شروع کردن، مفتاح بودن


break in

1- با شکستن قفل (و غیره) وارد شدن، ورود غیرقانونی کردن 2- مختل کردن، ایجاد وقفه کردن، قطع کردن (کلام و غیره‌ی) دیگری 3-آموزش دادن، وارد به کار کردن 4- (کفش و غیره) به پا عادت دادن، جا باز کردن


break in on (or upon)

1- مخل شدن، مزاحم شدن، سرزده وارد شدن 2- کلام کسی را قطع کردن


break it up

(ماشین‌آلات و غیره را) 1- پیاده کردن، از هم باز کردن، تکه‌تکه کردن 2- بس کردن، متوقف کردن


break off

1- ناگهان قطع شدن (مذاکرات یا توفان و غیره) 2- قطع دوستی کردن، قهر کردن با


break one's neck

نهایت سعی خود را کردن


break out

1- ناگهان آغاز کردن یا شدن


break out

2- ناگهان فرار کردن 3- (از جوش یا تاول و غیره) پوشیده شدن، گل زدن


break the back (of)

کمر (کسی یا چیزی را) شکستن، از پای در آوردن


break the bank

(انگلیس - عامیانه - در قمار) تمام پول بانک را بردن


break one's pace (or step)

(در راه رفتن) گام خود را عوض کردن، جور دیگری راه رفتن یا گام برداشتن


break wind

گوزیدن، چسیدن، ضرطه در کردن


break with

ترک دوستی یا همبستگی کردن، (از حزب و غیره) انشعاب کردن، (از سنت و غیره) عدول کردن


give someone a break

(عامیانه) سخت نگرفتن، ارفاق کردن


make a break (from)

فرار کردن از زندان، گریختن


breaking up

فروشکافی، به‌هم‌خوردگی (رابطه‌ی اشخاص و غیره)


دانشنامه عمومی

دم آسودگی (دَم آسودِگی). به چَمِ (معنیِ) دمی کار را کنار گذاشتن و آسودن.


پیشنهاد کاربران

اشک کسی رو در اوردن

گسست

با promise و rule و غیره:
تخطی

شکستن ، از هم پاشیدن تفکیک ، تجزیه

درنگ ، ایست

بُرِه ، بُرش ، بریدگی

جداشدگی ، جدا افتادگی ، رهایی

ورشکست شدن

طلوع کردن

شکستن چیزی

زمان استراحت

زمان استراحت
زنگ تفریح
تعطیلی موقتی

شکستن

زیر پا گذاشتن

فسخ

It's only the break of 10:30
تازه ساعت ده و نیمه

شکستگی و یا شکستن

فرار، فرار کردن

استراحت

وارد شدن

ببینید در واقع دارای دو معنی است یکی به معنی استراحت و دیگری ضربه خوردن

verb
1.
separate into pieces as a result of a blow, shock, or strain.
"the rope broke with a loud snap"
synonyms: shatter, smash, smash to smithereens, crack, snap, fracture, fragment, splinter; More
noun
1.
an interruption of continuity or uniformity.
"the magazine has been published without a break since 1950"
synonyms: interruption, interval, gap, hiatus, lapse of time, lacuna; More


ترک کردن



lunch break, زمان یا وقفه ی ناهار

همه این معانی درسته. ولی بیشتر در خراب کردن به کار میره. مثل کارتن ralph Breaks یعنی رالف خرابکار. و وقتی بازی بیلیاردو میخوان شروع کنن از کلمه break یعنی توپهایی که چیدینو میخوام خراب کنم, استفاده میشه. امیدوارم منظورمو رسونده باشم.

شکستن
جدا شدن
آسیب دیدن
ترک کردن
به معنای منفی در اکثر آسیب ها

جُدا شدن، منفصل شدن، رها کردن

خورد شدن

زنگ استراحت بین دو کلاس

گسستن، گسلیدن، گسیختن، گسستگی

منتشر شدن، پخش شدن، به بیرون درز کردن

از بین بردن

holley day:تعطیلات



پخش کردن

ازدهم گسستن، گسستن، شکستن، شکستن چیزی

Hurt

فرصت انجام کار

violate

invade

ترمز کردن هم معنی میده
Brake 》》past》》Break

وقت استراحت
زنگ تفریح

درکاری وقفه ایجاد کردن

شکستن و بریدگی و تجزیه کردن

break
این واژه آریایی باختری هم ریشه با :
پارسی : بُریدن ( بُرِش ، بُرَک ، بُراک )
آلمانی : brechen

در حالت اسمی به چند معنا می آید:
انقطاع و وقفه در چیزی ( مثلا باران ) / استراحت برای غذا و نوشیدنی / مرخصی، تعطیلات، و قفه و انقطاع و دوری از فعالیتی معمول و روزمره، دست از کار کشیدن، تعطیل کردن کار، کاری رو متوقف کردن

بر هم زدن؛ مثلاً برهم زدن تقارن

شکستن غرور کسی

چونکه هر2زبان هندواروپایی هستند - برش - و - بریدن - برابراین واژه هندواروپایی هست باید دیکشنری هابازنویسی شوند نمونه اش breaking news که به نظر من - برش خبری - معنی می دهد

معانی به شدت متنوعی داره این واژه؛ که البته همشون از یه معنی واحد، سرچشمه میگیرن.

تفکیک، تجزیه، ترمز، پاره کردن، جداکردن، گسیختگی، شکستن، خردکردن، نقض کردن، شکاف و شکست، وقفه، طلوع، فرجه، زنگ تفریح و. . . . همگی ناشی از یه مفهوم واحد شکستنه که در ابعاد گوناگون، ظواهر متفاوتی یافته.
یکی از معانی خاص این واژه، ( بس کنین یا تمومش کنین ) میتونه باشه.
مثلا توی فیلم، دختره تو دعوا داد زد ( Break ) تا اون پسرا از هم جدا شن و دعوا ر تموم کنن.

وقتی دو نفر حرف می زنن و شخص سومی میگه
I should break it
به معنی مداخله ( قطع مکالمه ) می تونه بیاد

۱ - گسستن، پاره شدن ( طناب ) ۲ - شکستن ( اجسام ترد ) ، چندپاره شدن جسمی بر اثر نیروی خارجی، ۳ - ورشکسته گی، ۴ - نوعی رقص، ۵ - باز کردن ( پاره کردن پوشش بسته ) ، ۶ - خرد کردن ( یک جسم به اجزای کوچک تر ) ، ۷ - نرم کردن ( آسیاب کردن ) ، ۸ - به هم زدن ( رابطه )

گشودن، خلق کردن کاری به دست. . . فلانی


کلمات دیگر: